هنوز دستکش هایت بوی نویی می داد و درست ایستادن و مشت زدن به کیسه را یاد نگرفته بودی که یک روز به اجبار می فرستادت روی رینگ بعد هم یکی از آن استخوان خرد کرده های بدگل و گوش را می کاشت رو به روی چشمانت و خودش هم می رفت روی صندلی گوشه ی سالن می نشست ...
باید می چسبیدی گوشه ی رینگ و با پوست کلفتی تمام مشت هایی که یکی بعد از دیگری روی سر و بدنت می نشست را می شمردی . گزینه ی مناسب تری هم پیش رویت نبود ، حمله کردن و مشت انداختن به آن هیبت نتراشیده و نخراشیده مذبوحانه ترین فکر ممکن بود و البته محکوم به شکست . زیر آن باران مشت ها وقتی می شنیدی که از روی همان صندلی کنار سالن با خونسردی تمام می گوید : " سرت رو بیار بالا بچه ، دستاشو نگاه کن ، تا سرت پائین باشه همینه که هست ... " به خودت لعنت می فرستادی که بین این همه ورزش و باشگاه و مربی ، چرا تو الان باید روی این رینگ و زیر دست این هیبت تهی از رحم و انصاف باشی ...
این جور مواقع هر اندازه هم استخوان هایت نرم باشد و راه و رسم درست و کم خطر کتک خوردن را بلد باشی باز هم در خوشبینانه ترین حالت چند دقیقه ای طول می کشد تا جسارت سر بلند کردن و دنبال کردن رد مشت هایی که بی امان به سمتت پرتاب می شوند را پیدا کنی .
به محض این که سرت را بالا می آوردی و از بین گارد بسته ات نگاهی به رو به رو می کردی و چند تایی از مشت های طرف را جا خالی می دادی از روی صندلی بلند می شد و داد می زد : " خوبه .. بسه دیگه ... بیاین پائین "
بعد از آن روز تا مدت ها نه از روی رینگ رفتن خبری بود و نه از تمرین کردن با سایر بچه ها ، باید تمام ساعت تمرین را با دو تا چشم گشااااد زل می زدی به بادامی* و تنهایی تمرین می کردی . آنقدر تمرین می کردی تا فهمت شود جلوی مشت های حریف نباید چشمانت را ببندی ، نباید بترسی ، حتی اگر می خواهی درست جا خالی کنی هم باید چشمانت باز باشد و دقیق نگاه کنی .
بعد ها آرام آرام باورم شد این حرفش که می گفت : " روی رینگ جای آدم های ترسو نیست ، آن بالا باید چشمانت را باز کنی . با چشم بسته توی بوکس به هیچ جا نمی رسید اما شاید توی گلبال موفق بشین ! " ...
قبل تر هم گفته ام - درست یا غلط - تفاوت چندانی نمی کند برایم زندگی کردن بین آدم ها و جنگیدن میانه ی رینگ . توی زندگی هم باید جسور باشی (شاید بیشتر از میانه ی رینگ ) باید سیخ بایستی و زل بزنی توی چشم زندگی ، توی چشم اتفاقاتش ، توی چشم کم و زیادش ، توی چشم خوب و بدش ، حتی توی چشم آدم هایش . باید سیخ بایستی و زل بزنی توی چشمانشان و بدون اینکه نگاهت را بدزدی به بعضی هایشان بگویی : " از خودتان و از دنیای کوچکی که به خیال خودتان در پی آباد کردنش سگ دو می زنید بیزارم !! "
چه توفیری می کند میان زندگی یا میانه ی رینگ ، چشمانت را که ببندی کلاهت پس معرکه است
* بادامی توپ سبکی بود شبیه توپ فوتبال آمریکایی ( اما بزرگتر ) که با کش از یک سمت به سقف و از سمت دیگر به زمین وصل می کردند . اصلی ترین کاربردش این بود که رو به رویش بایستی و مثل پنجه زدن به توپ والیبال به آن ضربه وارد کنی بعد هنگامی که توپ با سرعت به سمت صورتت بر می گشت سعی کنی چشمانت را باز نگه داری ...
اول
چند دقیقه پیش داشتم نظرات داستان کاسکوتونو می خوندم و حرف هاتون رو راجع به خوش بینی.
منم موافقم. برای زندگی کردن باید خوش بین بود و جسور.
باید خوش بین بود ، جسور بود و آماده ی زندگی کردن
یا کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
زندگی رو میگم وقتی که با چشمای باز روبروش می ایستم.
انصافا که همشهری " غلام پیروانی " هستی
راستشو بخوای موقع خوندنش ترسیدم...
زیاد نه...
اما ترسیدم...
ترس نداره ... یعنی من چیز ترسناک ندیدم توش
گاهی اوقات اتفاقات خیلی بزرگ هستن اونقدر که برای زل زدن توی چشماشون گردن درد می گیریم اما خوب چاره ای نیست اونها که کوچیک نمیشن. ما باید بزرگ بشیم
تو چشمشون که زل بزنی کوچیک می شن ، حقیر میشن ، آب میشن
از اینکه بخوام صاف وایسم تو چشاش نگاه کنم میترسم...
از هیکل گنده و بیریختش...
بعضی ترس ها به عواقبشون نمی ارزند ، هر چند امیدوارم تجربه شون نکنی
سلام جناب جعفری نژاد![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
..ممنون
چه مقایسه قشنگی بین زندگی و رینگ
آره راست میگین...باید زل زد تو چشم زندگی
حتی بعضی وقتا باید پلک هم نزنی موقع زل زدن!!
دیگه اگه اخم هم کنی موقع زل زدن که دیگه حله
مثل همیشه استفاده کردم از نوشتتون.
خواهش می شه خانوم
ممنون از شما
سلاممم جناب جعفری نژاد..
منم همیشه با خودم میگم..
دنیا اصلا بی انصاف..روزگار نامراد..گاهی مردمش نا مردم...
ولی به قول تو نمی دونم درست یا غلط ولی عقیده دارم..مدل دنیا یه جوریه انگار هر چی کوتاه بیایی و وا بدی..پر رو تر میشه ...انگار کمین کرده چشات و ببندی همچین بزنت زمین که بلند نشی و دردم به 4 قسمت تقسیم شی حتی...
نمی دونم نصیبم از دنیا چقدره...حقم هست یا نه ولی کوتاه اومدن در مقابلش هم می دونم اوضاع رو بهتر نمیکنه...
خوب گفتی برادر جان...خوب....
مطمئنن کوتاه آمدن خیلی جاها دنیا و وابستگانش را دریده تر می کند
سلام
میدونی اگه تو زندگی بترسی.. هرکدوم از ترسهات میشه یه میله ..بعد کم کم میله ها دورت چیده میشه.. میشه قفس... تو به این قفس عادت میکنی و دیگه ترسهات نمیذاره بپری... بجنگی ..زل بزنی.. از دنیای بیرون قفس ...رینگ... می ترسی .. ترس... مهم نیست چشمات باز یا بسته مهمه اینه که نترسی...
با چشم باز هم میشه ترسید.. میشه زل زد تو چشمهای زندگی . یازم ترسید... باید نترسید...
چقدر خوب گفتی یسنا جان
هر کدوم از ترسات میشه یه میله ... میشن قفس
ممدقلی دوس نداشم نخونده نظر بدم اما گفتم یه موقع فکر کنی لالم
بعدن حوصلم اومد سر جاش، میام میخونمت و نظرات کارشیناسی میدم. میدونی که
آره می شماسمت ...
سلام
در رینگ زندگی گاهی باید چشمانمان را ببندیم ....
راستش را بخواهید خیری ندیدم از ندیدن ... از چشم بستن و زیر سیبیلی رد کردن
ممنون قربان که می خوانیدم
چقدر زندگی وحشتناکه
زندگی وحشتناک نیست ... ترسم از ترسیدن است
با محمد مهدی موافقم
من ترجیح می دم نظراتم رو الان نگم ....همه جا چشم تو چشمی جوال نمی ده
همه جا شاید جواب نده ، اما این جا بین آدمای این جا بدبختانه کم بی اثر نیست ، هر چند " همیشه استثناء هم وجود دارد "
سلام
خیلی قشنگ نوشتید!
فک کنم هنووز اوونقدا تجربه و سن ندارم که برم توو رینگ زندگی و مشکلاتش و سختی هاش!
کاشکی می شد جلوی بزرگ شدنو گرفت!!!
:گل ل ل ل ل
بزرگ شدن سرنوشت محتومه عاطی جان
http://www.youtube.com/watch?v=LjQkz8KasiU
همین
گشت ارشاد رو دیدم ، روناک مسافرت بود و یکی از رفقای قدیمی پیشم بود اونشب ...
فیلم که تموم شد گفت : " پسر توجه کردی این یارو ( اشاره به حمید فرخ نژاد ) یه 20-25 تا دیالوگ عجییییب داره تو فیلماش که میشه ازش یه کتاب جیبی درست کرد و داد دست ملت و مطمئن بود خوندن خیلیاش از نون شب واسه بعضیا واجب تره !!! "
راست میگه ، نخوری می خورنت ، نمالی ...
چه عرض کنم؟
من چه عرض کنم ؟
کاملاً موافقم یعنی از وقتی حس میکنم جزئی از ادم بزرگ ها به حساب میام این قانون زندگی هم خود به خود خودشو تو روزمره هام جا داد،سخت بود اولش..گاهی دلت میخواد بعد یک ضربه از زندگی بشینی گریه کنی ولی نمیشه چون اینجوری تا اخرش بازنده ای
یاد سخنی از امام علی ( ع ) افتادم که جمله بندی دقیقش یادم نیست اما مضمونش اینو بود که وقتی از چیزی میترسید خوتونو داخلش بندازید .... یعنی همین حرف شما که خوب بهش نگاه کنید و باهاش دست و پنجه نرم کنید نه اینکه ازش فرار کنید ... تا ابد که نمیشه فرار کرد .. بلاخره یه روزی باید ایستاد و واقعیتو پذیرفت و سعی کرد به بهترین شکل ممکن از پسش براومد ...بعضی از مشکلات و اتفاقها در زندگی راهی جز این ندارند ...
حرف های این پست رو بدجور قبول دارم، ولی این کار یه نوع اعتماد به نفسی میخواد که متاسفانه و بدبختانه من ندارمش، و همیشه زجر کشیدم از نداشتنش!! بده این، خیلی بده.
تمرین کردن شاید جواب بده ، البته بنده خودم هم کم کمیتم لنگ نیست در این زمینه