هر کجا هست، خدایا به... راه راست هدایتش کن




داشتم ماست خودم را می خوردم، سرم به کودکانه هایم گرم بود. آدم ها -همه شان- برایم یک طرف خط بودند. درست تر بخواهم بگویم اساسا خطی وجود نداشت. اصلا دسته بندی و تقسیم کردن چه می دانستم! بلند و کوتاه، خوب و بد، زشت و خوشگل، دارا و ندار چه می دانستم!!

تمامش تقصیر این اکبر بقال پدر سوخته بود. از وقتی آن عکس کذایی را کوفت بالای سرش، هر بار وارد مغازه اش شدم شهوت پی بردن به معنای آن عکس بیشتر درونم ریشه دواند. آخر سر هم طاقت نیاوردم و هر طور بود ته و توی عکس را درآوردم و غلط نکنم دقیقا از پس ِ پی بردن به معنا و محتوای همان عکس بود که هر جا، هر آدم جدیدی را که دیدم، به ساعت نکشیده، به کمک دو انگشت شست و اشاره، گوشه ی لباسش را گرفتم و زورچپانش کردم داخل یکی از این دسته بندی ها... 

باباهایی که ماشین دارند و باباهایی که ندارند. مامان هایی که ماکارونی را خوب می پزند و آنهایی که یا مثل چوب شور خشکش می کنند یا مثل آش رشته شل و وارفته. دخترهایی که بچه محل هستند و مثل ناموس آدم، و دخترهایی که بچه محل نیستند و لابد ناموس یک نفر دیگری هستند و از حوزه ی استحفاظی ما خارجند. پسرهایی که بیشتر از 20 تا روپایی می زنند و پسرهایی که به درد لای جرز دیوار هم نمی خورند چه رسد به درد گل کوچک...

خلاصه این گونه بود که اکبر بقال پدر سوخته باعث و بانی نهادینه شدن سنت قبیح "دسته بندی آدم ها" در شخصیت من شد. از همان دوران کودکی تا همین الان که با کنجکاوی منتظرم کامنت گذاران احتمالی این پست را دسته بندی کنم...


***

به عنوان یک موجود مذکر به شما اطمینان می دهم اکثریت قاطع موجودات مذکر خیلی قبل تر از این که توانایی تمیز دادن دست چپ و راستشان را داشته باشند قادرند یک زن زیبا را از انواع زشتش* تشخیص دهند. 


الغرض؛

7 یا 8 ساله بودم. مجلس عروسی یکی از اقوام نزدیک بود، از خانواده ی اعیان و از ما بهترون، در یکی از خانه باغ های حوالی نیاوران. الحق که وفور نعمت بود. از انواع اشربه و اطعمه ی پاک و نجس بگیر تا زیبارویان سبز و سرخ و رقصنده های رنگ پوست!

به همین سوی چراغ، تا قبل آن شب زن ها صرفا برایم در سه گروه جای می گرفتند: گروه اول که در انحصار "خانم جان" بود و ایشان یک تنه دوست داشتنی ترین گروه نسوان زندگی ام را پرچم داری می کرد. گروه دوم آنهایی بودند که هنگام ابراز محبت خیلی متمدنانه لبخند می زدند و دستشان را به سمتت دراز می کردند و عین پرنسس های توی انیمیشن های والت دیسنی دست می دادند و با حس شیرین "مرد شدن" و آدم حسابی بودن مشعوفت می کردند. اما گروه سوم افراط گرایانی بودند که همیشه و همه جا محبت را به روش خودشان، به شکل تهوع آوری نثارت می کردند. بوس های نمناک می کردند، پاپیونی که خانم جان دوخته و با وجودش کلی احساس خوش تیپ بودن می کنی را می کشیدند و در کمال وقاحت رها می کردند و خنده های نخودی تحویلت می دادند، قربان صدقه ی دندان هایی که قطره ی آهن یکی در میان سیاهشان کرده و جان می کنی که از انظار عموم مخفی شان کنی می رفتند و بدتر از همه اینکه بغلت می کردند و لُپ ات را می کشیدند و ناگفته پیداست که این گروه متشکل از نفرت انگیز ترین زنان زندگیم بودند، البته تا آن شب.

اما بعد از آن شب، بعد از این که فهمیدم "لامبادا" چیست و "ماکارنا" چه تاثیر شگرفی در به بار نشاندن استعدادهای یک انسان خوش ذوق! دارد گروه بندی هایم کلهم به هم ریخت. زنان دنیا برایم دو گروه شدند: آن ها که بلدند "لامبادا" برقصند و آن هایی که بلد نیستند...


* گفتم انواع زشتش، چون زشت ها -چه مونث باشند چه مذکر- چند نوعند: گروه اول زشتند و به زشت بودنشان واقفند و اصراری به خوشگل نمایی ندارند چون احتمالا کار خاصی از دستشان بر نمی آید. گروه دوم زشتند و به زشت بودنشان واقفند و اصراری به خوشگل نمایی ندارند چون اصلا برایشان اهمیتی ندارد. گروه سوم زشتند و زور می زنند که خوشگل به نظر بیایند و معمولا نتیجه معکوس می گیرند و خودشان هم نمی فهمند شاید هم می فهمند و به روی خودشان نمی آورند.


+ اگر خواستید بنده را دسته بندی کنید، احتمالن جزء گروه اول قرار می گیرم. خواستم در حد توان کمک تان کرده باشم.


++ گروه دوم معمولا آدم های دوست داشتنی و قابل اعتمادی هستند. این هم تجربه ی شخصی من است.


+++ ادامه دارد