درخت سیب انتهای حیاط چارقد گلدار صورتی اش را به سر کرده بود . پهنه ی سبز سینه کش رشته کوه های غرب روستا ، شاخه های جوان نسترن که روی پرچین آرام آرام می رفتند تا دست در دست آفتاب بگذارند ، صدای دویدن آب داخل جوی های کوچه باغ ، از دامنه ی کوه تا نا کجا ، حتی سبد حصیری کوچک روی ایوان که پر بود از تخم مرغ هایی که پیرزن دست چین کرده بود برای هفت سین ، همه نشانه های آمدن بهار بود ...
خانم جان پنجره ی اتاق را باز کرد و با صدای بلند گفت : " بیاین بچه ها ، بیاین تخم مرغ هاتون رو از تو سبد بردارین و ببرین رنگشون کنید ، چیزی به تحویل سال نمونده ها ، هفت سین که بدون تخم مرغ رنگی نمیشه " . بنا بر یک سنت چندین ساله تخم مرغ های پای هفت سین خانم جان را نوه ها رنگ می کردند ، هر کدام یک تخم مرغ .
بچه ها دویدند و تخم مرغ ها را برداشتند و هر کدام گوشه ای از حیاط مشغول رنگ کردن تخم مرغ هایشان شدند به غیر از سپهر که تخم مرغ را برداشت و طوری که کسی متوجه نشود آرام رفت داخل اتاقی که خانم جان دار قالی اش را برپا کرده بود .
همه خانواده دور هفت سین نشسته بودند ، دایی مرتضی مثل هر سال کتاب را جلوی رویش باز کرده بود و زیر لب زمزمه می کرد . زن عمو سمیه اسکناس های نو را آورد و گذاشت گوشه ی سفره ، خان بابا با ساعت جیبی طلایی اش ور می رفت و انگار داشت عقربه های ساعت را تا تحویل سال بدرقه می کرد ، خانم جان هم مشغول چیدن تخم مرغ هایی که بچه ها رنگ کرده بودند داخل کاسه ی فیروزه ای رنگ بالای سفره بود . ناگهان خنده ای کرد و تخم مرغی که توی دستش بود بالا گرفت و گفت : " بگین ببینم این تخم مرغ کار کدومتونه وروجک ها "
صادق پسر دایی مرتضی ، طبق عادت همیشه که ید طولایی در آدم فروشی داشت پیش دستی کرد و گفت : " کار سپهر ِ خانم جان ، خودم دیدم که تو دست اون بود "
خانم جان خنده ای کرد و رو به سپهر گفت : " آهای وروجک ، واسه ساختن این موهای طلایی روی کله ی تخم مرغت به خامه های قالی من دستبرد زدی آره ؟ "
سپهر سرش را به علامت تایید تکان داد .
خانم جان ادامه داد : " عیبی نداره مادر جون ، فقط چرا طلایی ؟ "
سپهر زیر چشمی نگاهی به سعیده دختر عمو مجید انداخت و گفت : " آخه عروس من موهاش طلائیه "
همه ی فامیل لحظه ای سکوت کردند و نگاهی به سپهر و سعیده که دو طرف سفره نشسته بودند انداختند بعد همگی شروع کردند به خندیدن .
سال تحویل شد .
پی نوشت : این داستان ادامه دارد ( البته به شرط حیات )
آخی!
منتظر ادامه ش هستیم...
آخی
به روی چشم
دوم شدم محمد
یکی بیاد بهم آب قند بده
من الان کلی ذوق دارم
آخ جون
مبارکا باشه ایشالا تشریف ببرین تیم ملی
صحنه سازیت محشره داداشی
یعنی آدم میره وسط یه روستای خوش آب و هوا و زیبا که درختای سبزپوشش اومدن بهار رو نوید میدن
یه طورایی توی جمعی که همۀ اعضای خانواده با صلح و صفا و مهربونی دور هم جمع شدن قرار میگیره
و دختر پسرعمویی که بهم علاقه دارن
از همین حالا تا آپ بعدیت مشتاق منتظره ادامه داستانت هستم
فعلاً که گذاشتیمون تو خماری
ممنون خانوم ...
سلاممم جناب
(آیکون اعتراض خاموش و متفاوت)
و ما منتظر خواهیم ماند (البت با شرط حیات)
سعی می کنم زیاد منتظر نمانید بانو
آخی....
نوشته تون رو که خوندم دلم صمیمیت بین ِ آدماش رو
خواست !
خیلی زیاد متظر ِ بقیه اشم ...
صمیمت بین آدم ها خواسته ی خیلیاست این روزا رفیق
منتظر البته !
سلام!
ینی من !از خط اولش!کیف کردم تا آخرش!!!!اصن حسشو بی نهایت دووست داشتم!!!!
من عاشق رووستام!عاشق حال و هواش!عاشق همه ی توصیفاتی ک شما ازش نوشتی!
مرسی
بی نهایت منتظر ادامه ش هستم!(البته ب شرط حیات!):دی
سلام !
ینی من کامنتای شما رو که می خونم هویجوووووووووری سرشار می شم از انرژی
خدا شما رو از آقا رضا و ایضا بلاگستان نگیره
الهیییییییییییییییییی
نازیییییییییییی
چقدر حالم خوب شد ...وقتی این داستان رو خوندم...
منتظر بقیه اش هستم...
امیدوارم زود بزرگ بشن...بفهمیم آخرش چی میشه!!!
اما من واسه هیییییییییچ بچه ای دعا نمی کنم که زود بزرگ شه
حالا ما هیچی نگیم خودت دلت میاد نگی باقیشو؟؟
من که دلم میاد فرشته جان ، مگه خبر نداری من بیماری مردم آزاری دارم
مگه داستانتون واقعیه؟؟؟
منظورم بچه های داستان بود...
مگه داستان غیر واقعی هم داریم ؟
نه بچه های داستان شخصیت های ساختگی هستند و من حتی برای بچه های توی داستان هم آرزو نمی کنم که به این زودی ها شیرینی دنیای کودکی را ترک کنند
داستان را هر طور می خواهی ادامه بده ، فقط عمر خانم جان داستان را کوتاه نکن. از کوتاهی عمر خانم جان ها می ترسم!!!!!!!!!!!
احساس کردم عمرش به دنیا نیست... نمیدونم چرا اینطور فکر کردم. شاید چون همه چیز خوب بود همه خوشحال بودند.
باور کنید یا نه ، هنوز خودم هم نمی دانم قرار است ادامه اش چه چیزی اتفاق بیافتد ... نشسته ام و نگاه می کنم در ست مثل شما
پس اتفاق مهمه بعد از تحویل سال میوفته ... من نمیدونم چرا فکر میکنم همیشه اول اتفاق مهمه میوفته و بعدا سال تحویل میشه !
سلام
احتمالا بد عادت شدی آبجی خانوم
ادامه دادن این داستان الحق والنصاف تخیل قوی میخواد که کار خودته استاد
فقط جان من هرکاری میکنی آخرش نذاری سعیده رو بدن به یکی دیگه این سپهرو من میشناسم داغون میشه( آیکون همذات پنداری با سپهر)
من سعی خودم رو می کنم اما می دونی که همه چیز دست تقدیره
ضمنن خوشوقتم و خوش آمدید
چه جالب اسم من تو این داستان بودا!!
مرتضی ؟ مجید ؟ سپهر ؟ خان بابا ؟
آهااااااااااااااان " خانم جان " منظورته ؟!!
این همه داستان توصیفات زیبا داشت و پر از صحنه ها و حس های خواستنی بود اما نمی دونم چرا من همش دارم به این فکر می کنم که چرا خان بابا داشت عقربه های ساعت رو بدرقه می کرد. این همه عقربه ها چرخیدن و چرخیدن بسش نبود یعنی؟ هنوزم داره گذر زمان رو تماشا می کنه؟
تو یا خیلی با هوشی یا داری به داستان من خط می دی
آبجی خانم قسمت دوم رو همین امروز نوشتم و آماده است امشب ایشالا می نویسمش اینجا
دادا شوما کلن ا دس رفتینا.
الان این وقت سال ؟ سال تحویل؟ وخ شوما خبین؟
آباجی همچی یخده صب کن باقیشا بشنو ببدش برا م نسغه بیپیچ
کارادا بیبین آخــــــــــــــه بعد می گوی چرا به من میگین " بد اصفهونی "
میگین نه ممدقلی. میگووین
ریز بخند بچه ....
اخرشو خیلی دوست داشتم محمد عزیز.
فقط دوست داشتم بیشتر حس و حال سپهر رو در ک کنم.وقتی که داشت تخم مرغ رو رنگ می کرد یا وقتی بقیه بهش نگاه می کردن....منتظر ادامش هستم...
باز به من گفت بچه
یه جایی که یاد نیست کجا بود خوندم تفاوت قصه و داستان اینه که:قصه ها واقعی هستن...و داستان ها ساختگی...
حق با شماست ...
نخیرم سعیده جون!!