-
مشت اول !!!
چهارشنبه 15 شهریور 1391 17:31
هنوز دستکش هایت بوی نویی می داد و درست ایستادن و مشت زدن به کیسه را یاد نگرفته بودی که یک روز به اجبار می فرستادت روی رینگ بعد هم یکی از آن استخوان خرد کرده های بدگل و گوش را می کاشت رو به روی چشمانت و خودش هم می رفت روی صندلی گوشه ی سالن می نشست ... باید می چسبیدی گوشه ی رینگ و با پوست کلفتی تمام مشت هایی که یکی بعد...
-
سوال خوب !
شنبه 11 شهریور 1391 08:03
تو زندگی هر آدمی سوالاتی هست که شاید جوابش رو فقط یه پدر / مادر خوب بدونه شاید جوابش رو فقط یه معلم خوب بدونه شاید جوابش رو فقط یه دوست خوب بدونه یا شاید جوابش رو فقط بشه تو یه کتاب خوب پیدا کرد در ضمن تو زندگی هر آدمی سوالاتی هست که فقط و فقط خودش می تونه به اون سوال ها جواب بده دقیقا همین سوالات و جواب هایی که به...
-
صرفا جهت خنده !!!
شنبه 4 شهریور 1391 23:49
امتحان کنید ... همین فردا صبح از خانه که بیرون زدی به صورت بیست نفرشان نگاه کن ، لبخند هایشان را بشمار بعد بیست را بگذار در مخرج کسر و لبخند ها را در " صورت " ... حالا حساب کن ببین شد چند درصد ؟ انگار عادت کرده ایم به اخم ، انگار خندیدن را فراموش کرده ایم ، انگار این یکی هم مصنوعی شده ... مثل گل مصنوعی ، مثل...
-
قصه ی تکراری عصر جمعه ها
جمعه 3 شهریور 1391 17:25
تمام کودکی ام شده صحنه هایی که ناخواسته و بدون اعلان قبلی پیش چشمانم قد علم می کنند و امروزم را مات می کنند . تمامش شده دو تا جعبه ی مقوایی و محتویاتش که شاید آن روزها حتی فکرش را هم نمی کردم که چند سال بعد ، بعضی وقت ها تا این اندازه به کارم بیایند ، به کار خودم که نه ، بیشتر به کار گره های دلم . جعبه ها را می آورم ،...
-
همیشه استثناء هم وجود دارد ...
سهشنبه 31 مرداد 1391 11:27
درست یا نادرست بودنش را نمی دانم اما به همان اندازه که از ارتشی ها انتظار دارم آدم های منظمی باشند یا از یک دندانپزشک انتظار دارم که دندان های سالم و مرتبی داشته باشد هیچگاه نتوانستم خودم را متقاعد کنم که از یک معلم ( بالاخص اگر مرد باشد ) انتظار خوش پوش بودن سر کلاس درس را داشته باشم . شاید به دلیل سطح درآمدی اکثر...
-
تفسیر یا تقصیر ...
شنبه 28 مرداد 1391 11:47
دلی به وسعت دریا می خواهد که توی چشمانش زل بزنی و صدایت را صاف کنی و محکم بگویی " آغوشت امن ترین جای دنیاست " و ایمان داشته باشی که هست ... باید فهمت شده باشد این آدم ها هستند که تعبیر کلمات را می سازند ، آدم ها هستند که تفسیر جملات را می سازند . باید یقین کنی که اعتبار جملات به استعمال نیست به استفهام است ....
-
زرد به رنگ خزان
چهارشنبه 25 مرداد 1391 14:33
صحنه ی اول ) وقتی از سر ناچاری زمین و زراعت و اهل و عیالش را در روستا رها کرد و راهی شهر شد فکرش را هم نمی کرد که برای دوباره دیدنشان مجبور باشد این همه روز را پشت سر هم بشمرد . فردا همان روزی بود که شش ماهِ تمام انتظار آمدنش را می کشید . هر چه زور می زد خواب حتی به حوالی چشمانش هم نزدیک نمی شد . برای چندمین بار از...
-
صرفا جهت اطلاع ...
سهشنبه 24 مرداد 1391 09:07
این پست مریم عزیز را بخوانید ...
-
یه روز یه ترکه ...
دوشنبه 23 مرداد 1391 09:58
فقط این که بد ندیدم شما را هم در دیدن عکس پائین شریک کنم ... ببینید و فکر کنید پی نوشت : نظرتون در مورد شمس تبریزی ، ستار خان ، باقرخان ، شهریار ، دکتر صادق رضازاده شفق ، پروین اعتصامی ، حمید و مهدی باکری ، اکبر رسام برگی ، جبار باغچه بان ، احمد عماد ، میر مصور ارژنگی یا صمد بهرنگی چیه ؟ گفتن ندارد این که : " به...
-
اهر ... تکرار طعم زهر
یکشنبه 22 مرداد 1391 09:54
هنوز آخرین لقمه ی افطار راه گلویم را پیدا نکرده است ، بدنم کرخت شده ، مثل تمام شب های قبل فشارم حوالی 5 و 6 آفتاب بالانس می زند . گیج و منگم و مثل همیشه این جور مواقع بهترین زمان برای گوش جان سپردن به اخبار تلویزیون ملی است . طبق معمول کلکسیون بد ترکیبی از تمام مصیبت ها و وقایع تلخ دنیا ، سوریه ، لبنان ، اجلاس سران...
-
شب روشن
پنجشنبه 19 مرداد 1391 23:03
شاید تمام حکایت امشب همین باشد فاصله ی بین شب بیداری ............... و شب ِ بیداری
-
جادوی عکس
پنجشنبه 19 مرداد 1391 10:09
چه تفاوتی می کند " جوزف نیپس " یا " ویلیام تالبوت " ، بالاخره یک نفر ، یک روز ، جایی در این دنیا ، شاید پس از غرق شدن در لبخند مسحور کننده ی دخترکی زیبا ، شاید پس از روزها درگیری با حس حسرت دیدار مجدد صورت عزیزی از دست رفته و یا شاید بر فراز قله ای زیبا در مجاورت دره ای سبز و رویایی احساس کرده که...
-
آقای گرفتار ... خانم وزیر
سهشنبه 17 مرداد 1391 14:36
توی واگن ایستاده ام و محو تماشای معاشقه ی پسرک با بستنی نارنجی رنگ توی دستش شده ام . پسرک آن چنان با ولع گاز می زند تو گویی پیش از این هیچ گاه فرصت کام جویی از این سرد هوس انگیز را نداشته . نا خواسته خنده ام می گیرد ، جوانی از روی یکی از صندلی ها بر می خیزد و به سمت درب خروج واگن می رود ، پیرمرد که متوجه نگاه هایم به...
-
مسافر ویژه
چهارشنبه 11 مرداد 1391 11:12
" من که حریف آقات نمی شم ، راست هم میگه ، میگه این همه شهریه ی دانشگاه آزاد ندادم که آخرش پسرم بشه مسافرکش ... خب مادر قربونت بره ، یه چند وقت دیگه بگرد شاید یه کار بهتری پیدا کردی ، ینی تو این شهر هیچ کار بهتری برای تو پیدا نمیشه " مادرش این ها را گفت و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد از اتاق بیرون رفت...
-
بهاری دیگر ...
شنبه 7 مرداد 1391 20:33
به سر کوچه که رسید اولین چیزی که به چشمش خورد در چوبی انتهای کوچه باغ بود ، هیچ چیز تغییر نکرده بود ، نه در چوبی ، نه شاخه های رونده ی نسترن ، نه سینه کش کوه که دوباره ابلق شده بود ... چشمانش را بست ، آری ، هیچ چیز عوض نشده بود حتی صدای پای آبی که داخل جوی می دوید ... بدنش سست شده بود ، نای راه رفتن نداشت ، هر طور بود...
-
زمستان
چهارشنبه 4 مرداد 1391 11:33
چشمانش را توی تاریکی باز کرد ، باریکه ای از نور خورشید از میان میله های آهنی پنجره ی کوچک بالای سرش گوشه ی دیوار رو به رو را روشن کرده بود . آرام سقلمه ای به پهلوی مردی که کنارش خوابیده بود زد و گفت : " پاشو پسر ، پاشو صبح شده ، واسه نماز صبحم که بیدار نشدی لااقل پاشو این یه تیکه نون خشک رو با هم بخوریم ، با اون...
-
پائیز
دوشنبه 2 مرداد 1391 14:10
خانم جان روی صندلی چوبی گوشه ی ایوان نشسته بود. سگرمه هایش را توی هم کرده بود و لاینقطع و خستگی ناپذیر دانه های تسبیح توی دستش را یکی یکی، با دقت از بین انگشت شست و اشاره اش رد می کرد و زیر لب تکرار می کرد "اللهم انی اسئلک باسمک یا حافظا غیر محفوظ". دایی مرتضی، پشت داده بود به مخده، روی تختِ پاحوضی و رادیو...
-
تابستان
شنبه 31 تیر 1391 23:31
خانم جان سیزدهم رجب هر سال نذر شله زرد داشت . البته اوایل نذر سلامت " خان بابا " بود اما پیرمرد که رفت شله زرد های خانم جان هم عطر و طعم خیرات گرفت . هر چند مراسم فردا علاوه بر جمع شدن فامیل دور هم به بهانه ی خیرات یک مناسبت ویژه هم داشت ... تمام روز را به دنبال دیگ و کپسول گاز و برنج نیم دانه و سایر ملزومات...
-
بهار
پنجشنبه 29 تیر 1391 12:08
درخت سیب انتهای حیاط چارقد گلدار صورتی اش را به سر کرده بود . پهنه ی سبز سینه کش رشته کوه های غرب روستا ، شاخه های جوان نسترن که روی پرچین آرام آرام می رفتند تا دست در دست آفتاب بگذارند ، صدای دویدن آب داخل جوی های کوچه باغ ، از دامنه ی کوه تا نا کجا ، حتی سبد حصیری کوچک روی ایوان که پر بود از تخم مرغ هایی که پیرزن...
-
کاسکو ...
جمعه 23 تیر 1391 18:20
صحنه ی اول ) همین که زنگوله جلوی در صدا کرد مهدی و حبیب که حسابی سرگرم تخته نرد بودند همزمان سرشان را بالا آوردند و چشم دوختند به پسرک ریشوی دم در که آب داشت از سر و صورت و ریش و لباس های کثیفش می چکید . لبخند ناشی از خوشحالی حبیب به خاطر جفت شش ای که آورده بود در یک آن تبدیل شد به یک اخم شدید و با صدای دو رگه بلندش...
-
نقش خیال ...
چهارشنبه 21 تیر 1391 23:30
صحنه ی اول ) روی ایوان ایستاده بود و نگاهش را دوخته بود به امیر علی که مثل تمام روزهای قبل لب حوض نشسته بود و با ماهی های قرمز داخل حوض گپ می زد . با خودش گفت کاش ماهی ها زبان آدمیزاد سرشان می شد شاید کمی از تنهایی این طفل معصوم را کم می کردند . توی همین عوالم بود که امیر علی پرسید : " آقا جون ، کجا می خوای بری ؟...
-
حواست هست ... آیا ؟!!
دوشنبه 19 تیر 1391 11:01
خب ، راستش را بخواهید من عادت بد زیاد دارم . مثلا روناک می گوید که شب ها توی خواب حرف می زنم . مثلا موقع فکر کردن مثل زندانی های شپشو موهای سرم را می جورم . مثلا وقتی خجالت می کشم با گوش هایم ور می روم و خیلی مثلا های دیگر که گفتن ندارند و نوشتن هم تعارف که نداریم ، این یک واقعیت است که من عادت بد زیاد دارم ، مثلا...
-
از روی تقویم دلم ...
شنبه 17 تیر 1391 08:35
ای تارِ تنت پر از ترانه تکرارحروف عاشقانه ای قِصه ی غُصه ی شبانه معنای زلال کودکانه ای لذت لحظه های مستی بی خود شدن و دگر پرستی ای لحظه سبز پر گشودن عاشق شدن و غزل سرودن ای ناز تر از نوازش باد بر زمزمه ام غرور فریاد ای لب شِکَر و شِکَر دو چشمت قربان شراره های خشمت ای جام جهان نمای زیبا لیلایِ پریوشِ فریبا عشق تو مرا...
-
از ممد یدک متنفرم ( 2 )
چهارشنبه 14 تیر 1391 23:44
بیشتر از یک هفته می شد که از آقای " طریقت پناه " در مدرسه خبری نبود . طریقت پناه دبیر ادبیات مان بود هر چند - با کمی اغراق - از شعر و ادب همانقدر سرش می شد که بنده و شما از زبان اسکیموها . زنگ ادبیات هم بیشتر به خاطره بازی های حضرت آقای دبیر و حل خودآزمایی های بی فایده ی آخر هر درس می گذشت . وقتی بعد از آن...
-
از ممد یدک متنفرم
سهشنبه 13 تیر 1391 12:21
چادرش را نصفه و نیمه روی سرش انداخته بود و همانطور که گوشه ی چادر را به نیش می کشید با دهان کج سر خانم جان هوار می زد و می گفت : " آخه پسرِ تو چه شوت بازی از شوهر من دیده که بهش میگه حسن شوته ، آخه بچه هم اینقدر بی ادب ، اصلا مگه این بچه هم سن و سال شوهر منه که مسخره اش می کنه ؟! " دویدم روی تراس و با همان...
-
به بهانه ی رنگین کمان
یکشنبه 11 تیر 1391 17:17
کم کم داشت باورم می شد که اجتماعی زندگی کردن مختص " زنبور " هاست ، که گرگ ها گروه را بهتر می فهمند ، که آدمیزاد تنهاست و هر روز ناگزیرتر می شود از پذیرش این تنهایی . کم کم داشتم نا امید می شدم از " ما " ... نمی دانم چه بود ، دست تقدیر بود یا انتخابی از سر ناچاری ، شاید هم یک اتفاق ساده ی روزمره هر...
-
... مشغول کارند
سهشنبه 30 خرداد 1391 18:11
نامه ی دعوت به کارم روی میز روابط عمومی بانک بود وقتی به بهانه ی صادقانه پاسخ دادن به سوالات کارمند هسته ی گزینش نامه ی عدم پذیرش در مراحل استخدامی را فرستادند درب خانه ، پایین نامه با فونت درشت نوشته بود : " به دلیل عدم احراز شرایط لازم در مراحل گزینش جهت استخدام در بانک ... صلاحیت جنابعالی مورد تائید هسته ی...
-
داستان یک تکرار خوب
یکشنبه 28 خرداد 1391 14:07
انگار همیشه همین طور شروع می شود ... یکی از روزهای هفته ی آخر خرداد ، وقتی خسته و گرمازده کوچه پس کوچه های محل را گز می کنی ، جایی میان راه ، صورتت ، گوشه ی لباست یا شاید پشت گردنت خیس می شود . سر که می چرخانی ، پسرک چند قدم آن طرف تر ایستاده ، پوز خند می زند ، تفنگ آب پاش سبز رنگش را به سمتت گرفته . هنوز به خودت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 خرداد 1391 15:42
پست اول : خود درمانی ! گذشت آن زمانی که برای یک وقت مشاوره ی 15 دقیقه ای با فلان روانپزشک یا روانشناس باید هزار رقم دوست و آشنا ردیف می کردی و تازه آخر سر هم کلی ناز خانم منشی را می کشیدی تا فرجی شود و همای سعادت روی دوشت جلوس نماید و فیض دیدار رخ بی مثال " آقای دکتر " شامل حالت شود . این روزها خیابان های...
-
روایت این روزهایم ...
سهشنبه 2 خرداد 1391 12:06
زندگی ، این روزها ، هندوانه ی سرخ و شیرینی را می ماند در دل یک ظهر گرم تابستانه هندوانه ای که خنک نیست و خنک نبودنش تباه می کند تمام آن سرخی و شیرینی را ...