ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
نوستالژی تقاص گرفتن از روزگار است. روزگاری که با شقاوت ِ تمام گردن ثانیه های خاطره انگیز زندگی مان را زده است. روزگاری که زیر تابوت خاطره انگیزهایمان پیروزمندانه قهقهه می زند.
"خاطره بازی" پوزخند زدن به آینده است از دل گذشته های دور، گذشته های خوب...
***
شاید فقط آن هایی که طعم هر دو را چشیده اند با من هم عقیده باشند که هیچ بستنی یخی ای، حتی این جدیدترین مدلش که عطر طالبی را با اصالت فالوده شریک شده، طعم و مزه ی "آلاسکا" را نمی دهد.
روزی که از زبان معلم جغرافیا شنیدم "آلاسکا" ایالتیست در ینگه دنیا که در زمستان دمای هوایش گاه به 60 درجه زیر صفر می رسد یقین کردم وجه تسمیه ی بستنی یخی های ما و ایالت یانکی ها، برودتی است که با اولین گاز از روی زبانت رسوخ می کند تا ته و توی استخوان جمجمه ات.
بر خلاف بستنی های امروز ساختار پیچیده ای نداشت. نه شبیه عروسک بود، نه پیچ و تاب داشت. ساده بود، شاید چون آن روزها همه چیز ساده بود. یک تکه یخ شیرین و رنگی ِ استوار بر چوب، از همان هایی که پزشک اطفال به بهانه ی وارسی لوزتین ام بی ملاحظه تا ته حلقم فرو می بُرد. ساده بود و یقین دارم همین سادگی بود که طعمش را ماندگار کرد...
هنوز یادم نرفته روزی که "خانم جان" از بازار، قالب پلاستیکی آلاسکا خریده بود. از آن روز در ساختن آلاسکا خود کفا شدیم. یک روز با طعم لیمو و پرتقال، یک روز شیر و شکر و کاکائو...
+ به رفقای قدیمی این خانه، به با سابقه های رفاقت، برمودا و قاصدک و مریم بزرگمهر عزیز
اول :-)
هر روز بعد مدرسه میرفتیم یکی اش رو می خریدیم تو راه میخوردیم :))
:-)
من که هنوز که هنوزه دلم فقط آلاسکا میخواد. آلاسکاهای رنگی رنگی داخل یخچال یونولیتی
آلبالویی هاش اشانتیون هم داشت. یه دونه یا نهایتن دو تا آلبالو خشکه یه جایی وسط مسطای آلاسکا...
چه حالی داشتیم تا بستنی برسه به گازی که طعم آلبالو خشکه بده :-))
یادش بخیر

حالا بعد خودکفایی تازه فروشنده ی آلاسکا به بچه محل ها هم بودم
چقدرم اون یه پنزار ها بهم میچسبید و جمع میکردم و بدو میرفتم کتاب داستان میخریدم
آخییییییییی یادش بخیر
حالام هر موقع اسم آلاسکا رو میشنوم یهو دندونام بیاد اون سرماش تیر میکشه .
و اون طعمش....فراموش نشدنیه.
ممنون جعفری نژاد عزیزم...ممنون
دست گلت طلا
آفرین به این ذهن اقتصادی تان سهیلا جان :-)
ای واااای...
منم تجربه کردم. البته این مال بچگی های مامانمه ولی منم که بچه بودم توی قالبای یخ و لیوان یه بار مصرف درست می کردیم.
شما کارتون درسته خورشید جان :-)
من فقط از اونجاش که مامان م قالباش رو خرید یادمه :)
دل م خواست یهو :)
چند وقت پیش با روناک بازار بودیم یه سری قالب خریدیم
هست تو بازار قالباش اگه بگردی. زیاد دلت رو تو انتظار نذار :-)
می دونین یه چیزی که تو همه ی فارغ التحصیل شده ها مشترکه، همین حرص دادن بچه مدرسه ای هاست.
هعی ....
ما دیگه عادت کردیم آقا.
این نسل سوخته که میگن نسل ماست.
در مورد "نسل سوخته" روایت و ادعا زیاده، اما بعید می دونم زیاد به نسل مرفه و خوشحال شما نزدیک باشه تعریف این نسل سوخته :-)))
هیچوقت یادم نمیره روزی که مامانم از تهران اومد و برامون چندتا از این قالبای پلاستیکی آلاسکا آورد. و من هرچی دم دستم میومد میریختم توش.از انواع شربتها گرفته تا شیر و شیرموز و ....چه پزی میدادم به بچه های محل و فامیل با این دلخوشیهای ساده و کوچک.
ممنون جناب جعفری نژاد بخاطر یادآوری این نوستالژیها.که تو این روزهای کسالت بار لبخندی رو لبهامون میاره به شیرینی و سادگی اون روزها .
خواهش میشه
و خوشحالم اگه باعث بروز حس خوبی شده تو شما...
چه کیفی داشت ، درست کردن آلاسکا.
واقعاهاااااا چه کارهای ساده ای که باعث شادیمان نمیشد! ولی الان چی با این همه امکانات بازم بچه ها ....
راستی محمد جان دیروز یه مرکزی بودم که یه بنده خدایی یه عالمه تیله به آنجا اهدا کرده بود ، هم به یاد ایام قدیم اقتادم هم به یاد تو افتادم.
جات خالی بود که خاطره بازی کنی.
ممنون که جای ما رو خالی می کنید این جور جاها مامان سمیرای عزیز :-)
من آلاسکا میخوام. میخوااااام
پولت کمه عمو جون، با این پول فقط بهت آدامس خروس می دن :-))
راستی من یه ماچ تپل به خاموش بدهکارم. اگه اشکال نداره از همینجا بفرستمش.
بوسسسسس
اگه به همین زودیا این وبلاگ رو فیلی کردن شک نکن که به خاطر استفاده های ابزاری شما از کامنت دونیه.
آخه اینجا به نظر خودت جای مناسبی برای رد و بدل کردن ماچ، اونم از نوع تپل، می باشد آیاااااا؟
من از شما می پرسم!!!
من که خودم آلاسکاسازمعروفی بودم! شربت آّلبالو و به لیمو رو توی لیوانهای استیل کوچیک میریختم با یه قاشق چای خوری وسطش و میذاشتم توی فریزر....یادش بخیر اونقدر لیسش میزدیم که رنگ و شیرینیش میرفت!! دلم خواست همین حالا.....
وای اون لیوان استیل ها خیلی خوب بود
چه حالی می داد آب یخ خوردن توش، یخ می زد کف دست های آدم...
"چون آن روزها همه چیز ساده بود"
چقد حس این جمله رو دوس داشتم
آره راست میگین آن روزها همه چیز ساده بود...
آن روزها، روزها هم ساده بود...
آقـــــا، دم شما گرم که توی روز آخر این تابستون همچین پست خنکی رو نوشتی
و دم شما گرم تر بابت محبتی که داری
رفاقت از خودتونه :)))))
:)
دم شما هم...
لطفا این کامنتو بچسبونید تنگ کامنت بالایی:
مرام و معرفت شما توو بلاگستان تــــکــــــه برادر
ارادت داریم
مخلصیم :-))
واااااای طعم آلاسکاها... بستنی یخی... وای هیچ بستنی ای حتی "دبل چاکلت" های امروزی هم طعم اون ها رو نداره.
امروز داشتم غر میزدم، مامانم گفت جای اینها، به چیزهایی که داری لبخند بزن. گفتم به لبخند زدنی ها لبخندهایم را زده ام، دیگر چیزی نمانده! حالا میبینم هنوز هم هست چیزهایی که براش باید لبخند بزنم. به طعم سرد خاطره ی آلاسکاااااااااا...
امیدوارم هیچوقت ته نکشه خندیدنی های زندگیت دلی جان
هر چند دنیا قاعدتن باس هوای آدمایی مثل تو رو داشته باشه حسابی
ای جانم باهار خانوم. ممنون عزیز دوتا بوس تپل به توان دو برای بهارهای دنبال هم عزیز خودم .... آیکون نادیده گرفتن فراگیان و سو استفاده از کامنتدونی اش هررررررررررر
از ما گفتن، یکی از اینجا رد میشه و می بینه و دلش می خواد بعد مجبورین یا مشمول ذمه ی خودتون بشید یا پا رو دل اون بنده خدا بذارید
هررررررررررررررررررررر
سلام
سلام به روی ماهت
بهترینی ... بهترین داداش، بهترین دوست
باورت نمیشه اگه بگم این چن روز آخر شهروی بدجور هوس کرده بودم برم آلاسکا درست کنم
یه ذره شکر و کمی گلاب و یه ذره زعفران
وای که الان بدجور هوس آلاسکا کردم
سلام مرا به خاتون خانه برسانید
سلام خانوووم
سلامت باشید :-)
یادش بخیر که اولین بار که دیدم اندازه معجزه موسی برام هیجان انگیز بود درست کردن آلاسکا
مگه موسی معجزه ی یخی هم داشته، آبکی اش رو شنیده بودم اما در مورد یخیش چیزی نشنیده بودم تا امروز که شما پرده از اسرار مگو برداشتین و من رو با یک گونی علامت سوال تنها گذاشتین :-)
1. آلاسکا رو یادمه


2. اون لیوان استیل ها باعث میشد دست شما یخ بزنه! و باعث میشد زبون من همیشه بچسبه بهش
1- خدا رو صد هزااااار مرتبه شکر که چیزایی که مربوط به شکم میشه رو هنوز یادت نرفته... بچه که بودم وقتی خانوم جان یه کاری یا خریدی بهم می داد و من یادم می رفت انجام بدم. می خندید و می گفت: "پس چرا نون خوردن یادت نمی ره؟!! " هرررررررر
2- منم :-))))))
من نمیدانم محمد جان این به زمان و خاطرات کودکی شما قد بدهد یا نه، اما در زمان بچگی ما بستنی چوبیهایی بود که بهشون آلاسکا نمیگفتیم. فقط میگفتیم بستنی چوبی. که یکخرده از قوطیهای استوانهای فیلم بزرگتر بودند و به رنگهای مختلف (زرد، مغزپسته ای، صورتی، سفید و ...) و یک کاغذ نازک روشون بود. مزهء خود بهشت را میدادند. من چندسالی است در مغازه های عربی و هندی اینجا بستنی هایی پیدا کرده ام که بهش میگویند خلفی، یا کُلفی و فکر کنم اصالتاً هندی است و در سه طعم منگو (زرد)، پسته ای (سبز) و توت فرنگی (صورتی) است و من عاشق زردهایش هستم و دقیقاً مزهء بستنی چوبی های زمان کودکی ما را میدهند. کاش در ایران هم بود. حتی قیافه شان هم شبیه همانهاست.
صادقانه اش اینه که این بستنی هایی که شما فرمودین رو یادم نمیاد پروین خانم عزیز... :-)
سلام
خصوصی دارید جناب جعفری نژاد
به نظرت، حالا که آلاسکاهای خانگی و بستنی های دستی اکبر مشتی و ممد ریش خیابان ری دیروز یا همین ممد ملایری خیابان تجریش این روزها، برای آدم هایی مثل من و شما شد خاطره و نوستالژی، یعنی "ایتالین اسکوپ آیس" و "بسکین رابینز" هم برای جوانان فردا نوستالژی میشود؟... من که خیال نمی کنم...
اینایی که گفتی چیه سارا؟
اسمش که شبیه band های موسیقی جاز و راکه، اینا واقعن بستنیه؟!!!
به نظرت من با حقوق یک ماهم میتونم یه بار خوردنشون رو تجربه کنم ینی؟! منی که اسمش رو هم نشنیده بودم تا الان!!!
سارا ما رو تو این تجربیات با کلاس و خوشمزه ات سهیم کن، لااقل ازشون بنویس بدونیم چیه پس فردا جایی کسی گفت سوتی ندیم، ضااااایع شیم با مراااااام
پاییزت مبارک :)
دل ِ شاد و جیب ِ پر پول قسمتتون(شما و روناک عزیز) شه توو این پاییز :)
سلام
ممنوووووووون
دل شادش کفایت می کنه آبجی خانوم
جیب پر پول بشه قسمت اونایی که دنیا رو به ریختن به طمَع اش
یادش بخیر ...ولی این الاسکاها هیچ وقت طعم الاسکای بچگی رو ندادن ...
بله، هیشششوخت :-)
اون موقع ها دوجور بستنی بیشتر نبود. آلاسکا و کیم. از همه ی بستنی های الان هم خوشمزه تر بودن :)
بله، شاید هم به خاطر این بود که انتخاب هامون محدود بود و طعم ها زیاد برامون قاطی نشده بود :-)
اخ اخ
من ک عاشق این بستی هایم
یادش بخیر
10سالی میشه نخوردیم
میگم هنوز از این جا بستنی ها هست؟!
اخ ک چ نوستاالوژی برای ما زنده شد!
آخرین بار استادیوم تختی خوردم، 9 سال پیش یا کمتر :-)
کلی خاطره برام زنده شد.
امیدوارم خاطره هاتان خوش باشند، همگی :-)
چقدر قشنگ دو تا موضوع رو بهم ربط دادید(منظورم آلاسکاهاست)...برام لذت بخشه که از زاویه دید شما به خاطرات نگاه کنم.قصد تعریف بیجا یا تملق ندارم اما واقعا می ترسم که معتاد این وبلاگ بشم...
ممنون...
لطف دارید