صحنه ی اول )
همین که زنگوله جلوی در صدا کرد مهدی و حبیب که حسابی سرگرم تخته نرد بودند همزمان سرشان را بالا آوردند و چشم دوختند به پسرک ریشوی دم در که آب داشت از سر و صورت و ریش و لباس های کثیفش می چکید .
لبخند ناشی از خوشحالی حبیب به خاطر جفت شش ای که آورده بود در یک آن تبدیل شد به یک اخم شدید و با صدای دو رگه بلندش داد زد :
چی می خوای عمو ؟ برو بیرون ... هرچی بود دادیم گدا اولی
پسرک جوان ریشو ٬من و منی کرد و با آن صدای تو دماغی گفت :
داداش گدا کیه ؟ من اومدم معامله کنم
حبیب در حالیکه نگاهی غضب آلود و از سر چندش به او می کرد داد زد :
یعنی اومدی ملک بخری از من ؟ برو بیرون بینیم بابا مفنگی
و چشمکی به مهدی زد و جفت شش را بازی کرد ...
جوان ریشو دماغش را بالا کشید و گفت : داداش ! احترام خودت رو حفظ کن .
من بی احترامی به شما نکردم ولی شما داری به شخصیت من توهین می کنی .
در ضمن من معتاد نیستم .من مریضم و به پول نیاز دارم . اینجا نیومدم که خونه بخرم اومدم یه چیزی بفروشم ...
حبیب و مهدی همزمان پرسیدند : چی مثلا ؟
در همین هنگام پسر جوان ریشو دستش را کرد زیر پالتوی بلند قهوه ای رنگ کثیفش و پرنده بزرگ و زیبایی را بیرون آورد .
پرنده بینوا در حالیکه از ترس و سرما می لرزید پشت سر هم می گفت :
خدا ذلیلت کنه پیمان
خدا ذلیلت کنه پیمان
صحنه ی دوم )
دو سال پیش تقریبا همین فصل سال بود که مجبور شد شهر را بگردد به دنبال اتاق کوچکی که هم اجاره اش با اوضاع و احوال جیب او سازگار باشد و هم فاصله ی چندانی با دانشکده نداشته باشد . به دلیل کمبود ظرفیت دو ترم آخر تحصیلی به دانشجویان پسر عزب اوغلی خوابگاه تعلق نمی گرفت . بعد از مدت ها گشتن و سپردن به این و آن ، خانه ی " حاجیه خانم " تنها موردی بود که از هر نظر با شرایط او سازگار بود . یکی از همان خانه های قدیمی وسط شهر که اتاق هایش مثل حجره های بازار کنار هم چیده شده بودند و حوض وسط حیاط گویی مرکز ثقل تمام خانه بود . خانه علاوه بر تمامی زیبایی ها و حس نوستالژیکی که از در و دیوارش شُرّه می کرد یک حسن بزرگ هم داشت . یک انباری کوچک بلا استفاده در انتهای حیاط که همان روز اول به محض این که آن جا را دید رویای راه انداختن یک کارگاه کوچک ساخت ساز در ذهنش نطفه بست ...
" حاجیه خانم " پیرزن شصت و چند ساله ی بی کس و کاری بود .
بعد ها یک بار که پای درد دل پیرزن نشست از بین حرف هایش دستگیرش شد که
قوم و آشنای چندانی ندارد . بعد از مرگ شوهرش ، دختر یکی یک دانه اش به
بهانه تحصیل کوچ می کند و پیرزن تنهای تنها می شود . بزرگترین همدمش در
تمام سال های تنهایی کاسکوی خاکستری بد قلقی بود که نصف روز را به بالا و
پایین رفتن از میله های قفس می گذراند و نصف دیگرش را روی قفس می نشست و بد
دهنی می کرد . انگار تمام استعداد حیوان صرف یادگیری فحش هایی که بچه های
محل نثار هم می کردند و غرغرهای پیرزن شده بود .
صرف نظر از
سر و صدای اعصاب خرد کن کاسکو وقتی حاجیه خانم فراموش می کرد غذایش را به
موقع بدهد و غرغر ها و امر و نهی های گاه و بی گاه خود " حاجیه خانم " ،
زندگی در آن خانه محاسن بسیاری داشت . روزها داخل انباری ته حیاط که حالا
تبدیل شده بود به همان کارگاه رویایی ساخت ساز می نشست و چوب های توت و
گردو را می تراشید و شکل می داد بعد خسته که می شد ساز خودش را دست می گرفت
و قطعه ای می نواخت ، هر چند هر بار که صدای ساز و آواز پیمان بالا می رفت حاجیه خانم
سرش را از پنجره ی اتاق بیرون می آورد و می گفت : " خدا ذلیلت کنه پیمان ،
من از دست تو آسایش ندارم ، روزها صدای اره و تیشه و دلنگ دلنگ سازت و شب
ها صدای سرفه های پشت سر هم ، خدا ذلیلت کنه " بعد به محض این که پیرزن
پنجره را می بست کاسکو تکرار می کرد " خدا ذلیلت کنه پیمان ، خدا ذلیلت کنه
پیمان " ...
صحنه ی سوم )
از وقتی که به خاطر داشت سرفه و سینه درد آزارش
می داد . پیش دکترهای زیادی رفته بود اما هیچکدام نتوانسته بودند درمانی
برای دردش پیدا کنند به غیر از آخری که یکی از بچه های دانشکده معرفی کرده
بود . دکتر بعد از چند جلسه معاینه و چند بار آزمایش گفته بود بیماری پیمان
درمان دارد فقط به کمی زمان و چند میلیون هزینه ی درمان نیاز دارد که
البته همان چند میلیون هزینه باعث شده بود که پیمان کلا قید درمان را بزند .
آن شب باز هم سرفه امانش را بریده بود . روی تخت دراز کشیده
بود و از ترس حاجیه خانم پنجره های اتاق را بسته بود و این باعث می شد هوای
سنگین اتاق سرفه هایش را تشدید کند .
با صدای باز شدن در
اتاق از جایش پرید و روی تخت نشست . پیرزن با یک لیوان در دستش لای در
ایستاده بود . پیمان دست و پایش را گم کرده بود و در حالی که سعی می کرد سرفه
هایش را کنترل کند با صدای بریده گفت : " می بخشین ، می بخشین امشبم
بدخوابتون کردم ، آره ؟ "
پیر زن برخلاف همیشه بدون این که
اعتراضی کند آرام داخل شد و لیوان را دست پیمان داد و پایین تخت نشست بعد با
لحنی مهربان که قبلا کمتر از او دیده بود گفت : " پسرم تو فکری برای این
سرفه هات نکردی ؟ دکتری ؟ دوایی ؟ چیزی .. "
پیمان سری تکان داد و گفت : " آره رفتم ، دکتر رفتم اما خب هزینه اش ... "
حاجیه خانم صحبتش را قطع کرد و گفت : " یعنی می خوای بگی تو جوون دیلاق با دو متر قد 2 زار پس انداز نداری که خرج سلامتیت کنی ؟! "
خنده
ای کرد و جواب داد : " آخه حرف دو زار نیست حاجیه خانم ، چند میلیون پول
می خواد ، پس انداز من به زور به یک میلیون تومن می رسه "
- نمی دونم والا ، حالا فعلا این جوشونده رو تا یخ نکرده بخور ، برای سینه ات خوبه ، یادت باشه لیوانش رو صبح برام بیاریااا
این را گفت و بلند شد و رفت .
صحنه ی چهارم )
صبح شده بود ، باران می بارید ، داشت بین لباس های کف اتاق دنبال پالتوی قهوه ای رنگش می گشت که چشمش به لیوان لب تخت افتاد . زیر لب گفت : " خوب شد دیدمش وگرنه بعد از ظهر که برمی گشتم دوباره داستان داشتیم " بعد لیوان را برداشت و رفت به سمت اتاق پیرزن . در زد ، حاجیه خانم گفت : " بیا تو "
- مزاحم نمیشم حاجیه خانم ، لیوانتون رو آوردم ، می ذارمش پشت در
+ بهت می گم بیا تو بگو چشم ، بیا تو باهات کار دارم .
روی صندلی گوشه اتاق نشسته بود ، توی یک دستش عصا بود و بسته ی کوچکی را توی دست دیگرش گرفته بود . بسته را سمت پیمان دراز کرد و گفت : " بیا اینو بگیر ، یه مقدار پوله ، گذاشته بودم برای سفر سوریه ، فکر کنم مریضی تو واجب تره ، سوریه رفتن من دیر نمیشه ... "
پیمان خواست حرفی بزند که پیر زن ادامه داد : " نشنوم حرف اضافی بزنیا ،دیگه خسته شدم از سرفه های شبات ، تازه من که از بد روزگار به غیر تو کسی رو ندارم این جا که ، اصلا تو هم مثل پسر نداشته ام "
پیمان با خجالت دستش را دراز کرد و بسته را گرفت بعد با بغض تشکر کرد و خواست از اتاق بیرون بزند که پیرزن گفت : " داری میری این پرنده رو هم ببر سر کوچه ببین کسی می خردش ، این حیوون هم دیگه مثل من عمر خودشو کرده همین روزاست که بیافته کف قفس و لنگ سیخ کنه ، تا نمرده بهتره از پولش یه استفاده ای بکنیم . بفروشش و پولش رو بذار رو پول درمانت "
پسر دیگه نمی تونست سنگینی چشماشو تحمل کنه ، اشکاشو پاک کرد و پرید گوشه دامن پیر زن را بوسید و بدون این که حرفی بزند از اتاق زد بیرون ...
صحنه ی آخر )
مهدی خنده ای کرد و از روی تخت بلند شد . کاسکو رو از دست پیمان گرفت و زیر بالهایش را نگاهی کرد ، بعد با پوزخند گفت : " این که علاوه بر پیر بودن و بددهنی ، جوجو هم داره که ! حالا چند می فروشیش ؟ "
- تو سر مال نزن داداش ، به پولش احتیاج دارم وگرنه نمی فروختمش ، چند می خری ؟
+ آخرش 800
- بیشتر از 100 تا کلمه حرف می زنه ، لااقل یک میلیون قیمتشه ، تو 900 بده من راضیم .
+ 850 بیشتر نمی دم ، اگه نمی خوای به سلامت
پیمان سری به علامت رضایت تکان داد بعد پول را گرفت و از مغازه بیرون زد و به سمت بانک رفت تا پس اندازش را هم از بانک بگیرد .
تمام زمانی که روی صندلی بانک منتظر نشسته بود به حاجیه خانم فکر می کرد ، به این که آدم ها گاهی چه اندازه با چیزی که نشان می دهند تفاوت دارند . شماره اش را خواندند ، بلند شد و دفترچه اش را تحویل باجه داد . مرد پشت باجه نگاهی به شماره ی حساب انداخت بعد با وسواس برگه های روی میزش را ورانداز کرد و ناگهان با لبخند گفت : " تبریک می گم آقای کریمی ، شما تو قرعه کشی این دوره ی بانک برنده ی یک سفر زیارتی به سوریه با یک نفر همراه شدین . التماس دعا قربان "
گیج شده بود ، دوست داشت همان جا بال در بیاورد و درست تا جلوی در اتاق حاجیه خانم پرواز کند ...
پی نوشت : ایده ی این داستان به علاوه ی صحنه ی اول طبق معمول محصول ذوق سرشار " بابک اسحاقی " عزیز است که اینجا از بچه ها دعوت کرده برای داستان ادامه بنویسند
پی نوشت : این داستان نا قابل با تمام کم و کاستی هایی که به ضعف قلم بنده بر می گردند تقدیم به پروین بانو ی عزیز
ارادتمندیم.
مخلصیم قربان
همه چیز خوبه ان شاءالله
بخش اول رو خوندم.... باقیش رو نه البته....
ولی دوس داشتم اون کاسکوی موش آب کشیده ی زیر پالتو رو.........
اون قسمت داستان سهم بابک اسحاقی بود![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
دقیقا اون جاهایی رو که شما نخوندین من نوشتم ، آره عمه جان
اوممممممممممممم منم خب خوندم پستتو![](http://www.blogsky.com/images/smileys/005.gif)
نه الانا، خیلی وقت پیش خوندمش ولی الان اومدم کارتشو بزنم:دی
یعنی می خوای بگی این اتفاق اینقدر ناراحت کننده بوده که یادت رفته اسمتو بنویسی؟
اون بالائی منم
شما نخونده و نظر نذاشته عزیزی آبجی خانوم
سلام
قرار به بروز شدن نیست؟
منتظریم داداش
باور کنید لطف و تعارف نیست...
من فقط حس واقعی ام رو بیان میکنم
داستانهاو نوشته های شما خیلی دلنشین هستن...
همیشه وقتی میخونم حس خوبی بهم دست میده...
آدم کمی از دنیای روزمره ماشینی جدا میشه...این روزها کمی آرامش غنیمته...معنویت...صمیمیت...و انسانیت... نوشته های شما به شیوه های مختلفی سرشار از این مفاهیمه...که در دنیای امروز ...بزرگترین گمشده زندگی ماست