ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
حرف من نیست. روان شناس ها می گویند، جامعه شناس ها می گویند. آن ها که ادعا می کنند که آدمیزاد و نوع بشر را با تمام زیر و بم ها و پیچیدگی هایش می شناسند. همان ها می گویند آدم های جنگ، خواسته یا نا خواسته خلق و خوی اقتصادی پیدا می کنند. می گویند آدم های نسل جنگ معتاد می شوند به آینده نگری، به غم فردا را داشتن...
نمی دانم -از پا قدم بد- ما معاصر جنگ بودیم یا -از بخت بد- آن جنگ لعنتی معاصر شد با ما. به هر صورت نسل من، نسل "جنگ" بود. نسل گوشت و برنج و مرغ کوپنی، نسل قحطی، نسل آدم بزرگ های اقتصادی و بچه های آینده نگر !
حکما آینده نگر بودیم که به طمَع 10 تومن عایدی ناقابل که از جیب خودمان باشد و ظهرهای گرم تابستان بشود یک شیشه نوشابه ی نارنجی ِ تگری جلوی درب خانه هایمان، روی جعبه های چوبیِ میوه بساط کردیم و کاسبی راه می انداختیم. یک نفر جعبه ی شانسی، یک نفر فرفره های کاغذی دست ساز، چهار قدم آن طرف تر هم بسته های کوچک گندم و شاهدونه و لب چره های مرسوم آن روزها.
فرفره می فروختم. از همان هایی که خودمان با کاغذ رنگی و حصیر و سوزن ته گرد می ساختیم. از همان هایی که روی جعبه می نشستند و نسیم را بغل می کردند و آنقدر می رقصیدند و می چرخیدند تا نگاه یک عابر را بدزدند. یک نفر که جلو بیاید و کنار جعبه بایستد و بپرسد: "پسر جان، فرفره چند؟"
+ به بانوی رنگ ها، به تیراژه...
چه زیبا و چه با احساس و چقدر ملموس.
درود بر تیراژه بانوی رنگها و درود بر شما با اینهمه احساس رنگی
ممنون :-)
اول
دوم :-))
ای بابا یه بار خواستیم اول شیم هاااا
بانوی رنگها رو خوب عومدیاااا
شاید یجورایی بی ربط باشه اما تنها چیزی که با خوندن این پست اول به چشمم و بعد به ذهنم اومد این بود : ابرهای همه عالم در دلم می گریند...
و تیراژه که رنگین کمان بلاگستان است یک پس از باران زیبا...
آسمان آبی، صاف و بدون گرد و غبار :-)
نمیدونم چرا حس میکردم پست بعد از بادبادک همین فرفره های کاغدی باشه! البته ما با برگه های دفتر مقشمون درست میکردیم!
مبارک بانوی رنگ ها باشه این هدیه خوشرنگ :)
من اگه جای بابات بودم دفتر مقش برات نمی خریدم یه هفته که مقشات رو پشت کارتون شونه تخم مرغ می نوشتی درست می شدی :-))
دیروز توی جاده که میومدیم برای بچه ها فرفره خریدیم...و همون موقع همه ی مامان باباها یادمون اومد که با کاغذای رنگی و حصیر و سوزن ته گرد هر تابستون واسه خودمون یه کاسبی بامزه داشتیم..و چقدر قانع بودیم و چقدر خوش بودیم...
مرسی واسه بازسازی اینهمه خاطره ی خوب...
بهترین آدم واسه تقدیم این پست تی تی بود...
تو هم؟!!
چه حیف شد بچه گی هامون نمی شناختمت بیام پای بساطت آتیش بسوزونم :-)
درودی دوباره
حالا فرفره ها چند جناب جعفری نژاد عزیز؟
دیر رسیدین، همه رو خریدن، خاطره اش مونده که ناقابله ، پیشکش شما:-)
ع! من دیروز میخواستم بگم از این فرفره ها کی مینویسید که نوشتید! :)
شیرین نبود اینبار اما، "غریب" بود اما....
* درسته این نوع فرفره فروختن ها و ... فرق داره و شیرینی خاص خودش رو هم داره اما با خوندن این متن یاد کودکان کار افتادم،بچه هایی که بزرگترهای اقتصادی کودکیشون رو ازشون گرفتن...
کماکان قلمتان جاری...
تلخش نکن :-)
اما درست کردن این یکی رو خوب بلد بودم فرفره ها رو به تعداد دوستای هم محله ایی می ساختیم و روی پسر بد اخلاق همسایه رو که کنار آلاسکاهای چوبی فرفره میفروخت رو کم میکردیم.
تیغ بران گر به دستت داد روزی روزگار
هر چه می خواهی ببُر، اما مبُر نان کسی
بعععله :-)
چی شده که دیگه فرفره و این خوشی های چهارپر رنگارنگ فروختن باب نیست؟
چی شده که دیگر مثل ما پیدا نمی شود که این دلخوشی های کوچک را به مردم بفروشد...
باز هم خدا را شکر که هستید که یادمان بیاورید چقدر قشنگی ها در این حول و حوش هست .... :)
تیراژه جان، این رنگین کمان های چهار پر چرخان مبارکت باشد :)
مردم این روزا چیزای دیگه به هم می فرشون، مثلا؟ مثلا فخر...
فرفره هایتان نیست دیگر ؟ بفروشید خریداریم ها....
نیست، دیر رسیدی مهندس :-)
پس همونه داداشم سال اول ابتداییش میگفته برام یه پراید بخرین بعد نشسته بود حساب کتاب کرده بود که سر فلان سال اونقدر تعداد پراید داره، چندسال بعدش اونقدر و خلاصه تا اونجایی پیش رفته بوده که میتونسته کارخونه پراید داشته باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!اینا جز مزایای اون دوران بودنه
البته بدون چاشنی جنگ:|
من به شدت، به شدت،تاکید میکنم به شددددددددددت، علاقه مندم که متولد اوایل دهه ی 60 میبودم، اخ 63،64
داداشت از خودت خیلی عاقل تر بوده، هر چند زیادم عجیب نیست چون همه یه جورایی از تو عاقل ترن :-))))
کافه چی جان
بح بح،بح بح
بیا و یکم از خاطرات اینده نگریت بوگو ببینم
میگم کافه چی، این پست هم مثه خودت رنگولی بودا. نه رنگین کمون هم رنگولیه،این فرفره ها هم رنگولی
البته الان فک کردم دیدم کافه چی که خاطرات اینده نگری مثه این جعفری نژاد جان نمیتونه داشته باشه
مثلا چی خب؟مثلا توقع دارم میرفته فرفره میفروخته؟ یا چی خب؟
عهههههههههههه
بعدشم اصن این اینده نگری چه ربطی به کافی چی جانم داشت که من اون جمله رو گفتم!!!!!!!!!!!!!بعدشم اصن مگه کافه چی جز ادمای اون دورانه؟!!!!!!!!!!!!!!
ولش کن کافه چی خاطراتتو نگو
اصن این چه وضعشه؟
خب ادم وقتی یه چیز کم ربط (تازه یکم به خودم تخفیف دادم وگرنه باید میگفتم بی ربط) میگه که سوتی محسوب میشه چه جوری باید قضیه رو جمع کنه:|
اصن من دیگه حرفی ندارم
من همین الان از فرفره م عکس گرفتم و منتظرم ک آپلود شه:دی ! تا تقدیم کنم به شما!:گل
این پست خیلی خوبه!:گل
ولی نمی دونم چرا بعضی از فرفره هارو هرچی فووووووت می کردیم نمی چرخیدن:))).
عکس خوبی بود عاطی جان، ممنون
در ضمن نظرم در مورد قفسه ی کتابات اینه که: وووووی چه خارجی!!!!
http://s2.picofile.com/file/7936883010/P1040599.jpg
:گل ل ل ل
میخوام کامنت بزارم از اون کامنت دور شیم
به قول عاطی جان :گل ل ل ل ل ل ل ل ل
چرا این بلاگ اسکای گل نداره؟
دیگه چه خبر؟
عروسیه خر
برو در خونت بازی کن بچه :-)))
:گل ل ل ل ل
خب بسسه دیگه دور شدیم
بله که آینده نگریم. بله که مقتصدیم. شاید خیلی ها ما دهه 60 ای ها رو نسل سوخته و چمیدونم هزار صفت دیگه بدونن، اما من اون نسل رو دوست دارم. من و تو و همدوره ای هامون چیزهایی رو تجربه کردیم که بعدیهامون و حتی قبلی ها(به جز دوران انقلاب) اصلا تصورش هم نمیتونن کنن. من خوشحالم که اون روزها رو لمس کردم...
روزهایی که فرفره ها میچرخیدند و شهر رو رنگی میکردن...
عجیب پست هات به آدمهایی که تقذیم میکنی میخوره...
همه ی دلای رنگین کمونی، همه ی آدمای با حال، همه ی رفیقای جان
همشونو یک جا عشقست
همیشه دلم میخواست تابستونا از اینجور کاسبیها راه بندازم ..حیف که نمیشد دخترا تو کوچه فرفره بفروشن....منم همیشه عاشق فرفره ساختن وباهاش دویدن بودم...تی تی جانم چقدر به این پست می آید...ممنونم آقای جعفری نژاد
می شد هااا...
خواهش میشه خانوم :-)
دقیقا منم یه سوال فنی داشتم درمورد نچرخیدن فرفره ها.
فکرمیکنم از یکسان نبودن قسمتهای تا خورده و غیر تاخورده باشه .لطفا اهل فنش توضیح دهد.
فرفره برای بچه آروما بود، بادبادک برای بچه شیطونا !(من اینطوری تصورمیکنم.)
قبول نیست، شما سوال می پرسی جوابشم خودتون می گید. دیگه جایی برای اهل فن نمی مونه که سرکار خانوم :-)
ینی ما که هم فرفره داشتیم هم بادبادک دوشخصیتی بودیم سمیرا جان؟!!
آقا اجازه
خب آدم کلی حس میگیره بعد کامنت پراز احساس مینویسه بعد کامنتدونی کامنتشو می خوره خب غصه اش میشه!!
الان دست کنم بیخ حلقش کامنتت رو بکشم بیرون راضی می شی؟!
فرفره های کاغذی من با روزنامه و چوب پشمک و پونز درست میشدند..آقاجونم درست میکرد..مثل قورباغه های کاغذی که فشارش میدادی و میجهید یا قایق های کوچکی که اقاجون کف اش را با روغن نباتی چرب میکرد که غرق نشود و از سر خیابان میانداختمش توی آب جوب و تا آخر خیابان میشدم ناخدای کشتی.
شاهچراغ دنیای رنگی کودکی من مهره های رنگی شبتابی بود که بابا به پره های دوچرخه ام وصل کرده بود و شبها پا میزدم و میرفتم تا آخر دنیا که ته محله بود..
از جنگ هیچی نفهمیدم..یعنی نگذاشتند که بفهمم..جز همان که از رنگ و روی همکلاسی هایی که باباهایشان شهید یا جانباز یا اسیر بودند دریافتم و با خودم فکر میکردم؛ مگر میشود بابای آدم نباشد..یا باشد و تکه گوشتی توی آسایشگاه باشد..یا پیکر لاغر و رنجوری باشد که شب به شب اعصابش بهم میریزد و فردایش همکلاسی ام با چشمهای قرمز میاید سرکلاس؟
بابا نمیگذاشت دستش را جلوی در مدرسه بگیرم..حتی بغلم نمیکرد که مبادا کودکی اینها را نتواند و دلش بگیرد..
من که از جنگ چیزی نفهمیدم اما خدا نگذرد از آنهایی که باعث شدند خیل عظیمی از کودکان نسل من کودکی شان را بسپرند به دستان زمخت خاطراتی تلخ.
روح پدربزرگ نازنینم شاد و خدا حفظ کند پدرم را و رفیقهای من را..رفیق هایی که خاطرات من را سوار دوچرخه شان میکنند و میبرندم تا محله ی کودکی..همانجا من که سوار بر چرخ و فلک میچرخیدم و فرفره های کاغذی هم در دستم و ...
سرتان سلامت "جناب جعفری نژاد"..اولین بار زمستان 90 بود که این اسم برایم ویژه شد..پر رنگ شد..طلاکوب شد و نشست روی تاقچه ی ذهنم..حالا رفیق تری از آن موقع ایم..صمیمی تر..اما هر روز "عیار"ات بالاتر و بالاتر میرود رفیق.
ممنونم از مهربانی تان..خانه ات آباد و "خاتون" خانه ات همیشه خندان.
و سپاس از باقی دوستان نازنینم که در کامنتها لطفشان را ارزانی ام کردند.
خواهش میشه رفیق جان
این پست...
:-)
یادآور خاطرات زیادی بودین با این پست، فرفره های رنگی، آدامس، شاه دونه! و برادرم که وسط میدون محل همه این ها رو روی یه کارتن جولوش پهن می کرد و مشتری پرو پا قرصش پدر بزرگ مرحومم بود که همه رو می خرید و به بچه های محل میداد.
دیروز که پست بادبادک رو می خوندم به اون قسمت دنباله هایی که با کاغذ رنگی برای بادبادکها درست می کردیم که رسیدم ناخودآگاه یاد فرفره افتادم و کاغذ رنگی و چوب حصیر و سوزن ته گرد
چه خوب که در نوستالژیهای شما هم بادبادک با فرفره همسایه است همانطور که در ذهن من
خوشحالم :-)
"فرار"... که چه غم بزرگی در این واژه نهفته... این واژه ی زشت... این واژه ی بی رحم... نمی دانم شما هم به کار می بردید یا نه... اما من خیلی شنیده امش... البته بیشتر از زبان بزرگترها و لا به لای خاطرات شان... که هفت سال روزگار را در فرار زندگی کردند (سال اول، جنگ در شهرها نبوده)... هفت سااااال... فکرش را بکن... عمریست برای خودش... عمری در فرار به روستاهای اطراف... به زیرزمین که اسمش را گذاشته بودند "سنگر"... به پناهگاه... فرار به هرجایی که کمتر تن و بدنشان بلرزد از صدای انفجار و ضد هوایی... فرار از خانه ای که وقتی برمیگردند می بینند فقط چهارچوب درش مانده... بی خیال... گذشت... بگذریم... از این فرفره ها داشتم اما ما به این ها هم می گفتیم فرفره (http://s3.picofile.com/file/7937732361/ferfere.jpg)... راستی یاد یاد کارتون عروسکی فرفره و قرقره افتادم و اینکه فرفره را حتی می شود خورد!(http://s2.picofile.com/file/7937733010/ferfere_gooshti.jpg)
+ قلمت مانا محمد حسین جعفری نژاد...
گذشت و امیدوارم هیچ وقت، هیچ جا و برای هیچ مردمی تکرار نشود. واقعن امیدوارم :-)
قشنگ و رنگی بود. رنگی و نوستالژیک. خواندنش دلم را لرزاند.
دل تیراژه عزیزمان آرام و روزهایش سرشار از رنگهای شاد و زیبا
سلامت باشید پروین خانوم عزیز :-)
شاید واژه ی کودکان کار از زمان ما به وجود آمده باشد ... :( چه زود بزرگ شدیم بدون اینکه بچگی کنیم .
قبل از ما هم بوده اند، همانطور که جنگ و ظلم بوده و همانطور که نیاز و آدم نیازمند بوده :-)
البته نونش رو که نمیبریدیم عوض فرفره ها خودمون هرچی آلاسکا و آدامس موزی و چلسمه داشت میخریدیم ازش.
آفرین، آفرین :-))
فرفره های من که همیشه افیلج بودند .. باد که هیچ با طوفان نوح هم یه تکونی به خودشون نمی دادند دل بچگی مون شاد شه... ما هم افسرده و زار امر خطیر فرفره سازی رو رها کردیم و بزرگ شدیم
میگم تیرآژه معنی رنگ میده یا من با دیدن فرفره ها همچین حسی بهم دست داد؟
تیراژه معنی رنگین کمان میده :-)