روی صندلی رو به روی من نشسته بود . از میان آن همه آدم که مثل لباس های روی بندِ رخت به میله های واگن آویزان شده بودند و با هر تکان قطار این طرف و آن طرف می شدند صورتش معلوم نبود اما پاهایش که بین صندلی و کف واگن معلق بود با آن چکمه های پلاستیکی قرمز رنگ حس کنجکاوی ام را قلقلک می داد . دعا دعا می کردم که قبل از ایستگاه توپخانه خیال پیاده شدن نداشته باشد ، تقریبا مطمئن بودم توپخانه خیلی ها پیاده می شوند و در پی باز شدن گره کور آدم های گوریده به هم ، معمای صاحب ناشناس آن " چکمه های آشنا " برایم حل خواهد شد ...
ایستگاه توپخانه بود . طبق یک سنت قدیمی ! جماعت به سمت درب های واگن هجوم بردند و من از همان جایی که نشسته بودم چکمه های قرمز را می پاییدم .
پیاده نشد . سرم را بالا آوردم . خود ِخودش بود . همان برق نگاه ، همان لب های سرخ ، همان لباس آبی با خط های سفید و همان ...
صندلی کناری اش خالی شده بود . سریع بلند شدم و رفتم و نشستم کنار دستش . بی تفاوت بودن بقیه آدم های داخل واگن برایم عجیب بود . من اما نه می خواستم و نه می توانستم بی تفاوت باشم .
سلام کردم . سرش را چرخاند ، لبخندی زد و با همان لحن دوست داشتنی ، با همان صدای تو دماغی جوابم را داد . من حالش را نپرسیده بودم اما او پرسید . گفتم : " زیاد خوب نبودم ، یعنی می تونم بگم تا قبل از این که شما رو ببینم اصلا خوب نبودم . داشتم فکر می کردم اگه بقیه ی روز هم همینطور باشه حتما می تونم امروز رو به عنوان بدترین روز این ماه تو تقویم علامت بزنم . اما الان خیلی خوبم . می دونی ؟! من یه جور عجیبی تو رو دوست دارم . حرف زدنت رو ، صداقتت رو ، برقی که توی چشمات هست ، حتی اون قرمزِ جیغِ چکمه هات رو که همیشه فکر می کردم اصلا به سبزِ یواشِ شلوار گرم کن ات نمیاد دوست دارم ... "
حرفم را قطع کرد و گفت : " تشکر ، تشکر ، شما لطف دارین اما من باید اینجا پیاده شم " این را گفت و از روی صندلی پایین پرید و رفت . از پشت درب های بسته ی واگن صورت خندانش را دیدم که بین کلی آدمِ بی تفاوت گم شد . من ماندم و کلی حرف و یک کلاه قرمز کوچک که روی صندلی کناری ام جا مانده بود .
این روزها اگر پسر بچه ی شیرین زبانی را دیدید که با لباس آبی خط دار ، با چشمانی که می خندند ، با لب های سرخ ، با شلوار گرم کن سبز ِ یواش ، جایی دنبال کلاه قرمزش می گردد به او بگویید کلاهش دست من است ، قرارمان هم " تهران ، خیابان جام جهانی " ...
چه رمانتیک!!!
الان منو مسخره کردی ؟!
فراگ که باشی سیندرلات هم می شه کلاه قرمزی! کلی خندیدم! الحق که با مزه ای. بده روناک خانوم واست اسفند دود کنه!
حالا خودمونیم، چی خوردی باز؟؟؟! هرررر
الان دارم حسودی می کنم. من هم با آن پسرک کار دارم. می خواهم لحظه ایی کنارش بنشینم. شاید نصیبی از آن همه صفا و دل نشینی اش ببرم.
بنشینید ... ضرر نمی کنید ، قول می دم
وقتی با صدای تو دماغی جوابت رو داد ، شناختمش ...
اگر دیدمش خودم میارمش خیابان جام جهانی . اگر هم ترسید ، میگم نترس ... من خودم پلیسم ...
ممنون دلی جان
منتظرم
با چشمای تا به تا..
پیداش کردی بگو یه دنیا خاطره کنارش جا گذاشتم...
روناک هم همین رو گفت : " با چشمای تا به تا "
از تمبونه سبزش شناختمش
همیشه آرزو دارم که فرزندم، از همون بچگی، مثل کلاه قرمزی، «بزرگ فکر کنه» و «مردونه» زندگی کنه.
:-)
من اما یاد فیلم "چکمه" افتادم
ساخته ی محمد علی طالبی
چقدر همپای بچه های فیلم حرص خوردم و چقدر دلم برای آن کودکی که یک پا نداشت سوخت و چقدر اشک ریختم.
زیاد با کلاه قرمزی ارتباط برقرار نکردم..از همان کودکی..شاید فقط جایی که توی اولین فیلم کلاه قرمزی به آقای مجری گل میده و ابراز علاقه میکنه و اقای مجری با پرخاش طردش میکنه..اونجا بود که اون عروسک برای من زنده شد..و اشکم برای معصومیت کودکانه اش جاری.
ارتباط برقرار کردن همین است ... همین که معصومیت کودکانه را حس کردی
یعنی خوشم میآد محمدحسین داستان هم که مینویسی احساسات نوستالژیکِ خلقالله رو قلقلک میدی. دمت گرم اخوی.
خداییش دیشب که این پست رو خوندم خیلی حال کردم بی تعارف. عالی بود. عالی.
قربان شما قربان
عالی هم خودتی
اشک به چشمم اومد با این پست.. کلاه
قرمزی و پسرخاله رو باهمون قدوقواره
همون روزا هدیه گرفته بودیم انقدر که
ازش بد نگهداری کردیم گذاشتنش
سرکوچه..یه روز از مدرسه میومدم
دیدم سر کوچن،با گریه آوردمشون
خونه یواشکی قایمشون کردم....
طفلیا انقدرازریخت افتاده بودن که
دوباره همون بلا سرشون اومد و
این دفعه من ندیدمشون که
یواشکی بهشون پناه بدم......
یادمه تا مدتها همش به همین
فکرمی کردم که کجان وچیکار
می کنن...این خاطره شد یه
حسرت که از کوچیکی توی
ذهن من موندگار شد......
یاحق...
:-)
چکمه های قرمزش کاش هیچوقت سوراخ نشه
کاااااااااش
من همیشه پسر خاله رو بیشتر دوست داشتم
خب مگه چیه ؟
پس قربونت برو نون خودت رو بذار خونه بیا یه پیت نفت هم واسه ما بخر
اگر پسر عمه زا رو دیدی بگو ژولیت گفت می خواد ببیندت! اما مطمئن باش باهات نمیاد. فقط می گه: ها؟؟
من عاشقشم!
تو رو فقط میشه به جیگر انداخت ، اونم صرفا چون " جیگره "
ینی نمی فهمه چه کلاهی سرش رفته
سلااااام

وای ..خدای من...کلاه قرمزی
من واقعا عاشق خودش و فک فامیلشم
و ارتباط خیلی زیادی میتونم باهاشون برقرار کنم
با لذت تمام میشینم پای دیدن اون همه صداقت و سادگی و کودکیشون
چنین کودک درون فعالی دارم من!!!!
(الان پیداست با هیجان نوشتم؟؟؟؟؟؟؟
بس که با این فینگیل مینگیلیا سر و کله می زنی دیگه خواهر من
سلام
و خوشوقتم
یه بار اونقد دلم واسه کودکی تنگ شده بود که دلم میخواست چکمه ها رو بردارم و به زور هم که شده بپوشم .
توو بارون باهاشون قدم بزنم و هی درشون بیارم و آبش رو خالی کنم و دوباره بپوشمشون. کاش می شد. کاش....
خیلی خوب بود آقای جعفری نژاد
_ آقای مجریه آقای مجریه...
آقای مجری هلش میداد عقب تر و با دست صورت خیس شده اشو پاک میکرد...
من الان دقیقا پشیمون شدم چرا همون روز اولی این پست و نخوندم.دوسش میداشتم.حیف زود تموم شد.هنوز جای حرف زدن داشت خو
در راستای اخرین کامنت شما در وبلاگ جوگیریات
کاملا موافقیم.
و اینکه ترجیح میدم اشتباهاتی رو مرتکب شم که وصل به زندگی بقیه ادما نباشه تا همه بتونن راحت ببخشن منو
یعنی تمام معصومیت کودکانه تو وجود این دوتا عروسک بود ...
و مرسی از کامنت تیراژه ، منم عاشق چکمه بودم وچقدر اشک ریختم با این فیلم ...
چه خوشگل بود..عالی..
ممنون و خوش آمدید
این پست معرکه بوود د د د د د د د د د
:گل ل ل ل ل ل
عالی ی ی ی ی
ممنون خانم انرژی مثبت
اینقدر ذهنم آشفته بود که متوجه نشدم منظورتون چیه...
اما از همون اولش یاد شازده کوچولو افتادم
مثل "دو سنت اگزوپری" که راجع به شازده کوچولو حرف میزد نوشتی....
خیلی فضا سازی تون رو دوست دارم