-
آغاز یک پایان ...
دوشنبه 11 دی 1391 09:18
هر بار که پسرک قرقره را می چرخاند و نخ بیشتری را آزاد می کرد بادبادک حریص تر می شد . دنباله هایش را می رقصاند ، هوا را می شکافت و در دل آسمان بالا می رفت . بالا و بالاتر ... باد ، بی رحمانه می وزید . بادبادک هوایی شده بود . نخ را کشید ، تقلّا کرد ، نخ پاره شد ، بادبادک سرشار شد از حس رهایی . غافل از اینکه حالا افسارش...
-
" من + تو ... منهای تنهایی "
یکشنبه 10 دی 1391 10:36
تو رو خدا این ریختی نیگام نکن . آخه منو چه به برس پیچ و سشوار ، منی که تا حالا حتی یه بار موهای خودمم سشوار نکردم . اصلا مگه پارسال که موهاتو همین رنگی کرده بودی بهت نگفتم که هیچ بهت نمیاد این رنگ مو ؟ مگه نگفتم شدی مثل کسی که یه کاسه ی بزرگ شله زرد برگشته روی سرش ؟! نیگا کن ، جنسش هم ایراد داره لعنتی ، دیگه همه چی...
-
سرود رهایی ...
شنبه 9 دی 1391 13:22
چشمانش جایی را نمی دید ، با این وجود سرمایی که لا به لای سنگهای دیواری که به آن تکیه داده بود رسوخ کرده بود را حس می کرد . بوی علف باران خورده ی محوطه شامه اش را پر کرده بود . نور کم سویی را که هر چند ثانیه یک بار پاورچین پاورچین از پشت پلک های بسته اش عبور می کرد را می فهمید ، حتی سنگینی نگاه جماعتی که رو به رویش صف...
-
باز باران ...
جمعه 8 دی 1391 16:23
آسمان می بارید . دنباله ی تور لباس سفیدش را با یک دست بالا گرفت و دست دیگرش را توی دست مرد گذاشت و دو تایی دویدند سمت ماشین گل زده ای که چند متر جلوتر زیر درخت بید آن طرف کوچه پارک شده بود . ماشین که حرکت کرد برگشت و از شیشه ی عقب به پیر مرد و پیرزنی که جلوی درب حیاط زیر باران ایستاده بودند نگاهی کرد و آرام گفت : عجیب...
-
سپید ... مثل " شب "
پنجشنبه 7 دی 1391 16:14
هوا دیگه تاریک شده بود . سرما پنجه انداخته بود بیخ گلوی شب . میان جمعیت ایستاده بود و تمام حواسش به پسرک واکسی بود که کنج دیوار پیاده رو کز کرده بود و می لرزید . چند باری دیده بودش که صبح خیلی زود ایستگاه شهرری سوار قطار مترو می شود ... رفت کنار پسرک نشست و گفت : " این وقت شب ، اونم تو این سرما که دیگه کسی واکس...
-
تشییع خاطره ها با بیل مکانیکی ...
چهارشنبه 6 دی 1391 15:06
نیگا کن ، می بینی ؟! این روزا تو هیچ حیاطی نمی تونی همچین حوضی پیدا کنی . گوش کن ، می شنفی ؟! صدای قطره هایی که از شیر لب حوض خودشون رو پرت می کنن وسط آب یه جور صدای خاصه ، یه جور صدا که دل آدم رو آب می کنه ، جنس حال آدم رو " ناب " می کنه ... آقام همیشه پای همین حوض وضو می گرفت . سرما و گرما نمی شناخت پیرمرد...
-
یلدا یعنی " تولد " ... یعنی " عشق "
پنجشنبه 30 آذر 1391 12:36
به افسانه ها اعتقاد داری " دخترک " ؟ پس بیا ... بیا و بنشین کنارم تا برایت افسانه ببافم ، خیال بیارایم ... می دانی ؟ یقین دارم که " یلدا " دختر پاییز است ، فرزند عشق ... دخترکی با گیسوان بلـــــــــند ، به سیاهی شب دلبرکی با لبان ســـــــرخ ، به رنگ دانه های انار رقاصه ای که میان سفیدی برف ، چرخ می...
-
یه همچون حالی دارم امشب ...
یکشنبه 12 آذر 1391 00:22
روزهای دانشجویی ام نفس هایشان به شماره افتاده بود . آخرین پنجشنبه بود ، آخرین شب نشینی ، آخرین پیمانه ها که بالا می رفت و " جیرینگ " ... ساز را داد توی بغلم گفت : " درس آخر است " گفتم : " داشی ، قربونت برم ما خوردیم و تو مستی ؟! من کجا و درس آخر ... ما جَخ تازه رو پله ی اول نرده بومیم "...
-
مسیر سبز ...
جمعه 3 آذر 1391 21:12
" اونا رو به خاطر عشقشون به هم کشتن تو تمام دنیا ، هر روز همین طورِ ... " ( جان کافی - The Green Mile ) * تو تمام دنیا ، هر روز ، از هزار و چهارصد و چند سال پیش تا هنووووز
-
داستان یک ملاقات ویژه
دوشنبه 29 آبان 1391 21:27
روی صندلی رو به روی من نشسته بود . از میان آن همه آدم که مثل لباس های روی بندِ رخت به میله های واگن آویزان شده بودند و با هر تکان قطار این طرف و آن طرف می شدند صورتش معلوم نبود اما پاهایش که بین صندلی و کف واگن معلق بود با آن چکمه های پلاستیکی قرمز رنگ حس کنجکاوی ام را قلقلک می داد . دعا دعا می کردم که قبل از ایستگاه...
-
" قلندرانه " ( به مناسبت 27 آبان )
یکشنبه 28 آبان 1391 08:44
به اسم " دانشجو " و به بهانه ی تحصیل کوچیده بودم اصفهان در حالی که هنوز هم به شدت اعتقاد دارم درس خواندن در شهر غریب برای من و خیلی از آدم هایی که شبیه آن روزهای من هستند یک جور " فرار " قانونیست ، یک جور فرار ِ شیک ... هزار و یک دلیل داشتم برای بی حوصلگی و بی انگیزگی و رخوت و در به در دنبال محرّکی...
-
این لیوان نیمه ندارد !!!
سهشنبه 23 آبان 1391 09:47
" چیزی در حدود سیصد وبلاگ را می خوانم ! " باور بفرمایید اگر این جمله یکی از افاضات اخیر خودم نبود ، بلافاصله بعد از شنیدنش ناگزیر می شدم به انتخاب یکی از سه گزاره ی زیر : 1- به سلامت گوش های عزیز تر از جانم ! شک می کردم و سریعا مقدمات ویزیت شدنشان توسط یک متخصص حاذق را فراهم می کردم ... 2- به تصویری که فرد...
-
داستان یک " نغمه ی غم انگیز "
یکشنبه 21 آبان 1391 22:53
تا همین چند سال قبل ، یعنی درست تا قبل از وقتی که سرزمین سبز بعد از سال ها زمین گیر شدن بالاخره با جرح و تعدیل بسیار به عنوان فصل دوم سریال " خانه سبز " به روی آنتن رفت ، اگر روزی ، جایی ، بیژن بیرنگ را می دیدم ، حتی اگر او " آن طرف جوی ایستاده بود و من این طرف " می پریدم و بغلش می کردم و می...
-
اعتیاد ... شاید هم " اشتیاق "
جمعه 19 آبان 1391 23:42
این جا ، بله درست همین جایی که من و شما زندگی می کنیم ، بعد از نفت و گاز و آدم های بیخود ، " سوژه " برای نوشتن چهارمین چیزی است که کافیست - به سبک زبل خان - دستتان را درااااز کنید تا یکی از ناب ترین هایش در مشت تان باشد . تمام این چند روز سکوت ِ خود خواسته - و در عین حال ناخواسته - می توانستم برایتان از...
-
تعبیر یک تغییر ...
یکشنبه 7 آبان 1391 23:01
خانه ی قدیمی ما هم مثل تمام خانه های قدیمی " آب انبار " داشت که البته به لطف آب لوله کشی شده تغییر کاربری داده بود به انباری . اسمش آب انبار بود اما عوض آن که آب در آن انبار کنیم شده بود انبار نگهداری خنزر پنزرهایی که خانم جان برای دل کندن از آن ها به زمان احتیاج داشت . یک اتاقک 2 در 3 کف حیاط که دربی آهنی...
-
من امروز جوراب نپوشیدم ...
دوشنبه 1 آبان 1391 12:16
عادت کرده اند هر روز به گوشه ای از خانه سرک بکشند . یک روز زیر تخت ، یک روز روی دسته ی مبل ، کنار آکواریوم ، پشت میز تلویزیون ، داخل کمد لباس ها و این اواخر هم دور و بر میز نهارخوری داخل آشپزخانه . از آن جا که شک ندارم این ناهنجاری به حس تنوع طلبی جوراب ها بر می گردد بارها سعی کردم با تغییر جنس و سایز و رنگ جوراب هایم...
-
چیزینیسم ...
یکشنبه 30 مهر 1391 17:50
مرد از نگاه فمینیسم افراطی : " مرد موجودیست دو پا ، در برخی موارد چهار پا و اساسا بی دست و پا که همه چیزش دروغ است به غیر از چیزش که همیشه ی خدا ... "
-
حکایت من و خونه ی خالی و سیما خانم
شنبه 29 مهر 1391 19:21
همه که نه ، اما - بی شک - جمع کثیری از انسان های موفق آن هایی هستند که در طول زندگیشان آموخته اند چگونه تهدیدهای دنیای پیرامونشان را تبدیل به فرصت های طلایی نمایند . باید یک مرد متاهل باشید تا به این واقعیت که غیبت موقت " خانم خانه " از آن دست تهدیدهایی است که به صورت بالقوه قابلیت تبدیل شدن به یک "...
-
یاد ایام ...
چهارشنبه 26 مهر 1391 23:49
از دیشب که این کامنت " فرشته بانو " را خواندم تا همین نیم ساعت پیش که با روناک حد فاصل خانه ی پدر بزرگ تا منزل خودمان را قدم می زدیم ذهنم بارها و بارها ، بی اختیار ، سلانه سلانه خودش را کشانده تا پای قنات ، تا زمین فوتبال خاکی بالای تاکسیرانی ، تا روزهای کودکی ... بارها و بارها آدم های آن روزها را حاضر و...
-
یک سوء تفاوت جُزمی
سهشنبه 25 مهر 1391 14:44
ظهرهای تابستان ، خورشید به فرق آسمان که می رسید ، دنبال توپ دویدن در کوچه ای که کوتاهی قد ساختمان ها و درختانش زور آفتاب را به بی رحمانه ترین شکل ممکن به رخ می کشید چندان عاقلانه نبود . آب بازی شاید بهترین انتخاب بود در آن گرمای کلافه کننده ، اما این بهترین انتخاب معمولا به ناله و نفرین های مادرانی که خیس و گِلی شدن...
-
اندر احوالات شیخنا " بابک اسحاقی "
شنبه 22 مهر 1391 21:01
آن به هیکل شبیه " انگوری " ، آن منوّر چون چراغ زنبوری ، آن در بلاگستان شهره ی عام و خاص آن نگارنده ی متن های با کلاس ، آن کلامش به دور از هجویّات ، مالک و رئیس " جوگیریات " ، آن متولد ماه مهر ، آن متخلّص به نام " کیامهر " ، آن سراینده ی شعرهای کوچه باغی ، شیخُنا و مولانا " بابک خان...
-
زندگی با فعل " کردن "
چهارشنبه 19 مهر 1391 11:04
نمی دانم جناب دهخدا - که رحمت بر آن تربت پاک باد - کجای لغت نامه شان به کالبد شکافی معنایی و ساختاری واژه ی " کسالت " پرداخته اند . اما به نظر حقیر کسالت یعنی : وقتی که اول صبح آفتاب از پنجره ی کوچک کنار آشپزخانه خزیده باشد روی شکوفه های ریز و صورتی " گل ناز " و تو حتی حوصله اش را نداشته باشی به...
-
کالبد شکافی یک نظریه ی مشکوک
جمعه 7 مهر 1391 12:21
به عنوان نگارنده ی این سطور اعتراف می کنم تا همین چند لحظه قبل مشغول تصور کردن عکس العمل جامعه ی میمون ها بودم وقتی روزی در اواسط دهه ی پنجم قرن نوزدهم میلادی بعد از بیدارشدن از خواب عصرگاهی روی درختان بلند جنگل های منطقه ی گرم و استوایی با خبر شدند که یکی از ابناء بشر که هم نوعانش " چارلز رابرت داروین " می...
-
مساله اینست !!!
چهارشنبه 5 مهر 1391 14:02
مدتی مردد بودم که کدامشان تهوع آور تر است ؟! ماندن در معذوریت ِ دست دادن با کسی که تا همین چند ثانیه قبل - بالاجبار - شاهد اشتهای سیری ناپذیر انگشتانش در تفحص حفره ! های بینی اش بودی یا فرو دادن کیک پنیر چند روز مانده در معیت یک لیوان قهوه ی سرد وقتی که هیچ گزینه ی قابل تامل دیگری برای اعلان آتش بس در جنگی که معده ات...
-
ما به هم محتاجیم ...
شنبه 1 مهر 1391 00:02
به لب هایتان بوسیدن را بیاموزید حالا که لبخند را نمی دانند ، حالا که اینچنین سرد و ناشیانه پوزخند می زنند ... به چشمانتان بیاموزید که " یار " باشند ، گوش کنید ، کمر انسانیت است که زیر " بار " نگاه هایمان می شکند . به دل هایتان " وسعت " ، به دست هایتان " دوستی " ، به کودکانتان...
-
مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید ...
سهشنبه 28 شهریور 1391 00:12
آن روزها قوت غالب مردم طبقه ی متوسط و پایین جامعه آبگوشت بود البت نه مثل آبگوشت های امروزی که مملو از گوشت سردست و قلم و دنبه ی فراوان است . کاسه ای آب بود به انضمام رُب و نخود و سیب زمینی فراوان که به برکت یک کف دست گوشت چروکیده که ساعت ها میان محلول آب و رُب بالا و پایین می رفت و طبق یک سنت قدیمی و نه چندان منصفانه...
-
خواهر ِ ناز ِ کوچولو
شنبه 25 شهریور 1391 16:41
" خب اگه برادر داشتم باهاش کشتی می گرفتم ، با هم تو حیاط گل کوچیک می زدیم ، تازه می تونستیم دوتایی بریزیم سر مهدی آلوچه و یه کتک حسابی بهش بزنیم " این جواب همیشگی من بود به آدم هایی که تمام سال های کودکی ام آن همه شور و اشتیاق آمیخته به حسرت برادر نداشتن من برایشان عجیب بود و نمی توانستند بر شهوت کنجکاوی خود...
-
بچرخ تا بچرخیم ...
چهارشنبه 22 شهریور 1391 08:30
می گفت : " دستش را بگیر ، دخترها عاشق که می شوند دلشان کف دستشان است . دستش را بگیر تا خیالت راحت باشد که دلش توی مشتت است " نگرفتم ! شاید چون خیالم از دلش راحت بود . تمام آن شش سال و چند ماه هر بار که مشتم خالی شد ، هر بار که پشتم خالی شد به دلم وعده ی آینده را دادم ، آینده ای که تا دل آن روز گرم اواسط...
-
ترک ...
دوشنبه 20 شهریور 1391 14:25
بعضی دردها تَرکِمان می دهند ، بعضی دردها تَ..رَ..ک پی نوشت : قصه اش را یکی از همین شب ها می نویسم اگر بی حوصلگی امانم دهد .
-
طعم سرد انتظار
جمعه 17 شهریور 1391 19:10
یک دست لباس نظامی کهنه ی رنگ و رو رفته را از کمد بیرون کشید و به دخترک نشان داد و گفت : " سی و سه سال از بهترین روزهای زندگیم رو تو این لباس ها گذروندم در حالی که همیشه از نظام و نظامی گری بیزار بودم . پدرم افسر شهربانی بود . اون روزا رسم بود پسر بزرگ هر خانواده شغل پدرش رو ادامه بده ، منم بالاجبار شدم مواجب بگیر...