-
ممنون "Hanichef"
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 15:46
باید مرد باشید، متاهل باشید، اهل شکم باشید و ریاضت دادن به شکم را معصیت بدانید و مهم تر از همه این که آشپزی ندانید تا به این نکته ی طلایی پی ببرید که: "زندگی ِ یک مرد متاهل در روزهایی که همسرش -به هر علتی- خانه نیست، طعم شکلات تلخ می دهد"... با همان فواید و البته مضرات!! پزشکان می گویند "شکلات تلخ فشار...
-
بالاخره یک روز، دیر می شود(2)
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 12:42
خانم جان قوانین خودش را دارد. برای حرف زدن، برای سکوت، برای دوست داشتن، برای دوست نداشتن، برای معاشرت با آدم ها، برای تنها ماندن های گاه و بی گاه، برای رک بودن و برای پنهان کاری هایش، برای تمام این ها قوانین خودش را دارد و آرام آرام به صورت کاملا مسالمت آمیز و بدون درد مجابت می کند که قوانینش را بپذیری و به آنها...
-
بالاخره یک روز، دیر می شود(1)
یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 15:55
"بچه ننه" بودم... از خیلی سال پیش، از همان روزهایی که تا سرم را روی پاهایش نمی گذاشتم چشمانم با خواب غریبه بود بگیــــــــــــــــر تا آن عصر پائیزی که تمام بغضم را پیچیدم لای 4 تا لباس و شلوار و داخل چمدان گذاشتم و متوسل شدم به قطره های نفازولین، نکند قرمزی چشمانم بار دل خانم جان را سنگین تر کند. هنوز هم...
-
و آدم از لحظه ای که "خودش" نیست، منقرض می شود
دوشنبه 26 فروردین 1392 10:04
درست نمی دانم آدمیزاد از چه وقت به فکر درز گرفتن دنیای پیرامونش افتاد. شاید از همان زمانی که جلو و عقبش را با برگ استتار می کرد و بین درختان جنگل تاب می خورد. به هر حال مستندات به شدت پافشاری می کنند که این حرکت بشر، فرایندی کاملا برون گرایانه بوده، و البته هنوز هم هست. شاهدش هم این که میل انسان در پوشاندن درز، اوایل...
-
اندر مقامات استحمام (2)
جمعه 23 فروردین 1392 00:11
شاید اگر می خواستم غذاخوری های قدیم را برایتان تصویر کنم یا مثلا اگر می خواستم از نانوایی های قدیمی برایتان بگویم شک می کردم که شاید نانوایی و غذاخوری ِ محل ما با چیزی که شما در محله ی خودتان داشته اید توفیر می کرده اما در مورد گرمابه ها تقریبا خیالم راحت است. لااقل تمام گرمابه های قدیمی که من تا به امروز دیده ام -از...
-
اندر مقامات استحمام (1)
دوشنبه 19 فروردین 1392 12:34
چهار ساله بودم که خانم جان خیال خودش را مِن باب حمام بردن من راحت کرد. شک ندارم که دنبال بهانه می گشت تا از مصیبت عظمای استحمام پسر بچه ای نحس و زبان نفهم -که من باشم- رهایی یابد و چه بهانه ای بهتر از این که یک روز داخل حمام نمره ی فسقلیه انتهای کوچه ی مهر آن قدر شیطنت کردم تا نا غافل لیز خوردم و سرم به لبه ی سکوی...
-
درون من پیرمردی نفس می کشد...
یکشنبه 18 فروردین 1392 09:26
قبول دارم، عجیب است اما غیر ممکن که نیست. اصلن برای این روزها که صغیر و کبیر پُز "کودکِ درون" شان را می دهند خیلی هم محتمل است. مگر من چه چیزی کم از بقیه دارم که کودکِ درون نداشته باشم؟! حالا گیرم زیاد هم کودک نباشد، گیرم ریشی سفید کرده باشد و چین بر پیشانی اش افتاده باشد اما هست و من به شدت بودنش را احساس...
-
بهانه های سبز
چهارشنبه 30 اسفند 1391 09:48
حواسم نبود. اعتراف می کنم این روزها حواسم به خیلی چیزها نبود. خسته بودم و کلافه از شلوغی های معمول آخر سال. دلهره داشتم، دلهره ی کارهای نیمه تمام را که کشیده شدنشان به وقت اضافه بی برنامه گی ذاتی ام را به رخ می کشید. با خودم سر لج افتاده بودم و چشمانم را جریمه کرده بودم که غیر از مرور لیست کارهای عقب افتاده هیچ چیز...
-
حتی الامکان "سیب زمینی" نباشید
شنبه 26 اسفند 1391 22:29
بعضی آدم ها شبیه پیاز هستند: در عین سادگی پیچیده اند، لایه لایه و تو در تو. سعی در شناختنشان، سعی باطل است. گاهی می بینی خودشان هم مغلوب پیچیدگی خودشان شده اند. گاهی می بینی برای خودشان هم غریبه اند و خنده دار این که گاهی این غریبگی حتی آزارشان هم می دهد. بعضی آدم ها شبیه پیاز هستند: تمام وجودشان "مغز" است....
-
جعفری نژاد هستم، یک "جوگیر"
چهارشنبه 23 اسفند 1391 12:51
عموی بزرگم ذاتا انسان کاریزماتیکی است یعنی آنقدر کاریزماتیک هست که سر و شکلش بین آن همه ارتشی سبیل از بنا گوش در رفته، مح.سن مخمل..باف را متقاعد کند در فیلم "بایکوت" در صحنه ای حساس، تاثیر گذار و احتمالن جنجالی نقش ماندگار مرد ساواکی که از بام یک ساختمان لوله ی تفنگش را به سمت واله معصومی -که مجید مجیدی نقشش...
-
متشکرم
جمعه 18 اسفند 1391 21:00
می دانی دخترک تقصیر تو نیست، قانونش همین است، اصلا برای چشیدن مزه ی بعضی خوشی ها باید مرد بود. می پرسی: "مثلا؟!" مثلا باید مرد باشی تا بفهمی چه لذتی دارد با دستهای پر، به زور، با آرنج، زنگ خانه را بزنی و یک نفر با لبخند به استقبالت بیاید و بارت را سبک کند. باید مرد باشی تا بفهمی چطور شادی مثل اکسیژن در...
-
صدای پای "بهار"
پنجشنبه 17 اسفند 1391 17:16
به این روزها مشکوکم. به "اسفند" که نفس هایش به شماره می افتد، به کلونی پسر بچه هایی که کُرک و موی نازک مثل ردّ پای زغال پشت لب هایشان را سیاه کرده، به نیشخندهای شیطانی و حرف های در گوشی شان، به بوی تند گوگرد و صدای سوختن فتیله مشکوکم... آقای "یگانه" دبیر زبان عربی سال سوم راهنمایی مان بود. جوانی...
-
اندر احوالات "جامعه ی معدنی"
شنبه 12 اسفند 1391 16:13
دوستِ پزشکی داشتم - نمی گویم "دارم" چون درست نمی دانم آدمی را که سال ها قبل از پشت شیشه های سالن ترانزیت فرودگاه برایش دست تکان داده ای و بعد از آن هم رابطه تان صرفا و به شدت وابسته به فیس.بوق و سایر ادوات مجازی شده است می توان "دوست" نامید یا نه! - که پس از فراغت از تحصیل، خوشی زیر دلش زد و صرفا...
-
کاش لااقل سمت راستی درد می کرد
سهشنبه 1 اسفند 1391 15:27
چند ماهی است که شب ها با دردی کلافه کننده و مرموز از خواب بیدار می شوم. درست زیر کتف چپم تیر می کشد و درد آرام آرام تا روی شانه ام می خزد و همان جا ماندگار می شود. اوایل گمان می کردم از عوارض آن یکی دو سالی است که مشت به کیسه می زدم. با خودم گفتم حتما آه کیسه ی بینوا دامنم را گرفته و دستم به این روز افتاده است. متوسل...
-
نقطه..."سرخط"
چهارشنبه 25 بهمن 1391 14:48
نه خودش شبیه بیشتر آدم هایی است که در طول روز می بینم و نه ماشینش شباهتی به اکثر ماشین های "سر خط" دارد. نمی دانم کدامشان قدیمی ترند اما وقتی به این فکر می کنم که نسل هر دویشان در حال انقراض است بازار دلم آشوب می شود. نمی دانم کِی؟! اما اولین بار "سر خط" دیدمش. بعد از آن هم هر بار دیدمش...
-
نسیه ممنوع !!!
سهشنبه 24 بهمن 1391 10:03
فرض کنیم " مجموعه عرائض آقای بلاگر " یک انسان زنده باشد - فرض محال که محال نیست . هست ؟! - اسمش را هم مثلا می گذاریم " چراغعلی " یا به قول نیمه جدی " مش رکابعلی " ... اسمش هر چه باشد مهم نیست ، مهم اینست که آدم زنده قلب می خواهد ، قلبی که لااقل تپیدن را بلد باشد . باورتان بشود یا نه ، قلب...
-
" خود کف آیی "
دوشنبه 23 بهمن 1391 11:25
به گمانم سال سوم دانشگاه بودم . استادی * داشتیم که تمام طول ترم را - بی اغراق تمام جلسه های یک ترم را - متصل فین و فین می کرد و از گوش و چشم و بینی آبریزش داشت و دماغ بخت برگشته را آن قدر با دست و دستمال فشرده بود که از سرخی به کبودی می زد . خلاصه نمونه ی کاملی بود جهت اثبات این نظریه که " بیشتر از 60 درصد از وزن...
-
فرهنگ ِ " بی فرهنگی "
پنجشنبه 19 بهمن 1391 11:53
داخل اتاق خوابیده بودم و تو حالت خلسه چونان چراغ زنبوری پِت پِت می کردم که ناگهان صدایی انکر الاصوات با فرکانسی که شیشه های خانه را می لرزاند فریاد زد : " ننه ، یه نیگا بنداز ببین کدوم کانالا رو می گیره ؟ " با ترس از خواب پریدم و داخل سرم چیزی مثل سوت کشتی شروع کرد به وَنگ و وَنگ . به نیت کشف منبع صادر کننده...
-
باقالی سالاری در بورکینافاسو !!!
یکشنبه 15 بهمن 1391 21:35
اگر روزی از روزها پشت یک میز کوچک ، داخل اتاقی کوچک از طبقه ی چهارم یک ساختمان کوچک سرتان را بلند کردید و پیش چشمانتان به صورت کاملا غیر منتظره چهره ی آدم کوچکی را دیدید که دیدار مجددش حتی در لیست 1000 رویداد محتمل زندگیتان هم نمی گنجد شک نکنید نیرویی ماورایی تمام توانش را به کار بسته تا شما هر طور شده به صحت این گفته...
-
زنگ ها برای که به صدا در می آیند ؟!
جمعه 13 بهمن 1391 16:31
بعد از ظهر بود ، حول و حوش ساعت پنج ... از مدرسه بر می گشتم . به سر کوچه ی خودمان که رسیدم بی خبر از همه جا گوشه ی پیاده رو چمباتمه زدم و مشغول محکم کردن بند کفشهایم که وا رفته بودند شدم . ناغافل پشت گردنم داغ شد . خواستم سرم را بچرخانم که لا مذهب امان نداد و دومی را ، این بار محکم تر ، حواله ی گوشم کرد . کیفم را...
-
جور دیگر باید دید ... شاید
سهشنبه 3 بهمن 1391 21:26
یک شب تا صبح بیداری کشیدن ، آن هم به لطف معده ی عصیانگری که درد را بدون کمترین ملاحظه و در نظر گرفتن سی سال حق آب و گل از دستگاه گوارش ام به مقصد اقصی نقاط بدن صادر می کرد کافی بود برای فهم این واقعیت که به عنوان یک شِبه آدمیزاد ساختار دستگاه گوارشم تفاوت های بنیادین با دستگاه گوارش مارهای پیتون دارد و دقیقا به همین...
-
نبینید ... نگاه کنید !
دوشنبه 2 بهمن 1391 12:09
خیلی سال پیش ، آن روزها که آسمان ایران هنوز در قبضه ی بوئینگ و ایرباس های " ایران ایر " بود و توپولوف و آنتونوف و سایر اعضای خانواده ی محترم " توفی " ها بال های نکبتشان را بر آسمان مملکتمان نگسترانیده بودند . آن روزهایی که " مرغ هما " هنوز بال و پرش نریخته بود و سیمای جوجه یک روزه های...
-
برای حسین اشرافی ... که معتاد است به " خوب بودن "
سهشنبه 26 دی 1391 12:41
رقص کلاویه ها روی صفحه صدا را اولین بار به لطف شاهکار ویلیام هانا و جوزف باربارا دیدم . آن جا که " تام " با سر و وضع فاخر و چهره ای از خود متشکر روی سن می آید و پشت پیانو می نشیند و انگشتانش را روی صفحه کلید می رقصاند غافل از این که " جری " رختخوابش را داخل ساز پهن کرده و ناگفته پیداست که نواختن...
-
حضور ...
دوشنبه 25 دی 1391 14:38
عصر پنجشنبه بود . خورشید درست در سرخ ترین نقطه ی آسمان فرو می رفت تو گویی در خون خودش غرق می شود . " زن " داخل آشپزخانه ، کنار گاز ، غرق در خیال ایستاده بود و از پنجره غروب خورشید را نگاه می کرد که ناگهان با صدای شکستن چیزی به خودش آمد . چند قدمی رفت و وسط درگاهی آشپزخانه ایستاد . مردش را دید که مثل تمام...
-
دیشب هم از آن شب ها بود ...
یکشنبه 24 دی 1391 09:55
شاید دلیلش این باشد که می ترسم صورتم از چیزی که هست خنده دار تر به نظر برسد ، شاید هم به خاطر نهادینه شدن جمله ی معروف " مرد که گریه نمی کند " در لایه های ضمیر ناخود آگاهم باشد . به هر حال خیلی سخت جلوی دیگران گریه می کنم و جلوی غریبه ها اصلا ... خیلی سال پیش به این نتیجه رسیدم که آخر شب ها بهترین موقع برای...
-
به همین راحتی ... به همین زجرآوری
شنبه 23 دی 1391 00:16
خیلی سال پیش ، یعنی آن روزهایی که آقای پدر جوان تر بود و من هم بچه تر - می گویم بچه تر چون به شدت اعتقاد دارم حضور یک پسر بچه ی 4 ساله به عنوان " کودک ِ درون " از امکانات جانبی تمام مردان است - برای تعطیلات یک برنامه ریزی تقریبا ثابت داشتیم ... چند روز قبل از شروع تعطیلات طی یک جلسه ی خانوادگی ِ کاملا...
-
نیمCat
سهشنبه 19 دی 1391 10:00
شاید اگر چند سال قبل بود می گفتم : احتمال این که تمام معلمین دوران تحصیلم - از اولین سال های دوره ی ابتدایی تا آخرین ترم دانشگاه - را یک جا ، دور هم ببینم و کنارشان بنشینم و با آنها اختلاط کنم به همان اندازه بعید است که یک مامور شهرداری در یک کشور ، حالا هر کجای دنیا ، " رئیس جمهور " شود . اما خب از آن جایی...
-
پرنده ی کوچک خوشبختی ...
یکشنبه 17 دی 1391 09:41
فصل درو تمام شده بود . دیگر خبری از خوشه های طلایی گندم نبود . گوش تا گوش زمین را ته ساقه های خشکیده پوشانده بود . مترسک پیر مثل تمام روزهای گذشته با آغوشی نیمه باز گوشه ی زمین ایستاده بود و زیر چشمی اطراف را می پایید که آرام آرام پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت . هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که روی دستش احساس سنگینی...
-
زلال مثل آب ... جاری عین رود
چهارشنبه 13 دی 1391 13:52
مرد سقا توی کانال راه می رفت و کاسه ی توی دستش را از دبه ی آبی که پشتش آویزان کرده بود پر می کرد و به دست رزمنده ها می داد .صورتش را آفتاب بیابان های جنوب سوزانده بود . ریش و مویش جو گندمی شده بود با این حال نگاهش هنوز برایش آشنا بود ... هم ولایتی بودند ، البته تا قبل از اینکه هوای شهر نشینی به سرش بزند و زمین و زراعت...
-
یکی بود ... یکی نبود
سهشنبه 12 دی 1391 11:21
خورشید از رختخوابش که گویی جایی پشت رشته کوه های شرق روستا پهن شده بود کنده می شد و آرام آرام بالا می آمد . همه جا ساکت بود ، همه جا به غیر از خانه ی رسول ... یک ساعتی می شد که بچه اش به دنیا آمده بود . سر از پا نمی شناخت . صدای قهقهه اش تا چند خانه آن طرف تر می رفت . عمو یحیی که سر و صدای رسول و سر خوشی کردن های...