ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
تمام کودکی ام شده صحنه هایی که ناخواسته و بدون اعلان قبلی پیش چشمانم قد علم می کنند و امروزم را مات می کنند . تمامش شده دو تا جعبه ی مقوایی و محتویاتش که شاید آن روزها حتی فکرش را هم نمی کردم که چند سال بعد ، بعضی وقت ها تا این اندازه به کارم بیایند ، به کار خودم که نه ، بیشتر به کار گره های دلم . جعبه ها را می آورم ، محتویاتش را پخش می کنم کف اتاق و یکی یکی خاطره هایش را پس و پیش می کنم .
خاطره باز که باشی در پس هر رویداد و اتفاق و روزانه ای به دنبال وجه نوستالژیک و خاطره انگیز و زیر خاکی آن می گردی . خاطره باز که باشی ذهنت آبستن " گذشته " است ، ویار خاطره می کند گاه و بیگاه .
ویار حمام نمره و فریاد " خُشــــــــک " که می خورد سینه ی دیوارهای کاشی شده و زیر طاقی نورگیرهای شیشه ای بلند گم می شد .
ویار عصر جمعه و کاسه ی آبدوغ خیار ، ویار تیله و توپ دو لایه و ترتره بازی ، ویار قصه ی عصر جمعه ی رادیو ...
خاطره باز که باشی برای دلگیر بودن عصر جمعه ها ، دنبال بهانه و دلیل نمی گردی ...
فعلا اول بودنمون رو ثبت کنیم!
بعد بریم پست رو بخونیم
سلام
خااطره باز که می گید نمی دونم چرا یاد بابک می افتم...
ولی راست می گید شما حس اینکه یه چیزی رو تو گذشته جا گذاشتی ویژگی آدمای خاطره بازه.... ولی خوشم میاد جمعه از گذشته تا حالا همیشه دلگیر بود و سر حرفش مونده..چه واسه خاطره بازاش چه خاطره نبازاش
حس اینکه " خیلی " چیزا رو تو گذشته جا گذاشتی
منم یه همچین جعبه ای دارم که توش پر از یادگاری های دوران بچگیمه مثل: عروسک زشت و کچلم رشید خان، یا یه شکلات هوبی که برای تولد بابام خریده بودم که بابام یادگاری نگهش داشت ، نقاشی هایی که روی برگه های دانشگاه مامانم کشیده بودم یا....
ولی یادگاری های شما قشنگ تر بود. حسودیم شد .
به داود خان بگو ممکنه شرکت هوبی پول خوبی بابت اون شکلات بده هااا
بالاخره یه برگی از تاریخ این شرکته دیگه
با اینکه عجیب عاشق خاطره و خاطره بازی هستم اما دروغ چرا ، سعی میکنم هر از گاهی مرورشان کنم .
خاطره مثل تیغ میمونه ، زیاد که تکرار بشه کند میشه ... کهنه میشه ...
می دونی دلارام
من اینطوری فکر نمی کنم ، تکرار خاطره های بد زهرشون رو می گیره ، تکرار خاطره های خوب هم زهر روزگار رو می گیره
گاهی از دست این خاطره بازیهام به خدا پناه می برم
شاید چون نسل من و تو بعضی وقتا نه دلخوشی دیگه ای داره و نه چاره ی دیگه ای
سلامم جناب جعفری نژاد
همیشه فکر می کنم اگه نبود این خاطرات تلخ و شیرین و ملس...اگه نبود این خاطره های پیدا و پنهان...زود زود تموم میشدیم..و اما عصر جمعه هزار دلیل هم داشته باشی باز هم عصر جمعه که میشه غریبی و دلتنگی گاهی امانت رو می بره
سلام بانو
چیز افتضاح و مزخرفیه این " غروب جمعه " ، چیز که نه شاید بهتره بگم یه بازه ی زمانیه زجر آور و کسالت بار
لازم نیست سن و سال آنچنانی ای ازمان گذشته باشد
همین که فریاد" آهای خشششک" حمومی که میپیچه تو حموم عمومی و صدای "چشم آقا"ی شاگرد دلاک که میره از رو بند لنگ خشک بیاره رو میتونم بفهمم..
همین که بعد از ظهر های جمعه صدای فرفره هایی که به پره های دوچرخه وصله هنوز تو گوشم زنگ میزنه..
همین که هنوز کنترل به دست کانال های وطنی و استانی و غیر وطنی رو بالا پایین میکنم به طمع شنیدن صدای زنده یاد نوذری در مسابقه هفته یا جمشید گرگین و معرفی فیلم سینمایی ..
همین که غروب نشده بوی کوکو یا قورمه سبزی مادربزرگم میپیچه در مشامم..
بوی چسب رازی و کاغذ رنگی و اینها بماند..
همین که اینا هست یعنی میفهممت ..
جمعه برای دلگیر بودن به اندازه ی تمام دل ما بهانه گیری میکند..و ما بی بهانه دلتنگیم...به جرم یا شاید هم به پاداش خاطره باز بودنمان
همه این نقاط اشتراک میشه حلقه ی اتصال زنجیره ی یک نسل
صدای منوچهر نوذری رو هم فکر کنم این جا بتونی پیدا کنی رفیق ، حوب سایتیه ، فکر کنم دفعه اول محسن خان معرفیش کرد :
http://www.soundsofmychildhood.com/
سلام
هرچی فکر کردم!چیزی به ذهنم نرسید:دی!که البته چیز عجیب و جدیدی نیست:)))
و خیلی زیبا نوشتید!و بی نهایت از جوابتون به کامنت دل آرام عزیز!خوشم اوومد:دی
:گل ل ل ل ل
ما کی می تونیم جبران کنیم این همه شاخه گل پر از محبت و انرژی رو عاطی جان
ممنون رفیق
من یه خاطره از بچگی دارم!که متاسفانه هووشکی یادش نمیاد:(ینی مامانم می گه اصن همچین چیزی نیست و نبوود:دی!!!!
حالا من مووندم و اوون خاطره که همه چیشو حس می کنم و غرووبای جمعه!:دی!
این بود تلخیه زندگیه من:دی
می دونی عاطی
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
خاطره هایی که کسی توشون شریک نمی شه می تونه یه حس مالکیت قشنگ به آدم بده ، اینو می گم چون احساسش کردم
منم دارم از این خاطره ها ، نمی دونم چرا بقیه از شریک بودن در افتخار این خاطره سر باز می زنن
شاید چون به اعتبارشون لطمه وارد میشه تو شر بازی های کودکانه ی من شریک بشن
ما گاهی که دور هم جمع میشویم و مخصوصا موقعی که آلبوم های قدیمی را تماشا میکنیم.خاطره های تکراری را بارها و بارها برای هم تعریف میکنیم و هر دفعه به اندازه ی دفعه قبل میخندیم.نه کهنه نمیشوند...
سلام...
خاطره باز که باشی...برای فردا هم خاطره می سازی...
هی بگید آبدوخیار و دل مارو بسوزونید.
تو و زرنگیت
واسه 5 روز تعطیلی یه برنامه بریز ، هم واسه آینده خاطره می سازیم هم آب دوغ خیار مهمون من
عالی بود محمد حسین
عالی خودتی ...
صبح اول هفته ات به خیر قربانت گردم
جمعه که میشد از ستیغ آفتاب عصر آن روزها از آن سربالایی منتهی به ازدحام هفته بازار کسی هلک هلک با چرخ فلک زلم زیمبو دارش میامد...این را میگویم ولی فکر میکنم چقدر خنده دار است کسی با چرخ فلک توی پس کوچه ها داد و قال میکرد و ما لنگ یک سکه ی دو تومانی گنده میماندیم و با گردن کج تمنا پای دَوَران 4 بچه ی فسقلی مرفه روی صندلی های زهوار درفته ی موشکی میخ کوب میشدیم.
http://s1.picofile.com/file/7480373438/IMAGE_311.jpg
خدا خوشحالت کنه محمد، قشنگ بود
عالی گفتی پسر
به خداااا
عکس رو هم عاشقم
خاطره باز که باشی جمعه و شنبه نداره که.
چرا داره بهار
جمعه پر از خاطره بود ، شاید بیشتر از هر روز دیگه ای ... از دم صبح که پا میشدی انگار مغزت داشت لحظه به لحظه اش رو بافر می کرد تا یه روزی مثل دیروز با پخش مجددش پدر آدم رو در بیاره
می دونی آبجی خانوم
خاطره ها خیلی بدجنس و لا مصب و بی پدرن ... مست و هوشیار حالیشون نیست ، غمگین و بی غم حالیشون نیست . یهو می بینی تو اوج خوشی و سر مستی شُره می کنن تو دلتو و هیکلت رو غم اندود می کنن
می دونی بهار
خاطره ها خیلی بدجنس و لا مصب و بی پدرن ...
راستی من این «فریاد خشک» رو نفهمیدم یعنی چی؟ به حمام مربوط میشد؟
فریاد " خشک " فریادی است که پس از پایان استحمام یکی از مشتریان ، دلاک اعظم یا صاحب حمام بر می آورد و جوجه دلاک را متوجه می ساخت که یکی از مشتریان به " لنگ " یا " قطیفه " نیازمند می باشد![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
نمردیم و یه چیزی یاد شما دادیم بعد از این همه تلمذ کردن سر کلاس معرفتتون
والا ، دیگه داشتم مشمول ذمه تون می شدم کم کم
هاهاهاها خیلی خوشم اومد از «خشک» از این به بعد همیشه به مرحله ی آخر استحمامم که رسیدم به خودم میگم «خشششششک»
شرمنده می فرمایین البته اشتباه هم! همیشه من شاگرد اینجا بودم.
راستی خییییییلی موافقم با بی پدر بودن خاطره ها.
( آیکن یک عدد بهار کاملا مستقل و خود ساخته )
من یادم نمیاد شاگردی با این مرتبه ی بالا از کمالات داشته باشم ( آیکن لطفا زنگ طبقه ی بالا رو بزنید )
سلام ممد قلی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/024.gif)
اتفاقاً ما امروز نهار آب دوغ خیار داریم با کلی کشمش
ولی خاطره ها رو تمام بذاریم کنار هم.... این غروب جمعه هاش یه طرف... من غروب جمعه ها رو دوس ندارم محمد
منم ...
سلام مریم خانم
همه خاطره ها که آدمو غمگین نمیکنه نمونش همون خاطره که دیشب گفتم.تازه شمام کلی ذوق کردی
جان من خیال نداری که اون خاطره رو این جا باز گو کنی ؟ هان ؟
من اینجا آبرو دارم روناک جان
یادته هفت حوض یه گردنبند طلا دیده بودی خوشت اومده بود ، من گفتم عمرا تا سال دیگه طلا برات نمی خرم ، نظرت چیه همین امروز بعد از ظهر بریم بخریمش ؟ آره عزیزم ، به شرط این که از امروز به اون خاطره به چشم یه راز نگاه کنی ... باشه قربونت برم ؟
عصر جمعه، فیلم سینمایی شبکه یک،ساعت چهار...
تخمه آفتابگردان، هندوانه قاچ شده و سرمای کولر ابی مان که آنوقت ها جوان بود... من و برادر هایم... من و برادرهایم و گل کوچیک توی سالن پذیرایی .. :دی
یه دونه خواهر بودنم صفایی داره ها الهام
دیدن فیلم های خانوادگی قدیمی (خصوصاً فیلم عروسی)
. همه اش خاطره ست از نوع خوبش...![](http://www.blogsky.com/images/smileys/007.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/024.gif)
خیلی صفا داره.مخصوصاً اگر دسته جمعی ببینید
باور کن هر چقدر هم که بخوای خودت رو کنترل کنی بازم نمیشه که نخندی... روحیه آدم رو یک هفته می سازه
رقصیدن ها...فکر کن
مدل موهای قدیمی ، لباس های پر جین و پف پفی ، آهنگ های خززززز
راست میگی پگاه ، این قسم فیلم ها آخر کر کر خندس
منم این جعبه رو دارم.
منم خاطره بازم...
و نصف زندگیم رو به خاطر خاطره هام باختم...
چند سالی بود که می خواستم کمد خاطراتم رو مرتب کنم اما دلم بدجور لجبازی می کرد. پا می کوبید و فرار می کرد تا من سراغ گذشته نرم.
اما بلاخره یه روز در اون کمد باز شد و من یک روز کامل درگیر خاطرات شدم.
یه روز که می گم فقط به خاطر این بود که همه رو خلاصه کنم و تو یه کارتن کوچیک جا بدم!
همه ی نوشته هایی که بچه بودم و ...
حدود 15 تا سررسید (آخه اون موقع ها وبلاگ نبود تا بنویسم)
و خیلی چیزهای دیگه... که تا مدتها منو درگیر کرد و حال عجیبی بهم داد...
مثل الان که یادش افتادم.
ببخش طولانی شد. دلم دوباره بدقلق شد و درگیر خاطرات.
آره الهام
در گنجه ی خاطره ها هیچوقت واسه همیشه بسته نمی مونه
امروز باز نشه ، فردا باز می شه و همش می ریزه بیرون
من راضی ام که اسممو بردی و ازم تعریف کردی بابا. بیا رمزشو بده
مگه تو تعریفی هم هستی جزیره
خاطره باز که باشی میشه کیف
قرمزه پراز کارت بازی و عکسای
آدامسای آیدین فوتبالی.میشه
حسرت و بغض و گریه از دیدن
برنامه های بچه های فردا....
میشه حسرت بازگشت تنها
یساعت از ساعتای بچگی و
نفس نفس قورت دادن ِ
آسمون بی غل وغش هوای
بچگی........................
یاحق...
خیلی عالیییییییی
عصر جمعه
ممنون سایلنت جان