خانم جان سیزدهم رجب هر سال نذر شله زرد داشت . البته اوایل نذر سلامت " خان بابا " بود اما پیرمرد که رفت شله زرد های خانم جان هم عطر و طعم خیرات گرفت . هر چند مراسم فردا علاوه بر جمع شدن فامیل دور هم به بهانه ی خیرات یک مناسبت ویژه هم داشت ...
تمام روز را به دنبال دیگ و کپسول گاز و برنج نیم دانه و سایر ملزومات شله زرد این طرف و آن طرف دویده بودند و حالا دیگر جان در تنشان نبود . رختخواب ها را روی پشت بام پهن کرده بودند و دراز به دراز افتاده بودند . صادق و امیر علی زیر گوش هم پچ پچ می کردند اما سپهر زل زده بود به آسمان و هر از چند گاهی لبخند ملیحی گوشه ی لبانش نقش می بست . صادق که متوجه سکوت سپهر شده بود ، سقلمه ای به امیر علی زد و اشاره ای به سپهر کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت : " کجایی پسر عمه ، کجایی قربونت برم ؟ انگار رسما باطل شدیا ... آره رفیق ، تو از وقتی عاشق شدی رسما باطل شدی "
سپهر زیر زیرکی نگاهی به صادق انداخت و خمیازه ای کشید و گفت : " حرف مفت نزن صادق دهن لق ، بگیر بخواب کم قار قار کن نصف شبی ... " این را گفت و پتو را روی سرش کشید و خوابید ...
خورشید بالا آمده بود ، همه فامیل جمع شده بودند ، همه به غیر از عمو مجید و زن و بچه اش که خبر رسیده بود در راهند . اهل خانه آرام آرام همه چیز را آماده می کردند ، جوان تر ها سرگرم کپسول های گاز و برپاکردن اجاق ها بودند ، زن ها مشغول خیس کردن دانه های برنج بودند و خانم جان هم مثل تمام سال های قبل از داخل اتاق کوچک روی ایوان همه چیز را با درایت خاص خودش مدیریت می کرد ، سپهر هم سبد کوچکی را دستش گرفته بود و افتاده بود به جان درخت سیب و سیب های رسیده را دست چین می کرد و داخل سبد می گذاشت ...
صدای زنگِ درِ باغ بلند شد ، سپهر نگاهی به دور و برش انداخت . همه ایستاده بودند و با لبخند او را نگاه می کردند ، انگار همه می دانستند چه کسی پشت در است و هیچکس نمی خواست شادی باز کردن در را از سپهر دریغ کند . سبد را زیر بغل زد و دوید به سمت در ، در را باز کرد ، سعیده آن طرف در ایستاده بود و لبخند می زد . پسر مثل همیشه زبانش بند آمده بود ، سعیده پیش دستی کرد و گفت : " علیک سلام ، مگه جن دیدی ندید بدید ؟ زود برو کنار الان آقام میاد حالتو می گیره ها " پسر که انگار تازه یخش باز شده بود صدایش را صاف کرد و گفت : " حالمو می گیره ؟ کور خوندی دختر عمو ، دیگه تموم شد ! از امروز به بعد دیگه هییییچکس نمی تونه حال من و تو رو بگیره "
سعیده ابروهایش را در هم کرد و با لحن شیطنت آمیزی جواب داد : " اوهو ، بچه پر رو ! حالا کی گفته که من امروز به تو بله می گم ... همچین زیادم مطمئن نباش . عوض این حرفا بیا این کیفو بگیر ، دستم افتاد ... "
سپهر یکی از سیب های داخل سبد را در دست سعیده گذاشت و کیف را از دستش گرفت ، در را پشت سرش بست و دو تایی راه افتادند به سمت اهل فامیل که دیگ های شله زرد را دوره کرده بودند و کِل می کشیدند .
عمو مجید از پشت در باغ داد می زد : " آهای سپهر ِ سربه هوا ، بیا این درو باز کن حیف نون ، هیچی نشده ما رو یادت رفت پدر صلواتی ؟ "
پی نوشت 1 : این داستان ادامه دارد
پی نوشت 2 :
" رمضان مبارک "پی نوشت 3 : خواندن
این پست توصیه می گردد
فعلا اول تا برم بخونم. :)
خوشم میاد درست دم المپیک رسیدی به اوج آمادگی ...
چه قشنگ بود. آخی!
دقیقا این پنجمین " آخی " بود که این مجموعه داستان دریافت کرد
یه جوری دارم احساس می کنم " آخی " همچین یه ذره از " بد بود " بهتره
من خواستم اول بشم
من نموخام
من اول شدن موخام
سعی کن ، میشی
سلامم جناب جعفری نژاد
می دونی خوشم میاد داستان های اینجوری ..
هم احساسی ..هم ته مایه هایی از طنز باعث میشه که دلنشین تر باشه و همیشه گوشه هایی از ذهنِ احساسی و در عین حال شادی طلب آدمیزاد گیر کنه و بمونه تا مدت ها حتی...
سلام بانو
امیدوارم این طور باشد که شما می فرمائید
این دیگه ادامه نداشت داداش؟
تموم شد؟
همین؟
متاسفانه باید عرض کنم ، " خیر " ، این داستان کماکان ادامه دارد
خب " شکر خدا "
چرا متاسفانه؟!
بگو خوشبختانه
منتظر میمونم
تا نیامده بودم نفهمیده بودم
که چقدر دلتنگ دوست ام شده ام ...
چقدر نبوده ام
چقدر بی معرفت بوده ام ..
سلام
ما تمام قد شرمنده آمده ایم
چوبکاری نفرمائید بانو
خوشحالم از حضورتان ، خیییییییییلی
این پست و قبلی را خواندم....
حرف خاصی برای زدن نداشتم جز اینکه انگار داشتم داستان های صمد بهرنگی را می خواندم....
روان و ساده
ممنون
در این که شما به بنده لطف دارید ذره ای شک ندارم ، قلم من کمترین کجا و قلم دلنشین صمد خان بهرنگی کجا
همین که دوستانی مثل شما این نوشته ها را قابل یک بار خواندن می دانند ما را کفایت می کند
ممنون از شما
به جان خودم من انتقاد پذیرم ... این صورتکت یه جوری به آدم نیگا می کنه رها
انگار می خواد بگه حیف اون وقتی که گذاشتم این داستانو خوندم
حالا تو این گیر و ویر بی نتی ما شما هم هی بیا داستانهای دنباله دار بنویس
ای حال می ده مردم آزاری جان نصیبه ...
آفرین، اینکه آدم لابلای گرما و اظهارنامه ی مالیاتی و دهن روزه هوس اینو داشته باشه که برمیگرده خونه پاهاشو زیر یه آب خنک میشوره یه افطار مشتی میخوره و بی توجه به سریالهای آبکی اولین چیزی که بعد روشن کردن کامپیوتر گوشه ی ذهنش جرقه میزنه اینه که بره ادامه ی داستان جعفری نژاد رو بخونه ، نشون میده این داستان خوبی خواهد شد آفرین
تمام این ها نشانه ی لطفی است که شما و سایر بچه ها به بنده ی کمترین و قلمم دارید
ممنون
سلام
خنده داره اگه بگم داستان قبلی رو یادم رفته؟؟؟؟؟؟؟
آخه من الان فک کردم این داستان ربطی به قبلی نداره....البته میگم قبلی رو کاملن فراموش کردم ولی اصن دمبال ادامه نبودم برای این پست. خب یعنی به نظرم خوب شروع شد،خوب هم تموم شد دیگه
و اینکه خیلی خوب بود.ساده،روون،دوست داشتنی
ممنون خانم
خیلی بی ربط خواستم بگم من اسم امیرعلی رو خیلی دوس میدارم. منو یاد امیرعلی نبویان و داستانهاش میندازه. اسم نقش اول داستانتو بزار امیرعلی از این به بعد
منم عاشق داستان های نبویان هستم و عاشق صراحت قلمش
اااااااااااااااِ الان دیدم پست قبلو. خب یکی نیست بگه اول میدیدی پستو:دی
یادم اومد داستانو. میگم چه زود بزرگ شدن سپهر و سعیده:دی
وقتی من میگم عاشق شدی شما انکار نکن جزیره جان
عاشق حواس پرته آبجی خانوم
خیلی خوب نوشته شده بود...یاد آور اون قدیم ندیما و عشقای فامیلی بود...
البته من و شما که اون قدیما رو یادمون نمیاد که ، فقط شنیدیم
من که 14سالمه شوما هم بعید می دونم 18 رو رد کرده باشین
زبان روان و خوبی برای داستان نویسی داری. من فضاهایی که توش هنوز آدمها دو رهم اینطوری جمع م یشن رو دوست دارم
وقتی آدم ها برات " قند " باشن ، جمعشون میشه " قند مکرر "
سلام فرناز جان
اااااااااااِ اینجوریاس.ما اصن عاشق خود نبویانیم.
حالا باز هم چیزی داری بگی:دی
اصن یه جورایی شده جز اون ادمایی که دوس دارم بتونم مثه شون بنویسم.هعععععععععععی
ولی از شوخی گذشته من عاشق داستان خوندناش توی رادیو 7ام. کِیف میکنم وقتی این بشرو در حین داستان خوانی میبینم
آره قلم خیلی شیرینی داره ...
وای خیلی زیبا بود
و دلنشین و قابل
لمس......منتظر
ادامش هستیم
یاحق...
خوشم اومد چه فامیل باشعوری که گذاشتن سعید بره درو باز کنه.
سپهر رو می فرمایین دیگه آبجی خانوووووم
هوووم...
یه وقتایی انقد حس خوب میگیری از خوندن که نمیخوای هیچی بگی...
مرسی ...
یواش یواش دیگه نمی تونیم از خجالت محبت های شما در بیایم فرشته خانم
بله منظورم سپهر بود.
آورین بهار ، آورین
سلام ... و باز هم یه داستان خوب احتمالا با ادامه ای که باید مثل داستان قبلی که ازتون خوندم غافلگیرانه باشه ... منتظر میمونم که ادامه داستانتونو بخونم ...
سلام
و باز هم انرژی مثبت از یه دوست خوب
میدونی توی داستانهایت چی رو دوست دارم ؟ اینکه فصل به فصل جلو رفتنت رو قشنگ تصویر میکنی . انگار که مثل این فیلمها بنویسه "چند سال بعد" ...
من از زندگی می نویسم
زندگی هم یه جور فیلمه دلارام عزیز
فقط یه فیلم مولتی ژانر
رمضون شما هم مبارکا باشه..
ممنون خانم
سلام. قبول باشه! حس کردم دارم فیلم میبینم ،یه فیلم واقعی.پایدار باشید.
قبول حق باشه خانم
ممنون از شما
انگار دارم یه فیلم می بینم
نمی دونم چرا!!
بنده هم کلن معذورم از " دانستن "
این قسمتش علی رغم سادگی اش....شادی خاصی داشت...یه حس قشنگ...از این حس های دوست داشتنی

طاعات و عبادات شما قبول
طاعات شما هم قبول باشد ان شاءالله
سلام!
ابتدا عرض کنم که جوابتون ب کامنتم در پست قبل!رووحمو شاد کرد:دی!
و راجبه این پست!!!باید بگم ک بسیاااااااااااااااااااااااااار زیباااااااااااااااااا بووووووووووووووووود!
و من روی تخت خوابیدن توو حیاط رووستا!رو تجربه کردم!!آسموونش!!!حرفای بابام ک کنارم خواب بوود و از ستاره ها می کفت!!!!!!!!!تابستوون!!!!!!!
من واقعا این نوشته هارو دووس دارم!!!!!!!!و واقعا حس خووبی بهم دست می ده و خوشحال!!!:دی می شم!!!برم ببینم پاییز چه خبر شد!!!:دی
روحتون همیشه شاد باشه عاطی بانو
ممنون از لطفت