ماهی شب عید ...

آن سال خانم جان هر دو تا پایش را کرده بود توی یک کفش که احدی حق خریدن ماهی گلی برای پای سفره ی هفت سین را ندارد ، اعتراض هم که می کردیم فقط یک جمله می گفت :" دیگه حوصله ی اینکه فردای عید دَمَر بیافتند روی آب و آنقدر دهنک بزنند تا خلاص بشن رو ندارم " 

هر چه با ذهن و قوه ی استدلال آن روزهایم کلنجار می رفتم نمی توانستم تصویری بدون تنگ و ماهی گلی از سفره ی هفت سین را تجسم کنم ...

یکی از همان بعدازظهرهای کذایی اواخر اسفند بود ، از همان بعدازظهرهایی که فضای خانه را بوی وایتکس و شوینده و تنظیف خیس پر می کند ، از همان هایی که انگار تمام " خانم جان " های دنیا را یکباره وسواس تمیزی می گیرد . خانم جان خسته و بی رمق کف آشپزخانه نشسته بود و با چشمانش چونان عقاب وجب به وجب دیوار آشپزخانه را به دنبال ذره ای سیاهی و لکه ای از روغن می گشت . ایمان دارم ( البته تجربه هم ثابت کرده است ) که در مواجهه با جمعیت نسوان لحظات این چنینی را می توان " لحظات طلایی " نامید ، لحظاتی که با استمداد از یک تشت مملو از کف  و یک تنظیف نمدار و استعانت از نیروی بازوان نیمچه مردانه ات می توانی امتیازاتی را از یک زن بگیری که روسیه ی تزاری طی قرارداد ترکمانچای از فتحعلی شاه نگرفت .

فی الفور خودم را به بالای سر خانم جان رساندم و با لحنی که محبت آلوده به تملق و تزویر در آن موج می زد گفتم : " خانم جان ، الهی خستگی هات چوق بشه بخوره تو سر من ، بقیه اش رو بذار من تمیز می کنم . " بعد هم بدون این که معطل رخصت شوم تنظیف نمدار را روی شانه ام انداختم و در کسری از ثانیه جستم بالای چهارپایه و شروع کردم به کف مالی کردن کاشی های دیوار ...

طبق معمول همیشه دستم را خوانده بود ، با پوزخند گفت : " تو یه چنگه استخون می خوای سر منو شیره بمالی ! بگو ببینم چی تو کله ات می سوزونی که اینطوری برقش افتاده تو چشمات "

+ نگو خانم جان ، دلت میاد ، خواستم فقط یه کمکی کرده باشم نمی خوام شب عیدی از کت و کول بیافتی دردت به جونم .

- قربون پسر با معرفتم بشم اما بَعدشو بگو ...

+ بعدش ؟ بعد نداره که ، ینی داره ها ، باشه می گم اما به شرطی که قول بدی دوباره شاکی نشیااا . 

بعد همینطور که دیوارها را پاک می کردم ادامه دادم :

+ اگه من قول مردونه بدم که ماهی گلی های امسال تا آخر بهار یه پولک از تنشون کم نشه بازم نمی ذاری ماهی بخرم ؟

_ آخه تو چطوری می خوای قول بدی ؟ مگه دست توئه ...

+نگو نه خانم جان ، این تن بمیره نگو نه ، آخه سفره هفت سین ...

حرفم رو قطع کرد و با همان لحن جدی اما شیرین همیشگی گفت : " برو بخر ، اما فقط دو تا ، در ضمن پس فردا که مُردن نبینم نشستی بالا سرشون عذا گرفتیا "

همان دست کفی را چسباندم به سینه ام و با خنده گفتم : " آخ که من فدات بشم ، حقا که با صفا ترین خانم جان روی زمینی ..."

فردای همان روز ، جلوی اولین ماهی فروشی که سر چهارراه بساط کرده بود ایستادم و با وسواس تماااام دو فروند از ماهی های سالم و تیز و بز داخل تشت را نشان کردم و خریدم . بعدازظهر هم نشستم پای اینترنت و هر آنچه مقاله و پژوهش و تحقیق که بشر دو پا از بدو پیدایش اینترنت من باب ملزومات و شرایط زندگی " ماهی های گلی " وارد دایره ی معلومات این مصنوع حیرت انگیز بشر کرده بود از حلقومش بیرون کشیدم و خواندم ...

مخلص کلام اینکه ؛ دردانه های سفره ی هفت سین آن سال به برکت عنایات خاصه ی این جناب و ممارستی که در حفظ و نگهداریشان از خود نشان دادم بهار آن سال را به سلامت از سر گذراندند ، بعد از آن 5 بهار دیگر را هم ، و حالا بهار امسال ( اگر خدا بخواهد ) هفتمین بهاری است که می شوند سمبل نوروزی حیات در خانه ی ما ( نگفتم سمبل حیات پای سفره ی هفت سین چون به لطف خوراک مناسب همان سال اول به میزانی از رشد و شکوفایی رسیدند که رسما هیچ تُنگی جهت انتقال بی آزار و اذیتشان به پای سفره نیافتم و ترجیح دادم از داخل آکواریوم محل زندگی شان به صورت Remote ما و سفره ی هفت سین مان را همراهی نمایند )



پی نوشت 1 : آن سه فروند ماهی کوچک تر ماهی های عید پارسال دوستان و آشنایانی هستند که پس از بررسی شرایط مساعد ما جهت نگهداری از ماهی گلی های بی سرپرست ، افتخار قیمومیتشان را نصیب ما نموده اند ...


پی نوشت 2 : آدمیزاد برای پذیرفتن مسئولیت هر چیزی ، یا هر کسی علاوه بر احساس مسئولیت گاهی نیاز به اطلاعات و دانش هم دارد ، اگر بدنتان نسبت به کسب و به کاربردن اطلاعات جدید مقاومت نشان می دهد خواهشا بی خیال ریسک کردن شوید ، روی جان ماهی گلی ها که اصلا و ابدا ریسک نکنید ( این جمله را ملتمسانه بخوانید )