-
اندر احوالات شیخنا "میلاد"
یکشنبه 26 آبان 1392 16:14
آن عزیز حجیم، آن رفیق ِ قدیم، آن نُقل ِ شیرین ِ محفل ِدوستان، آن دارنده ی بزرگترین هیکل ِ بلاگستان، آن حامی و ضامن ِ نهنگ ها، آن قشنگ ترین ِ ابرو قشنگها، آن شهیر، آن کبیر، آن گردالوی دیدنی، شیخنا و مولانا حاج آقا "میلاد فریدنی"، از بزرگان اهل ِ تن بود و به هیکل، حریف ِ صد تا عین من بود. آورده اند روزی که چشم...
-
آدم را چه می شود؟!!
شنبه 25 آبان 1392 14:38
بیش از این که مسخره باشد، نا امید کننده است!! بله، نا امید کننده. توی دنیای بزرگی که ذهن آدم هایش متصل و بی وقفه، درگیر سوالات و چراهای ریز و درشت است به نظرم خیلی نا امید کننده است که من -به عنوان یک موجود 179 سانتی متری که تعداد روزهای عمرش از ده هزار فزونی یافته و معقول باید کلی فهمش شود- هر بار جلوی آینه می ایستم،...
-
عجالتا "ایستاده ام"...
سهشنبه 21 آبان 1392 12:07
ایستاده ام، همین گوشه، همین کنار، دور از هیاهو، اما نزدیک و دم ِ دست! ایستاده ام! خسته نیستم و ایستاده ام. کلافه نیستم و ایستاده ام. درمانده نیستم و ایستاده ام. ایستاده ام و خوابم نمی آید. گریه ام نمی آید. خنده ام نمی آید. مردنم نمی آید، زنده گی هم... الان، این جا، همین جایی که ایستاده ام. فقط ایستادنم می آید، ایستادن...
-
"پری" سا - قسمت آخر
دوشنبه 6 آبان 1392 10:59
توی تقویم آن روز را نوشته بودند "عید غدیر"، اما آن سال تقویم دل من مناسبت های خودش را داشت، مناسبت های خودم را! صبح زودتر از باقی اهل خانه از رختخواب کنده شدم. خواب که نبودم، کل شب را از این دنده به آن دنده شده بودم و متصل خیال بافته بودم. اغراق نیست اگر بگویم آن شب، به زعم خودم، تمام سناریوهای محتمل ِ...
-
"پری" سا - قسمت دوم
یکشنبه 5 آبان 1392 10:25
پریسا را کم ِ کم روزی یکبار می دیدم. توی کوچه و سر گذر، گاهی اوقات پشت دخل مغازه ی پدرش، چند بار هم جلوی مدرسه وقتی آمده بود دنبال برادر کوچکترش دیده بودمش. اما اعتراف می کنم بعد از آن شب کذا، ویار عجیبی پیدا کرده بودم به چند باره دیدنش در طی روز. خریدهای خانه، آن هایی که همیشه ی خدا پشت قباله ام بود را، چند تکه می...
-
"پری" سا - قسمت اول
شنبه 4 آبان 1392 10:26
نوری که از درب نیمه باز اتاقی که سعید و مرتضی در آن خوابیده بودند به بیرون درز می کرد بیشتر از آن که مزاحم خوابم باشد، حس کنجکاوی ام را قلقلک می داد. خیلی وقت بود حسرت جمع دو نفره شان را می کشیدم. سر در آوردن از موضوع پچ پچ کردن های شبانه و خنده های موذیانه شان یکی از بزرگترین دغدغه های آن روزهایم بود. بالاخره شهوت...
-
برای یکی از خوب های زمین...
سهشنبه 23 مهر 1392 09:54
شما را نمی دانم، اما من " تنها بودن " را همان اندازه دوست دارم که از " تنها ماندن " می هراسم. تفاوت این دو عبارت، شاید، در استمراریست که دومی را معطوف و متاثر می کند. تنها ماندن، پیوستگی ِ رعب آوری دارد و این که نمی دانی تا چه وقت تنهایی ات کش می آید ترس دارد. نمی دانم! احساس می کنم تنها بودن یک...
-
بهانه های الکی...
دوشنبه 15 مهر 1392 09:26
عقب ماندن هایم؛ سنجاق شدند به روزهایی که . . . یا راه رفتن را نمی دانستم یا راه ِ رفتن را... + عذر تقصیر بابت بی جواب ماندن کامنت های پست قبل
-
آغازی بر یک پایان خوب...
چهارشنبه 10 مهر 1392 22:44
قد بلندی داشت و هیکل درشتش هنگام ورود از درب کوتاه و کم عرض کلاس حسابی جلوه می کرد. دستانش شبیه نانواها قوی و استخوان ترکیده بود و پای تخته سیاه، گچ بین انگشتان کشیده اش گُم می شد، انگار که خط به خط ِ تخته را با نوک انگشتانش می نویسد. صورت آفتاب سوخته اش را گره ای که ابروانش را به هم پیوند زده بود و فقط هنگام رو خوانی...
-
بدون شرح...
پنجشنبه 4 مهر 1392 22:45
+ روزهای نه چندان دور، کلاه آهنی و لباس خاکی مُد بود. غیرت هم...
-
See Your Folks ... حتی یک نظر در روز
سهشنبه 2 مهر 1392 14:30
درست خاطرم نیست توی کدامیک از شماره های اخیر همشهری جوان، مطلبی را خواندم درباره ی سایتی که با دریافت یک سری اطلاعات ابتدایی در مورد مراجعه کننده به سایت و والدینش، تعداد ملاقات های مراجعه کننده با والدینش را قبل از فوت آنها تخمین می زند. در اولین نگاه همچین حساب و کتابی برایم مسخره و غیر قابل باور بود. این که قرن...
-
رقص پنبه ها...
دوشنبه 1 مهر 1392 09:56
تفاوتی نمی کند آدم دیروز باشی یا آدم صد سال قبل... روزگار که می رود آورده هایش را هم با خود می برد. دستت کوتاه می شود از دوست داشتنی های دیروز. دور می شود، خاطره می شود لذت روزی که گذشته و این هم می تواند خوب باشد و هم بد... *** همیشه آخر هفته ها می آمد. همیشه از ته کوچه، سوار یک دوچرخه ی 28 ، از همان هایی که زنگ آهنی...
-
طعم سرد خاطره...
یکشنبه 31 شهریور 1392 12:41
نوستالژی تقاص گرفتن از روزگار است. روزگاری که با شقاوت ِ تمام گردن ثانیه های خاطره انگیز زندگی مان را زده است. روزگاری که زیر تابوت خاطره انگیزهایمان پیروزمندانه قهقهه می زند. "خاطره بازی" پوزخند زدن به آینده است از دل گذشته های دور، گذشته های خوب... *** شاید فقط آن هایی که طعم هر دو را چشیده اند با من هم...
-
چرخ گردون...
شنبه 30 شهریور 1392 09:07
نوستالژی محدوده نمی شناسد، گستره نمی داند. نامحدود است و گستره اش با بی نهایت آدم ها و خاطرات و لحظاتشان نسبت دارد. لحظاتی که شیرینی شان ماسیده به بدنه ی بودن آدمیزاد، لحظاتی که حسرت ماضی شدنشان استمراریست و لذت تجربه ی مجدد این ماضی، بعیــــــــــــــــــــــــــــد *** هنوز، هر از گاهی، صدای به هم خوردن صندلی های...
-
صدای پای خاطره...
پنجشنبه 28 شهریور 1392 12:24
خاطره باز که باشی تفاوتی نمی کند روی ایوان خانه ی پدری، هم آغوش با شمعدانی های سبز و گل های سرخشان نشسته باشی یا روی صندلی زهوار در رفته ی یکی از همین تاکسی نارنجی های خط شوش-مولوی... خاطره باز که باشی، ناغافل خاطره هجوم می آورد و ظرف وجودت را لبریز می کند. حتی به بهانه ی نغمه ای و ترانه ای آشنا که شاید بیست و چند سال...
-
و روزهایی که نشمردم...
چهارشنبه 27 شهریور 1392 09:24
"نوستالژی" وزش نسیم خاطره است به پرچمِ روزهای زندگی که بر فراز قلعه ی خواستنی های آدم ها -پیروزمندانه- می رقصد و اقتدار مرزهای جغرافیای "بودنت" را به رخ زندگی می کشد... *** از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان شرطی شده بودم! انگار کسی مامورم کرده باشد به سرشماری هر چیز جاندار و بی جانی که داخل...
-
من این بازی را زندگی کرده ام...
سهشنبه 26 شهریور 1392 11:00
خانم جان بد قول نبود، هیچ وقت بدقول نبود. اما مصلحت اندیش بود و اهل ملاحظه و شک ندارم مصلحت اندیشی هایش باعث شد آن سال تفنگ ساچمه ای که قولش را به مناسبت شاگرد اول شدن به من داده بود جایش را بدهد به "منچ و مار پله"... دو-سه روز زمان مناسبی بود برای فروکش کردن بدخلقی های ناشی از خلف وعده ی خانم جان و دلبسته...
-
ترش و شیرین خاطره...
دوشنبه 25 شهریور 1392 11:39
برای اهل خانه، روزهای داغ تابستان از لحظه ای که آقای پدر صندوق های چوبی لبریز از آلو زرد را از صندوق عقب ماشین پائین می گذاشت و گوشه ی حیاط روی هم می چید طعم ملس به خودشان می گرفتند. دل توی دلمان نبود تا کی خانم جان برود سروقت جعبه ها و دست به کار شود. دیگ می آورد و صافی و سینی و چهار پایه ی آهنی. آلو ها را می شست و...
-
خاطره های کاغذی...
یکشنبه 24 شهریور 1392 09:38
حرف من نیست. روان شناس ها می گویند، جامعه شناس ها می گویند. آن ها که ادعا می کنند که آدمیزاد و نوع بشر را با تمام زیر و بم ها و پیچیدگی هایش می شناسند. همان ها می گویند آدم های جنگ، خواسته یا نا خواسته خلق و خوی اقتصادی پیدا می کنند. می گویند آدم های نسل جنگ معتاد می شوند به آینده نگری، به غم فردا را داشتن... نمی دانم...
-
بادبادک ها هم عاشق می شوند!
شنبه 23 شهریور 1392 09:24
زمان و مکان به کنار؛ نوستالژی وجه سومی هم دارد، بعد سومی هم دارد. نوستالژی "عمق" دارد، به ژرفای حسرت روزهای گذشته ... *** بعضی وقت ها، در دل آسمان، توی اوج، باد که شدت می گرفت، نخ بادبادک هایمان گره می خورد دور هم. می گفتیم: "ببین! نگاه کن، بادبادکم عاشق بادبادکت شده" باورت می شود رفیق؟! چه تفاوتی...
-
دریچه ای به قلب کودکی...
پنجشنبه 21 شهریور 1392 12:11
شده یه روز صبح چشماتو باز کنی و جَخ دلت چیزی رو بخواد که دیگه نیست، شده دلت بهونه های محال بگیره؟! امروز چشمامو که باز کردم دلم بهونه داشت. بهونه ی صدای "کریم لُره" که بخوره سینه ی دیوار خرابه ی پشت خونه و بپیچه تو گوش خونه های اینور و اونور کوچه. صدای خَش دار کریم لُره که داد بزنه: "شهر، شهر فرنگه......
-
دل های تیله ای...
چهارشنبه 20 شهریور 1392 11:04
نوستالژی مزه مزه کردن گذشته است در ظرف اکنون، معجونی از طعم بلاتکلیف احساس... نوستالژی نسیم ناغافلیست که از سرزمین های دوردستِ خاطره وزیدن می گیرد و خوشه ی دل آدم را به وزش خودش می رقصاند . نوستالژی میوه ی نارس گذشته است که به لطف تابش خاطره، می رسد و آب می اندازد زیر پوست بودنت... *** هنوز کوچه پس کوچه های تاکسیرانی...
-
عروسک هایی که کودکی ام را گرو نگه داشته اند...
سهشنبه 19 شهریور 1392 11:00
روزهای موشک باران بود. روزهای گوشت و برنج و روغن ِ کوپنی، روزهای صف کشیدن های طولانی، روزهای آژیر قرمز و خاموشی... تمام این ها کنار هم یعنی علی القاعده " خندیدن " باید سخت ترین کار دنیا باشد، اما نبود. نمی دانم کِی و کجا؟ اما انگار تمام آدم ها یاد گرفته بودند صبور بودن را، یاد گرفته بودند دست انداختن دنیا...
-
پیکان جوانان...
دوشنبه 18 شهریور 1392 10:48
توی کارت رنگش را نوشته بودند "عنّابی" ولی به خدا قرمز بود. یک جور قرمز یک دست، یک جور قرمز قشنگ... قرمز بود، با چند تکه زه باریک آلومینیومی که دور تا دورش پَرچ کرده بودند، قرمز بود با صندلی های چرمی، با کنسول و داشبورد طرح چوب، با دسته دنده ی لاغر و دراز که یک تکه چرم مثل پیجامه تا وسط قامتش بالا آمده بود....
-
خلوتگاهی برای حرف های در ِ گوشی...
یکشنبه 17 شهریور 1392 11:29
باور کنید حتی همان روزهایی که نان سنگک 6 تومانی سق می زدیم و جگر سیخی 55 تومان به نیش می کشیدیم، یک سکه ی 5 ریالی هزینه ی زیادی نبود برای چند دقیقه دل خوش کردن به صدای آشنایی که از آن طرف گوشی های گت و گنده ی سیاه ِ داخل اتاقک های زرد، فارغ از دنیای شلوغ و ملتهبی که پشت شیشه های اتاقک در جریان بود، بار دل های بی...
-
حال ما خوب است اما!!!
شنبه 16 شهریور 1392 12:15
چه کار دارم که آدم های امروزی چه می گویند؟! آدمهای پر مشغله ی غرق در تکنولوژی ... من از دیروز آمده ام. نه! این طور بگویم به حقیقت نزدیک تر است: "من در دیروز جا مانده ام ، من از امروز وامانده ام" دیروزی که چهار قدم که از دار و دسته ی آدم ها دور می افتادی دیگر صدا نبود، تصویر نبود، ایمیل و اینترنت و SMS نبود....
-
مراقب پولک هایتان باشید، ماهی ها...
دوشنبه 4 شهریور 1392 12:35
نوروز 92، ماهی های توی آکواریوم 8 سال را رد کردند، این یعنی پیر شده اند. یعنی اگر ماهی نبودند و مثلا آدم بودند حالا وقتش بود که بنشینند گوشه ی اتاق و تکیه بدهند به مخدّه و دل بدهند و به دلِ پُر قوری و سماور و دست بیاندازند دور کمر باریک استکان... یا مثلا بروند توی فلان پارک ِ فلان محله، یک گروه "سابقن خشن"...
-
دنیای قهوه ایِ آقای شین
چهارشنبه 30 مرداد 1392 13:25
آقای " شین " خسیس است. آن قدر خسیس که هر روز صبح بعد از این که به رسم عادت دستان همیشه عرق کرده اش را به منظور دست دادن به سمتم دراز می کند و دست می دهد بلافاصله زیر چشمی نگاهی به انگشتانش می اندازد و یقین دارم این کار را از بیم اینکه نا غافل یکی از انگشتانش را کف دستم جا گذاشته باشد انجام می دهد. آقای...
-
نسلمون سوخت(1)
دوشنبه 28 مرداد 1392 11:43
خدا رحمت کنه حسین کسبیان رو... خراب اونجایی ام که تو فیلم مادر توی نجاریِ پسرش -اوس مهدی- نشسته بود و رو به ماه طلعت گفت: "آقا بزرگ بودن ِ ما هم خلاصه میشه زمستونا به آبگوشت، تابستونا به آب دوغ..." القصه؛ پس پریروزا، بعد عمری اِهن و تُلپ و کلی عقبه ی جهالت نشستیم بالا سر کاسه و با همین دستا کارد آشپزخونه دست...
-
راز فنا...
چهارشنبه 23 مرداد 1392 10:49
وقتی که می روی، ماهی می شوم و روی شن ها غریبه با دریا! ثانیه های نبودنت را، با طعم مــــــــرگ دهنک می زنم.