بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

یک سوء تفاوت جُزمی

ظهرهای تابستان ، خورشید به فرق آسمان که می رسید ، دنبال توپ دویدن در کوچه ای که کوتاهی قد ساختمان ها و درختانش زور آفتاب را به بی رحمانه ترین شکل ممکن به رخ می کشید چندان عاقلانه نبود . آب بازی شاید بهترین انتخاب بود در آن گرمای کلافه کننده ، اما این بهترین انتخاب معمولا به ناله و نفرین های مادرانی که خیس و گِلی شدن لباس هایمان را بر نمی تابیدند نمی ارزید . ناگزیر می شدیم به " ماهیگیری " ، هر چند ماهیگیری در محله ی قدیم ما با آن چیزی که " آنشرلی " و " گیلبرت بلایت " توی رودخانه ی رویایی شهر " گرین گِیبلز " تجربه می کردند تفاوت های بنیادین داشت اما نفس عمل یکی بود ، حداقل به زعم ما . 
ابزار و ادوات پیچیده ای نمی خواست . شاید مهمترین بخش قضیه حماقت کودکانه ای بود که پس از ترکیب با خیره سری های مُشتی پسر بچه ی نافهم معجونی می شد صرفا برای ماندگار کردن شیرینی روزهای کودکی .
چند صد متر پایین تر از محله ی قدیم مان یک قنات بود . تکه ای پارچه و یک ظرف شیشه ای بر می داشتیم و می رفتیم به سمت قنات . به محض رسیدن لباس هایمان را می کندیم و می زدیم به آب ، بعد گوشه ای از قنات با سنگ حوضچه ی کوچکی درست می کردیم و مشغول می شدیم . زمانی که ظرف شیشه ای مملو از بچه ماهی های ریز و سیاه شده بود خورشید هم بند و بساطش را از میان آسمان جمع کرده بود . محتویات شیشه را داخل آب خالی می کردیم و لباس می پوشیدیم و بر می گشتیم .

درست یادم نیست چه وقت و کدام یک از ما بود که با استناد به دایره ی وسیع معلوماتش بقیه را مطمئن کرد خوردن این بچه ماهی ها فواید بسیار زیادی از جمله پیشگیری از ابتلا به بیماری زردی را به دنبال دارد اما بعد از آن روز مرحله ی آخر عملیات ماهیگیری ما یک تغییر کوچک داشت . دیگر از برگرداندن بچه ماهی ها به آب خبری نبود . همان جا ، پای قنات ، شیشه را دست به دست می کردیم و یکی پس از دیگری سهم خودمان از این صید افتخار آمیز را سر می کشیدیم و ایمان داشتیم که با این کار خدمت شایانی در حق سیستم ایمنی بدنمان خواهیم کرد .

 تا امروز هیچگاه زردی نگرفتم هر چند هیچگاه هم نتوانستم با اطمینان کامل درباره ی دلایل زردی نگرفتنم صحبت کنم اما یقین دارم روزی که داخل کتاب علوم سال سوم ابتدایی دو صفحه ی کامل شرح مصور مراحل تبدیل یک نوزاد قورباغه به یک قورباغه ی بالغ را خواندم بیشتر از بیست عدد از آن نوزادان ریز و سیاه را صرفا جهت پیشگیری از ابتلا به بیماری زردی بلعیده بودم ...

پی نوشت : نیک می دانم که تاکید بر واقعی بودن این داستان صرفا بر تالمات مخاطب می افزاید ، اما از واقعیت گریزی نیست بدبختانه ...