بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

اندر احوالات "جامعه ی معدنی"

دوستِ پزشکی داشتم - نمی گویم "دارم" چون درست نمی دانم آدمی را که سال ها قبل از پشت شیشه های سالن ترانزیت فرودگاه برایش دست تکان داده ای و بعد از آن هم رابطه تان صرفا و به شدت وابسته به فیس.بوق و سایر ادوات مجازی شده است می توان "دوست" نامید یا نه! - که پس از فراغت از تحصیل، خوشی زیر دلش زد و صرفا به جهت تجربه ی زندگی در شرایط سخت! مهاجرت کرد به هلند...

چند ماه قبل که دو تایی پشت کامپیوترهایمان، یکی نزدیک ناف آسیا - حالا یک وجب بالاتر یا پائین تر - در ناز و نعمت و دیگری در پیشانی اروپا در حال مزه مزه کردن "زندگی در شرایط سخت" نشسته بودیم و گپ می زدیم، شروع به تعریف از خاطرات دوره ی اینترنی اش در یکی از کلینیک های معروف آمستردام کرد.
می گفت: "اوایل دوره ی اینترنی، یک روز با یکی از هم دوره ها که از قضا او هم یک مهاجر هندی بود توی راهروی بخش قدم می زدیم و صحبت می کردیم که متوجه اتفاق عجیبی شدم. اغلب کسانی که از رو به رو می آمدند و به ما دو نفر می رسیدند چند ثانیه ای را مکث می کردند و عذرخواهی می کردند و با پوزخند تلخی دور می شدند.
تعجب کردم. نگاهی به سر و شکل و روپوش خودم و پسرک همراهم انداختم ولی چیز غیر معمولی به نظرم نرسید. دوست داشتم هر طور شده دلیل این رفتار آن ها را بفهمم به همین خاطر به سراغ پرستاری رفتم که آخرین پوزخند تلخ را تحویلمان داده بود. از آنجا که توهین و تحریک چندانی در رفتار دخترک ندیده بودم حدس می زدم که ممکن است معترض شدن جواب عکس بدهد پس خیلی ملایم و مسالمت آمیز علت رفتارش را پرسیدم.
این بار هم درست مثل دفعه ی قبل چند ثانیه ای مکث کرد و عذر خواهی کرد و خیلی جدی گفت : "متاسفانه راهروهای فضای داخلی کلینیک اونقدر وسیع نیست که مثل خیابون مسیر رفت و برگشت رو از هم جدا کنند واسه همین مجبوریم به جای اینکه وسط راهرو قدم بزنیم از سمت راست خودمون و از کنار دیوار حرکت کنیم تا مزاحم دیگران هم نباشیم"

راستش را بخواهید آن شب من و دوستم - البته باید اعتراف کنم هنوز هم به تعریفم از "دوست" مشکوکم - با هم انواع و اقسام موقعیت های مشابه را مجسم کردیم و کلی به این ماجرا خندیدیم ولی فردای آن روز وقتی که در یکی از ایستگاه های متروی شهر از واگن پیاده شدم، در حالی که کلافه و مستاصل سعی می کردم راهم را به طرف سالن خروجی از میان موجوداتی که به صورت اریب و زیگزاگ، و با دهان های نیمه باز، زامبی وار به سمتم هجوم می آوردند پیدا کنم، دوست داشتم گریه کنم... حالا بماند چرا!!