بیشتر از یک هفته می شد که از آقای " طریقت پناه " در مدرسه خبری نبود . طریقت پناه دبیر ادبیات مان بود هر چند - با کمی اغراق - از شعر و ادب همانقدر سرش می شد که بنده و شما از زبان اسکیموها . زنگ ادبیات هم بیشتر به خاطره بازی های حضرت آقای دبیر و حل خودآزمایی های بی فایده ی آخر هر درس می گذشت . وقتی بعد از آن غیبت چند روزه به مدرسه برگشت سر تا پا سیاه پوشیده بود و صدایش گرفته بود ، از این ور و آن ور شنیده بودیم که مادرش فوت کرده است . آن روز هم طبق معمول همیشه به محض وارد شدن به کلاس تکه ای گچ از پای تخته برداشت و گرفت داخل مشتش ، بعد رفت و نشست پشت میز و شروع کرد به حرف زدن . آن روز آقای طریقت پناه خیلی حرف ها زد ، اشک خیلی هایمان را هم در آورد اما میان تمام ان حرف ها چند جمله بود که فی الفور گوشه ی ذهنم رسوب کرد ، چند جمله که شاید به عوض تمام آن چیزهایی که از شعر و ادبیات به شاگردانش نیاموخت می ارزید ...
القصه ؛
عرض کردم که بعد از آن روز و به بهانه ی اتفاقی که بین من و محسن ژاپنی افتاد از " ممل خرگوش " تبدیل شدم به " ممد یدک " ، کم کم حتی آن هایی که دعوای من و محسن را ندیده بودند هم یدک صدایم می کردند . خودم هم با پسوند جدید دنباله ی اسمم مشکل چندانی نداشتم ، کمترین فایده اش این بود که آدم های جدید بعد از شنیدن اسمم با چشمان گشاد گوش هایم را اندازه نمی کردند . با " ممد یدک " مشکلی نداشتم تا روزی که ...
طبق معمول همه ی روزهای آخر هفته دروازه ها را وسط کوچه گذاشته بودیم و سرمان گرم گل کوچک بازی کردن بود . خاطرم نیست توپ را کدام یکی از بچه ها شوت کرد پشت دروازه و توپ صاف افتاد جلوی پای محسن خان که خرامان در کوچه پرسه می زد . یکی از بچه ها داد زد : " اون توپ رو شوت کن بیاد محسن "
یک قدم عقب گذاشت و کشید زیر توپ ، شوت زدن محسن ژاپنی با آن چشمان تنگ که حکما گستره ی چندان وسیعی را پوشش نمی دادند همان و گیر کردن توپ لا به لای شاخ و برگ های یکی از درختان کوچه همان . این حرکت محسن از یک سو و سابقه ی ارادت قلبی ام به ایشان از سوی دیگر حسابی خونم را به جوش آورد . داد زدم : " بچه تو انگار مریضی ، کتکی که پای قنات خوردی یادت رفته ؟ می خوای یه حال دیگه بهت بدم ؟ " بر خلاف چیزی که از محسن انتظار داشتم خیلی منطقی و پاستوریزه گفت : " عمد که نبود ، چه می دونستم می ره اون نوک ! "
اما انگار روایت حماسی بچه های محل از دعوای پای قنات و بار مسئولیتی ! که عنوان پر طمطراق ! " ممد یدک " روی دوشم گذاشته بود بعضی چیزها را در درون من عوض کرده بود ، دهانم را باز کردم و هر آنچه تا به آن روز در دایره المعارف فحش هایم گنجانده بودم حواله اش کردم ، آخر الامر هم از بین دست و پای بچه ها که سعی می کردند آرامم کنند با یک اردنگی محسن خان را بدرقه نمودم
بعد از آن هر بار که به رفتار و عکس العمل های آن روز محسن در برابر آن همه بددهنی خودم فکر کردم چیزی جز این جمله که : " آخه من که عمدا توپ رو نفرستادم اون بالا " به یادم نیامد . هر بار هم بیشتر از " ممد یدک " بیزار شدم . چند باری خواستم برم و جلوی محسن را بگیرم و عذر خواهی کنم اما غرور مانع شد . یک بار هم که بچه ها واسطه شدند برای دلجویی از محسن او پا پس کشیده بود .
حالا هر لحظه که از " ممد یدک " دورتر می شوم بیشتر یاد حرف های آن روز آقای طریقت پناه می افتم که می گفت : " زندگی یعنی کلی ثانیه و لحظه و اتفاق ، یعنی اثری که تک تک این لحظه ها و ثانیه ها و اتفاقات بر روی دنیای اطراف آدم ها می گذارن . همونطور که لحظات خوب و لذت بخش زندگی یک عمر تو ذهن و خاطر آدم ها می مونه ، لحظاتی توی زندگی هست که تمام عمر یه آدم کفایت نمی کنه برای کم کردن بار حسرت اون لحظات "
پی نوشت : بابت تاخیر در آپیدن پست جدید جدا عذر می خوام
دیشب را تا حوالی ساعت 9.30 برق نداشتیم ، امشب را تا حوالی همان ساعت حس و حال
آو... حالا فهمیدم.
بعضی ها چه روح لطیفی دارررررعند [به سبک ابراهیم توی فیلم مادر خوانده شود] ؛)
بعضی چیزها همینجور الکی الکی تا آخر عمر یه حس ناراحتی می چسبونند بیخ خر آدم... کاریشم نمیشه کرد.
کاریش هم نمی شه کرد ...
دوم
خوب الان دلم واقعا سوخت. باشه دیگه ممد یدک صدات نمیکنم
منم برات دعا می کنم آقای چایدارچی امروز حالتو نگیره
"لحظاتی توی زندگی هست که تمام عمر یه آدم کفایت نمی کنه برای کم کردن بار حسرت اون لحظات"
دقیقا مثه همین لحظاتی که من الان دارم سپری میکنم و قبلا سپری کردم
به همون اندازه که از ممد یدک متنفری منم از روز عید سرکار اومدن متنفرم
من موندم مگه شما تو اون شرکت تجارت Pop corn می کنید که نه روز تعطیل و غیر تعطیل دارید نه عید و عزا
بابا دست از سر این آبجی ما بردارین بذارید برسه به کار و زندگیش
حالا این هیچی ، اون " آقای همسر " چه گناهی کرده که روز عیدی باید دور از خانه و خانواده باشه ، دلم کباب شد واسه " آقای همسر "
اولا که آقای چایدارچی نه! خانوم چایدارچی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
بعدشم چی بگم که نگفتنش بهتره
چه خوب گفته آقای طریقت پناه.خیلی خیلی خیلی خوب.
آخ که چقدر خوب درک میکنم این حرف معلمتو....
ممنون قربان..همشهری داستانو فراموش نکنید..
چشم خانم
البته اونطوریا که شما می فرمایید نیست قلم من
خودت رو سرزنش نکن...
مهم اینه که ذات تو تشخیص داده که کارت بد بوده و از تو یه گرگ نساخته...
همه ما گاهی خشن می شیم...
مطمئن باش اگه اون روز تو قنات با اون اونجوری رفتار نمی کردی...تا الان لهت کرده بود
گاهی لازمه ادم با تمام قدرتش رفتار کنه
نه خدا وکیلی با " تمام قدرت " رو خوب اومدی گلی
سلام
چه جمله ای گفته دبیرتون
تا عمق وجود آدم میره این حقیقت تلخ...
الان خبری نمیتونین از محسن بگیرین و با عذرخواهی و آشتی باهاش خودتونو خلاص کنین؟
بالاخره دبیرها هم بعضی وقتا حرف های به درد بخور می زنن ، البته فقط بعضی وقت ها
ولی من فکر کنم دبیرها و معلم ها همیشه حرف های به درد بخور می زنن
ولی گاهی گوش شنوایی پیدا میشه برا شنیدنش
چه قصه تلخی...
بار اینجور گناهها...سالهای سال...آدمی رو زجر میده....
بی ربط بگم...تنها ربطش غم و درد مشترکه!!!
دیروز هم دوستی عزیز....روایاتی تلخ تراز شوکران از اساتید دانشگاه آزاد واحد شهرما گفت که واقعا سرم سوت کشید.....سر درد بدی گرفتم....باورم نمیشد...بعضی ها برای نمره...و بعضی ها برای سوءاستفاده دست به چه کارهایی که نمیزنن...لااقل فکر نمیکردم تو شهر ما هم از این خبرها باشه....
یا داستان واقعی دختران نابغه فیزیک دانشگاه ازاد.... با طرحهای بی نظیری که داشتند...و فقط به خاطر عدم حمایت مالی دانشگاه و خانواده...نتونستند طرحهاشون رو در دانشگاههای معتبر ارائه بدهند...و حالا یکی شون..با اون همه استعداد... شده کارمند معمولی پلیس+۱۰ گواهی نامه صادر میکنه!!!!
این خاطره بود یا داستان؟
سلام بانو
خاطره بود اما مگه نه این که خاطرات هم وقتی روایت می شن تبدیل می شن به داستان های واقعی با ساختاری ژولیده ( این جمله دزدیه البته ، از احمد محمود دزدیدمش )