ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
می گفت : " دستش را بگیر ، دخترها عاشق که می شوند دلشان کف دستشان است . دستش را بگیر تا خیالت راحت باشد که دلش توی مشتت است "
نگرفتم ! شاید چون خیالم از دلش راحت بود . تمام آن شش سال و چند ماه هر بار که مشتم خالی شد ، هر بار که پشتم خالی شد به دلم وعده ی آینده را دادم ، آینده ای که تا دل آن روز گرم اواسط تابستان 87 طول کشید ...
رفته بودیم برای خرید کارت عروسی ، گرمای روزهای دهه ی اول مرداد و شلوغی همیشگی کوچه پس کوچه های اطراف بهارستان از یک سو و دلشوره ی ملس و وصف ناپذیر روزهای قبل از جشن عروسی از سوی دیگر کم حوصله ام کرده بود . می دانستم هنوز خیابان های تهران را یکی در میان نمی شناسد ، ترسم از این بود که نا غافل بین جمعیت گم شود هر چند این تمام بهانه ام نبود . دل به دریا زدم و دستم را دراز کردم به سمتش ، لبخندی زد و چشمانش را ریز کرد و زیر لب گفت : " بچه پر رو " بعد دستش را محکم توی دستم گذاشت ...
بعد از آن روز همه جا هست ، بعضی مواقع پشتم می ایستد ، بعضی روزها کنارم ، بعضی لحظات هم پیشاپیش من حرکت می کند و قد علم می کند برای زندگی
بعد از آن روز هیچگاه مشتم خالی نشد ، هیچگاه پشتم خالی نشد . بعد از آن روز خیلی چیز ها خوب شد ، خیلی چیزها بهتر ...
اما می دانی دخترک !
بعضی جنگ های زندگی را باید یک تنه برد .
حکایت تکروی و کله شق بودن و محرم ندانستن دور و بری ها نیست .
بعضی روزها ، میان بعضی بالا و پائین های زندگی ، دل آدم رضا نمی شود به دست دراز کردن و کمک خواستن . انگار که آدم " بردن " را به خودش مدیون باشد ...
انگار باید چیزی را به خودت ثابت کنی . ثابت کنی که هنوز آدم جنگیدن هستی ، ثابت کنی که هنوز نترسیدن را بلدی ، ثابت کنی که هنوز راه و رسم بردن را می دانی .
که اگر نخواهی ، که اگر بخواهی و نگذارند ، که اگر بخواهی و نتوانی یک عــــــــــــمر مشمول ذمه ی خودت خواهی ماند .
بی گمان تنهایی جنگیدن هم مثل همه ی تنهایی های دیگر درد دارد ، کسالت دارد ، انزوا و پریشانی دارد اما " می ارزد " ، باور کن که می ارزد
مخلص کلام این که ؛
" این فقره ، از شما همان دعای خیر همیشه ما را کفایت می کند تصدقتان شوم "
پی نوشت : باورتان بشود یا نه اینجا یک دختر سیزده ساله می نویسد - صبیه ی محترمه ی داود خان پور امینی - این پست را بخوانید امیدوارم حال شما را هم مثل من خوب کند
اول
واستا یه بار دیگه بخونم
من مطمئنم که دینت رو به خودت ادا میکنی اونوخت درد این تنهایی لذت بخش میشه
مطمئنی ۱۳ ساله ست!
واقعا محشره
دلم نیومد تو این روز تعطیل که مثه ابله ها اومدم سر کار و بیکارم
پنجمین کامنت رو هم نذارم
اصلا دوس دارم تا زمانی که یکی دیگه میاد کامنت بذارم
اشکالی داره
افراد آنلاین هم که فقط ۱ نفر تشریف دارن اونم بنده ی محترم هستم
الان من با کی بحرفم
میگم دا حالا کسی کامنت دونیتون رو ترکونده؟
نترکونده؟
پس ۱ ۲ ۳ امتحان میکنیم
امتحان میکنیم با آیکن عزیزمون خنده رو
معرفی میکنم آیکن بعدی رو بانو لپ گلی
کامنت بعدی رو در خدمتتون هستیم با کاپیتان یک چشم عزیز
و اینک آیکن سوت بلبلی
ای داد بی داد آیکن قبلی اشتباه اومد رو صحنه
جناب بلبل ایشون بودن
زشت ترین آیکن بلاگ اسکای با نام تف تفی
میگم فکر میکنی اگه بخوام همه ی آیکن ها رو دعوت کنم رو صحنه چند تا کامنت بشه
ترکوندن رو ادامه میدیم با آیکن اوا خدای من
آیکن بعدی با نام خاک بر سرم
آیکن بعدی با نام به روی چشم عزیزم
آیمن بعدی خنده ی زورکی یا لبخند مصنوعی یا مثلا از آشناییتون خوشوقتم
صدای بوق اومد
فکر کنم رئیس اومد
خوشبختانه رئیس نبود یک آدم مردم آزار بود که سعی کرد با ریتم رئیس بوق بزنه![](http://www.blogsky.com/images/smileys/035.gif)
ترکوندن رو ادامه میدیم با آیکن وای چه بدددددد
آیکن بعدی عشقمممم بیاااا جلوی چشمممممم
آیک بعدی داداش ما رو داشته باش
ایکن هی روزگار لاکردار
آیکن میون دو تا دلبر من دو دلم کدوم ور / ایم ور برم یا اونور
تو این لحظه ۲ نفر آنلاین دارم
میگم خانوم یا آقایی که آنلاین هستی جان من یک کامنت بذار تا من برم پی کارم دیگه
بیخیال اینجا کسی کامنت بذار نیست خودم ادامه میدم با آیکن پخمه
آیکن ذوق زدگی بیش از اندازه