پیرزن از یک جایی به بعد بار ذهنش را سبک کرد. حجم انبوهی از گذشته اش را با کلی خاطره ی سیاه و سفید بقچه کرد و گذاشت وسط راه و آمد تکیه داد به مُخده، توی "حال"
اولین چیزی که فراموش کرد را یادم نیست اما دومی شهرش بود و خانه ی بچگی هایش. غلط نکنم بس که از آن شهر و از آن خانه و از شب های آن خانه بیزار بود. خاطراتش را که پس و پیش می کردی، هوش سرشاری نمی خواست فهمیدن دلیل بیزاری اش از همه ی این ها.
بعد آرام آرام زمان را گم کرد. پازل خاطراتش به هم ریخت. کودکی و بزرگسالی اش آمیخت به هم. یکی دو بار تذکر دادیم که: "این شکلی نبودا! یا اصلن اون سال که فلانی زنده نبود! یا مثلن بی بی؛ اشتباه می کنی فلانی که اون موقع به دنیا نیومده بود" اما افاقه نکرد.
به دو ماه نکشید که نماز خواندن هم فراموشش شد. عصر یکی از روزهای پاییز آخری که بود، وسط نماز مکثی کرد و زل زد توی چشمانم و پرسید: "ننه بعد از الحمدلله چی باید بگم؟!" گفتم: فرقش چیه؟ شما هر چی بگی قبوله. همان روزها بود که اسمش را هم فراموش کرد. بعد اسم بچه ها و نوه ها. از یک جایی به بعد حتی همصحبتی با آدم هایی که برای او بودند و برای ما خیلی سال قبل مرده بودند به ما ترجیح داد. بعد کلا کم حرف شد. بعدترش نا غافل کلمه را گم کرد و جمله را.
میان همه ی این فراموشی ها یک روز دم صبح، صدایم کرد. توی رختخوابش نشسته بود و آینه اش را می خواست. طبق معمول همیشه توی جیب بغل ساکش بود. آینه را آوردم و جلوی صورتش گرفتم. نگاه کرد. آهی کشید. گفت: "جوون که بودم موهام حنایی بود، چشمام آبی بود و پوستم مثه برف. جوونیام خوشگل بودم" گفتم: الانم خوشگلی بی بی. گفت: "نچ" بعد دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش. این آخرین چیزی بود که پیرزن قبل ِ رفتن از گذشته اش به یاد آورد.
+نوشته تحت تاثیر داستان کوتاه ِ "عالی جناب آلزایمر" است اثر عرفان مجیب که خواندنش به شدت پیشنهاد می شود.
چقدر زود آپ می کنید.خوش به حالتون :(
خدا رو شکر مادربزرگ من به اینجا ها کشیده نشد.چون طاقتش رو نداشتم.
ممنون بابت پیشنهادِ شدیدتون:)
من غصه م شد..
+ وای من چه این حوضه رو دوست دارم.
++ هنوز اولین وبلاگی که سر میزنم شمایین.
:)
ببخشیدا..
نسیان یعنی چی؟
دقت کردی همه زنها یا پیرزن ها خیلی راحت میگن ما جوونیامون خوشگل بودیم و غیره...
اما اگه مردها بگن جوونیامون خوشگل بودیم چه شود
آخییییی
چه دردناک دلم گرفت
بسیار عالی و زیبا نوشتید :گل
وقتی داستان عالی جناب رو میخوندم.اول گفتم نقش اصلی فراموشی ست. بعد گفتم پیرمرد و تا آخر داستان پیرمرد برای من نقش اصلی بود.ولی خط آخر دیدم ملک الموت می تواند نقش اصلی را داشته باشد. و پیرزن رو فقط برای پررنگ شدن نقش پیرمرد دیدم.
و البته ک به دیدم و برداشت هایم از داستان اصلن اعتماد ندارم:دی.
خورشید جان نسیان یعنی فراموشی.
توی حال نشستن و به گذشته فکر کردن
حال و روز این روزامه
فردا داستان پیشنهادی رو انشاله میخونم.
همش همش مادربزرگ جلوی چشمامه.مخصوصا امروز که دومین سالگردشه. مثل روز اولی که فهمیدم رفت بغض دارم ولعنت به محیط های کاری ومشغله هایی که حتی اجازه نمیدن برای سبک شدنت دو قطره اشک بریزی.
خوندمش
...
مرسی باغبان.
خب چه غمگین خب.
چرا همه حالشون غمباره.
خوب باشین دیگه.
من دلم می گیره وقتی شماها غم دارین.
سلام
با کپی پیستی از آیدین سیارسریع بروزم!
به همین سادگی!
سلام
ببخشید درباره متنتون کامنت نذاشتم.فقط خواستم بگم اگر مایل هستید در طرح چهل روزه ی ما شرکت کنید لطفا اطلاع بدید.
آلزایمر...چقدرسخت وتلخ
که ببینی عزیزانت باآن
ابهـت های جوانی و
میان سالی و.....
حتی دیگر اسم
فرزندانشان را
نیزبیاد نمی
آورند..خدا
سلامتی
بده....
یاحق...
آخی...
+من خوندمش :)
چه ترسناکه،اینکه بدونی یه زندگی طولانی داشتی ولی چیزی رو بیاد نیاری!
تلخه...ترسناکه!
مثل همیشه تاثیر گذار
سلام.
ابتدا به خاطر دختر دار شدنتان تبریک میگم.
بعد هم اینکه وبلاگتون برام جالب بود. وبلاگ نویسی تان متفاوت از وبلاگ نویسی های مردهای دیگر است و برایم جدید است...