بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

تابستان

خانم جان سیزدهم رجب هر سال نذر شله زرد داشت . البته اوایل نذر سلامت " خان بابا " بود اما پیرمرد که رفت شله زرد های خانم جان هم عطر و طعم خیرات گرفت . هر چند مراسم فردا علاوه بر جمع شدن فامیل دور هم به بهانه ی خیرات یک مناسبت ویژه هم داشت ...

تمام روز را به دنبال دیگ و کپسول گاز و برنج نیم دانه و سایر ملزومات شله زرد این طرف و آن طرف دویده بودند و حالا دیگر جان در تنشان نبود . رختخواب ها را روی پشت بام پهن کرده بودند و دراز به دراز افتاده بودند . صادق و امیر علی زیر گوش هم پچ پچ می کردند اما سپهر زل زده بود به آسمان و هر از چند گاهی لبخند ملیحی گوشه ی لبانش نقش می بست . صادق که متوجه سکوت سپهر شده بود ، سقلمه ای به امیر علی زد و اشاره ای به سپهر کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت : " کجایی پسر عمه ، کجایی قربونت برم ؟ انگار رسما باطل شدیا ... آره رفیق ، تو از وقتی عاشق شدی رسما باطل شدی "
سپهر زیر زیرکی نگاهی به صادق انداخت و خمیازه ای کشید و گفت : " حرف مفت نزن صادق دهن لق ، بگیر بخواب کم قار قار کن نصف شبی ... " این را گفت و پتو را روی سرش کشید و خوابید ...

خورشید بالا آمده بود ، همه فامیل جمع شده بودند ، همه به غیر از عمو مجید و زن و بچه اش که خبر رسیده بود در راهند . اهل خانه آرام آرام همه چیز را آماده می کردند ، جوان تر ها سرگرم کپسول های گاز و برپاکردن اجاق ها بودند ، زن ها مشغول خیس کردن دانه های برنج بودند و خانم جان هم مثل تمام سال های قبل از داخل اتاق کوچک روی ایوان همه چیز را با درایت خاص خودش مدیریت می کرد ، سپهر هم سبد کوچکی را دستش گرفته بود و افتاده بود به جان درخت سیب و سیب های رسیده را دست چین می کرد و داخل سبد می گذاشت ...

صدای زنگِ درِ باغ بلند شد ، سپهر نگاهی به دور و برش انداخت . همه ایستاده بودند و با لبخند او را نگاه می کردند ، انگار همه می دانستند چه کسی پشت در است و هیچکس نمی خواست شادی باز کردن در را از سپهر دریغ کند . سبد را زیر بغل زد و دوید به سمت در ، در را باز کرد ، سعیده آن طرف در ایستاده بود و لبخند می زد . پسر مثل همیشه زبانش بند آمده بود ، سعیده پیش دستی کرد و گفت : " علیک سلام ، مگه جن دیدی ندید بدید ؟ زود برو کنار الان آقام میاد حالتو می گیره ها " پسر که انگار تازه یخش باز شده بود صدایش را صاف کرد و گفت : " حالمو می گیره ؟ کور خوندی دختر عمو ، دیگه تموم شد ! از امروز به بعد دیگه هییییچکس نمی تونه حال من و تو رو بگیره "
سعیده ابروهایش را در هم کرد و با لحن شیطنت آمیزی جواب داد : " اوهو ، بچه پر رو ! حالا کی گفته که من امروز به تو بله می گم ... همچین زیادم مطمئن نباش . عوض این حرفا بیا این کیفو بگیر ، دستم افتاد ...  "
سپهر یکی از سیب های داخل سبد را در دست سعیده گذاشت و کیف را از دستش گرفت ، در را پشت سرش بست و دو تایی راه افتادند به سمت اهل فامیل که دیگ های شله زرد را دوره کرده بودند و کِل می کشیدند .
عمو مجید از پشت در باغ داد می زد : " آهای سپهر ِ سربه هوا ، بیا این درو باز کن حیف نون ، هیچی نشده ما رو یادت رفت پدر صلواتی ؟ "

پی نوشت 1 : این داستان ادامه دارد
پی نوشت 2 : " رمضان مبارک "
پی نوشت 3 : خواندن این پست توصیه می گردد