-
چیزی که عوض داره، گله نداره...
شنبه 2 اسفند 1393 08:17
می دونی بابایی؟! اونجایی که شما هستی رو نمی دونم اما اینجا که ما هستیم یه چیزایی هست بهش میگن آب نبات، شیرینه، رنگی رنگیه، جور واجوره. یه چیزایی هم هست از شیر درست میشه با روکش شکلات یا هر چی. بهش میگن بستنی، راستی دیگه شیر که می دونی چیه؟! یه چیزایی هم هست مثل لاستیکه، اما لاستیک نیست، پاستیله. مامانی عاشششقشه. کلی...
-
و من این بار برای تو "آغاز" می شوم
دوشنبه 29 دی 1393 00:07
بچه تر که بودم عادت داشتم پای فیلم که می نشستم خودم را جای بازیگرهاش می گذاشتم. یکی دو بار جای ِ جان وین وسط بیابان های بی آب و علف ِ غرب وحشی تیر انداختم. چند بار جای ِ بود اسپنسر کافه به هم ریختم. به قاعده ی تمام کافه و کا.با.ره های بالا تا پائین ِ شهر جای بهروز وثوق نشستم و کتک خوردم. بزرگتر که شدم چند دفعه توی چند...
-
یک کاسه آب زلال پشت سر کرگدن خسته!
پنجشنبه 6 آذر 1393 00:43
خودم بهتر از هر کسی می دانم نوشتن این چند خط،این روزها، حالا، الان که سر و ته وبلاگستان را می توان با سه تا خیز کوتاه رفت و برگشت بی فایده ترین کارهاست. دوست داشتم خیلی وقت پیش، آن روزهایی که از این سر تا آن سر ِ شهر ِ ما آدم وبلاگی ها را باید سه کورس تاکسی می نشستی! این ها را می نوشتم. دوست داشتم آن روزهایی که...
-
نسیان
سهشنبه 20 آبان 1393 15:10
پیرزن از یک جایی به بعد بار ذهنش را سبک کرد. حجم انبوهی از گذشته اش را با کلی خاطره ی سیاه و سفید بقچه کرد و گذاشت وسط راه و آمد تکیه داد به مُخده، توی "حال" اولین چیزی که فراموش کرد را یادم نیست اما دومی شهرش بود و خانه ی بچگی هایش. غلط نکنم بس که از آن شهر و از آن خانه و از شب های آن خانه بیزار بود....
-
انتخاب عنوان از انتخاب لواشک روی پیشخوان مغازه های دربند هم سخت تر است!!!
دوشنبه 19 آبان 1393 10:22
بیست کیلومتری اردکان ِ یزد، یک منطقه ی وسییییع در دل کویر را دیوار چیده بودند و سیم خاردار کشیده بودند و برجک علم کرده بودند و صدایش می زدند: پادگان ِ آموزشی ِ فلان. البت به غیر از این ها که گفتم یک حمام فسقلی داشت که آبش همیشه ی خدا یخ بود و بوی تخم مرغ گندیده می داد. یک سلف سرویس درندشت هم داشت که تا همین امروز،...
-
روز ملی کیفیت!
یکشنبه 18 آبان 1393 09:01
یه نرم افزار تقویم هوشمند ریخته ام روی گوشیه خنگ ام! از این هایی که مناسبت های مختلف، حالا از هر شکلی که فکرش را بکنی، شده از خشتک مورخان و وقایع نگارها بیرون کشیده و بلعیده و بعد تفاله اش را بالا آورده روی صفحه هایش (معلومه که اعصاب ندارم و دیشب 3 ساعت بیشتر کپه مرگم رو نگذاشته ام؟!) صبح به صبح که یک چشمی دست می برم...
-
"مادام"
دوشنبه 12 آبان 1393 10:40
توی در و همسایه، میان تمام زن هایی که می شد کلی دلیل و بهانه برای دوست داشتنشان دست و پا کرد. من، بدون کوچکترین دلیل و بهانه ای "مادام" را از همه دوست تر می داشتم. جوان نبود. بر و رویی نداشت، اخلاق معاشرت هم. مثل زن مستاجر طبقه ی بالا چشمان آبی ِ عمیق نداشت. مثل ننه ی مرتضی ماکارونی پختن را -آن طور که من می...
-
فصل کوچ
شنبه 10 آبان 1393 22:52
ای بابااا. هنوز که نشستی بالا سر این بار و بندیل و انار دونه می کنی با چشمات! پاشو اشکاتو پاک کن آماده شو باس راه بیفتیم. شب شد به خداا. آخه من قربون اون چشات برم، خاطره که به خاک و خشت و دیوار ریشه نداره، ریشه اش به دله، تو سینه اس، اینجاا. جدی جدی حیرونم پابند چیه این شهر ِ بی صاحب شدی شما؟! حواست هس کلی وقته این...
-
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی!
شنبه 3 آبان 1393 10:21
دو تایی نشسته بودیم پای پل، کنار آب، کنج یکی از رواق های کنار سنگاب شرقی. خیلی سال پیش بود. آن روزهایی که زنده رود هنوز رود بود و هنوز زنده بود. آن روزهایی که نبض شهر آرام می زد و مطمئن. بی استرس. از وینستون عقابی ای که بین دو انگشتش ریز ریز جان می داد و هوس انگیز سرخ و سرخ تر می شد با ولع کامی گرفت و دودش را با خساست...
-
راویان بشر
چهارشنبه 30 مهر 1393 15:28
از آدم ها نخواهید خودشان را برایتان روایت کنند. نخواهید دیگری را برایتان روایت کنند. آدم ها می بینند، می شنوند، باور می کنند، باور نمی کنند، درگیر احساسات سبز و سرخ می شوند و آخر الامر، کالانعااام در دام قضاوت کردن می افتند. خوشتان بیاید یا نه، تمام این ها عصمت و اصالت "روایت" را به گا می دهد... آدم ها را...
-
ارومیه ی چشمانت...
یکشنبه 27 مهر 1393 13:01
از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون: پاییز بود، مثل الانا. باد می یومد، وحشی، عین امروز. نشسته بودیم ته حیاط دانشگاه روی سکوها، بی کار و یله عین دیوونه ها خیار گاز می زدیم، بی نمک، با حسام. یهو زد به سرم، پا شدم دست حسام رو کشیدم گفتم بیا. پرسید کجا؟! گفتم بیا. رفتیم در یکی از کلاسا. 105 بود به گمونم. همونی که یه در...
-
تغییر در حد المپیک!!
چهارشنبه 16 مهر 1393 10:57
تا همین چند وقت پیش یه جامعه ی آماری گسترده از آدمایی که می دیدم و می شناختم وقتی می خواستن یه تصمیم بگیرن یا یه کاری بکنن "می نشستن روش فکر می کردن" اما این اواخر کلی آدم جور واجور دیدم که موقع تصمیم گرفتن "می نشینن یه گوشه و بهش فکر می کنن" حالا این خوبه یا بد نمی دونم، ولی هر چی هست جان مولا...
-
چالش ده کتاب تاثیرگذار...
جمعه 11 مهر 1393 12:53
عقیده دارم کمترین خاصیت دامن زدن به چالش هایی شبیه چالش "سطل یخ" و چالش "ده کتاب" در سطح بین المللی این است که می توان عکس العمل آدم هایی از جغرافیا و فرهنگ و تاریخ و حتی ادبیات و حتی تر فرهنگ مختلف را پیرامون یک موضوع و محور واحد سنجید و (شاید) تحلیل هم کرد. در مورد چالش سطل یخ، از ترس تَر شدن...
-
پائیز...
چهارشنبه 2 مهر 1393 11:12
می گم: نمی دونم از سر صبحی چه مرگم شده، تو دلم یه جوریه، نه خوبه، نه بد. انگاری یه طرفش سیاوش کُشونه، چهار بند انگشت اون طرف ترش ساز و نقاره می زنن چهار تا خُل و چِل واس خودشون. گشنمه ها، اما گشنه ام نیس. بند کردم به این باقالیای ماسیده، بدون گلپر، همینجوری یخ یخ... باقالی بزن راستی. می گه: سیاوش کُشون چیه؟ می گم:...
-
بازی لحظات ناب و خاطره انگیز
یکشنبه 17 فروردین 1393 13:50
تصویر اول: کلی وقت طول کشید تا زور ِ بهانه گیری هایم به مقاومت آقای پدر چربید و متقاعدش کردم برای خریدنش. کلی وقت هم طول کشید تا زور ِ جیب آقای پدر به خریدنش برسد. و تمام این کلی وقت ها را من هر جایی که BMX آبی دیدم با زین سفید و لا پره ای دلم غنج زد و توی خیالاتم نشستم روی زینش و با تمام ِ زور ِ پاهایم رکاب زدم. آن...
-
جای خالی قهرمانی که "نور" شد، ستاره شد...
سهشنبه 24 دی 1392 23:26
گفته بودم عشقی؛ گفته بودم که آدم ِ داغدار دیدن ِ رفیق ام نیستم. که هیچ جای تسلیت گفتن و سر سلامتی را درست نمی دانم. گفته بودم که دیدن اشک رفیق، شنیدن بغض صدایش، یک جور شجاعتی می خواهد که من ندارم، یک جور معرفتی می خواهد که من ندارم، یک جور دل ِ بزرگ می خواهد... که من ندارم. فهم این چیزها دل بزرگ می خواهد. درست به جای...
-
پرده ی آخر :-)
جمعه 15 آذر 1392 05:09
سلام 1- قبل از هر حرفی، از محسن باقرلوی بزرگ و دوست داشتنی و از بابک اسحاقی عزیز کمال تشکر را دارم. بابت تمام این سال هایی که بدون منت، با سعه ی صدر و در کمال صبوری، بزرگوارانه دقایق گرانبهایی از زندگی شان را پای نشاندن لبخند روی لبان آدم های اینجا گذاشتند و بدون اغراق وبلاگستان و ما آدم وبلاگی ها، شمار زیادی از...
-
نظر سنجی نهایی
چهارشنبه 13 آذر 1392 23:01
مجدد ممنون از تمام دوستانی که همراه بودن و رای دادن. نتیجه ی نظر سنجی مربوط به داستان های گروه آخر را در زیر مشاهده بفرمائید. بعد هم تشریف ببرید اینجا جهت خواندن داستان های منتخب این چهار شب و انتخاب بهترین داستان. از لحظه ی انتشار این پست تا راس ساعت 24 پنجشنبه شب مهلت دارید که به داستان مورد علاقه ی خود رای بدهید....
-
رونمایی از داستان های گروه آخر
سهشنبه 12 آذر 1392 22:34
ممنون که می خوانید، ممنون که دیدگاهتان را بیان می کنید و ممنون که رای می دهید. نواقص هم به بزرگواری خود ببخشید. هر چند که حرف برای گفتن بسیار دارم (گفتن یا نگفتنش را هنوز نمی دانم البت)! این از نتایج نظر سنجی شب قبل: داستان های گروه آخر را هم اینجا بخوانید و نظر بدهید (لدفن)
-
رونمایی از داستان های گروه سوم
دوشنبه 11 آذر 1392 22:25
مجدد ممنون از تمام دوستانی که داستان های شب قبل رو خوندن و نظراتشون رو ابراز کردن. این شما و این هم نتایج نظر سنجی شب قبل : چهار داستان مربوط به شب سوم رو می تونید اینجا بخونید و نظر خودتون رو اعلام بفرمائید.
-
رونمایی از داستان های گروه دوم
یکشنبه 10 آذر 1392 22:33
ممنون از دوستانی که در نظر سنجی شب اول شرکت کردند. این هم نتایج نظر سنجی داستان های گروه اول: و اما داستان های گروه دوم را می توانید اینجا بخوانید. باکس نظر سنجی هم سر جای خودش است مثل دیشب... + عذر تقصیر بابت 10 دقیقه تاخیر، زنده باشید و سلامت
-
رونمایی از داستان های مسابقه ی داستان نویسی
شنبه 9 آذر 1392 22:22
قبل از هر سخنی؛ تشکر بسیار از دوستانی که قبول زحمت کردن و قلم فرسایی فرمودن و دعوت ما رو جهت شرکت در مسابقه اجابت نمودن. بدون شک هدف اصلی از برگزاری این مسابقه برقرار نمودن جوی صمیمی و دوستانه است. ضمن این که بهره مند شدن از نقطه نظرات دوستان دیگر و نیز شرکت در یک جو رقابتی سالم و دوستانه به خودی خود خالی از لطف نیست....
-
مسابقه "داستان نویسی" - اطلاعیه شماره "2" :-))
جمعه 8 آذر 1392 21:02
با سلام اول اینکه به جهت پاره ای مسائل امنیتی و در راستای پیشگیری از ایجاد شبهه در صحت رای گیری، اسامی دوستانی که فایل داستان شان را فرستاده اند عجالتن نزد من و بابک محفوظ می ماند و جهت اطلاع این عزیزان از دریافت ایمیل شان، تائیدیه دریافت فایل روی همان ایمیل ارسالی Reply خواهد شد. ضمن این که با مشورت بابک ِ عزیز، قرار...
-
فستیوال نوستالژی زیر آسمان بی ستاره...
پنجشنبه 7 آذر 1392 17:36
پسر بچه های چهل، پنجاه، شصت ساله یک ساعتی هست توی ورزشگاه پیر شهر دنبال توپ می دوند. فستیوال خاطره و نوستالژیست لا مصصصب. کلکسیون نام هایی که حتی تا کمتر از یک دهه پیش یک استادیوم را، یک شهر را، یک کشور را، اصلن دنیای خیلی از آدم های عشق فوتبال را زیر و رو می کردند. فکرکـــــن! پائولو مالدینی کم اسمی نیست. حتمن کم...
-
مسابقه "داستان نویسی"
چهارشنبه 6 آذر 1392 21:00
شک ندارم -و شما هم شک نداشته باشید- که آدم ها، تماااام آدم ها، تا روزی که زنده اند و چونان بازیگران، خودخواسته یا ناگزیر، صحنه صحنه ی زندگی را با تعاریف و قواعد و باید و نباید های معمول و مرسوم آن بازی می کنند بارها و بارها در مواجهه با سناریوها و داستان ها و انتخاب ها و اتفاقاتی قرار می گیرند که نه انتظار وقوعشان را...
-
دست پنهان تقدیر...
دوشنبه 4 آذر 1392 22:22
راحله آخرین دانه ی تسبیح فیروزه ای رنگی را که جلوی چشمانش گرفته بود رها کرد و آرام زیر لب گفت: "می گم"! این را گفت و بلند شد و از پنجره ی اتاق نگاهی به حیاط انداخت. نیم ساعتی از رفتن حمید و ناصر و آقا رحیم می گذشت اما پیرمرد همچنان کلافه و بی قرار داشت کنار باغچه قدم می زد و زیر لب غُر غُر می کرد. ناراحتی ِ...
-
"دوئل"
یکشنبه 3 آذر 1392 22:37
ادامه ی داستان به روایت بابکِ جان اینجا
-
باختن به بخت...
شنبه 2 آذر 1392 22:22
گفتم: "آخه اینطوری که نمیشه. باید یه تکونی به خودت بدی. باید خودت رو نشون بدی. کربلایی هم حق داره. دختره رو از سر راه پیدا نکرده که دو دستی تقدیم جنابعالی کنه!" همانطور که با گردن کج چمباتمه زده بود و با دست سنگریزه های روی خاک را این طرف و آن طرف می کرد، آهی کشید و جواب داد: "میگی چه کار کنم؟! پیرمرد...
-
"دوئل"
جمعه 1 آذر 1392 23:55
خانم ها را نمی دانم اما در مورد آقایان شک ندارم که اکثر قریب به اتفاقشان، بیشتر از هر چیز دیگری توی زندگی شیفته ی بازی و هیجانند. این اصل یکی از آن جهان شمول های بی برو برگرد است. از مردان بازو کلفتی که توی بار ها و کافه های اسکاتلند روی میزهای چوبی ِ فکسنی سر یک پارچ آب جو مچ می اندازند بگیر، تا آن هایی که یک صبح تا...
-
مثنوی هایم با تو (4)
چهارشنبه 29 آبان 1392 10:48
ماندنی ترینم؛ همان روز، همان روز که آمدی با بارانی بلند سفید، رنگ ابرها. همان روز که آسمان پشت پلک هایت کبود بود یا یک جور آبی ِ بارانی. همان روز که قدم های کوتاهت کوچه پس کوچه های دلم را به قد و بالایت کوک ِ ریز زد. همان روز که هزار دستان صدایت الی الابد توی گوشم لانه کرد. همان روز مومن شدم به این که آمده ای مقیم...