ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
به لب هایتان بوسیدن را بیاموزید حالا که لبخند را نمی دانند ، حالا که اینچنین سرد و ناشیانه پوزخند می زنند ...
به چشمانتان بیاموزید که " یار " باشند ، گوش کنید ، کمر انسانیت است که زیر " بار " نگاه هایمان می شکند .
به دل هایتان " وسعت " ، به دست هایتان " دوستی " ، به کودکانتان " عشق " را بیاموزید
به قدم هایتان بیاموزید که آدمیزاد رفتنیست ، بگویید آدمیت را بپیمایند ...
می دانی رفیق ؛
ما آدم ها سال هاست که هم را نفهمیده ایم . تمام " بودنمان " به کلنجار رفتن های احمقانه می گذرد تا روزی که در تنهایی و انزوا " تمام " می شویم !
پی نوشت : یک زمانی برای خودش شعر بود ، از روزهای خیلی قبل که ته و توی ذهنم ماسیده . حس و حال شعر گفتن ندارم ( باز هم از خیلی قبل ) ، از شور و شوق آن روزها و آشفتگی این روزها همین نثر تکه و پاره مانده است و مقادیری حسرت که گاهی سراغی از هم می گیریم ...
پی نوشت : عنوان بر گرفته از ترانه ی هنرمند گرام آقای " فریبرز لاچینی " عزیز است .