بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

مسابقه داستان نویسی - شب اول



داستان شماره ی یک)


پایش روی پدال گاز بود...و  به خیال خودش داشت راننده گی می کرد...اخلاقش دستم آمده بود... از همان سال اولی که آمده بود دانشگاه و با هم دوست شده بودیم...می دانستم وقتی زیادی غرق در افکارش می شود اصلا حواسش به هیچ چیز و هیچ کسی نیست.

- حمید..حمید...

- هان ...بله ..با من بودی؟؟؟

- نه با خودم بودم ...آخه تازه گی ها می خام اسمم رو بذارم حمید...داشتم تمرین می کردم اسم خودم رو ...خب معلومه پسر با توام...حواست نیست ها...می خای ما رو به کشتن بدی...پیاده شو..بذار خودم رانندگی کنم...

پیاده شدم و حمید بدون اینکه حرفی بزند پیاده شد و آرام مثل یک بچه ی حرف گوش رفت و روی صندلی کنار نشست.

سیگار داری رضا؟؟؟

...سیگار را تعارفش کردم و مثل همیشه سیگار را گرفت و بدون اینکه بخواهد روشنش کند آن را روی لبهایش گذاشت و دوباره ساکت شد...هیچ وقت ندیده بودم سیگار بکشد...حالا یک ساعتی می شد که از خاتون آباد دور شده بودیم...

- رضا میشه نگه داری...

- باشه چشم...اینهم به خاطر حمید آقای کارگردان...

- می دونی رضا قصه از کجا برام تلخ شد...اون روز عصر که  خونه ی کربلایی داشتم برای عذرخواهی دستش رو می بوسیدم و گفتم کربلایی اگه اجازه بدین می خوام راحله رو از شما خواستگاری کنم بعد محرم و صفر و کربلایی که دستهاش روی شونه ام بود را شل کرد و پشت به من رفت توی حیاط و شروع کرد به تند تند قدم زدن و ذکر گفتن...تلخی قصه از اونجا شروع شده بود...

بماند که عمو رحیم و ناصر چه ها که به من نگفتند و بماند که چند باری هم باز با پیغام و پسغام...  به گوش کربلایی رسوندم  خواسته م رو...اما  تلخ ترش می دونی کجا بود رضا...وقتی یکی از بچه های ده یه کاغذی را داد دستم و گفت اون خانم این رو داد بدم به شما...همه ی نقشه های من تلخ شد رضا...همون شب ساکم رو برداشتم و بدون خداحافظی از ناصر و بقیه اومدم تهران....بعدها هر چی پاپی ام شدند که چی شد و چرا...درس و دانشگاه رو بهونه کردم...و خودم رو حسابی مشغول کار و درس کردم... ناصر رو هم یکسال بعد دیدمش ..امده بود تهران برای اعزام.... نمی دونم چرا یهویی هوای جبهه و جنگ به سرش زده بود زمین و دام رو رها کرده بود می خواست  به قول خودش بره تا از ناموسش دفاع کنه ...رفتنی که دیگه هیچ برگشتی بهش ندیدیم...هنوز آخرین حرفش یادمه...

- حمید ناموس ناموسه...چه زن باشه...چه زمین...باید مراقبش بود...من نشدم تو...تو نشدی یکی دیگه...

 

و دیگه هم ده نرفتم تا  خبر عروسی راحله  به گوشم رسید....آقاش گفته بود...تا کی می خای پشت دار قالی بشینی و هی رج رو رج بزنی و رنگ رو رنگ...دیگه وقتشه که لباس عروسی به تن کنی و بری خونه ی بخت و بشی کدبانوی خونه ی شوهر...

کربلایی رحیم راحله رو برای پسرش خواستگاری  کرده بود ..و کربلایی به حرمت ریش سفیدی و احترامی که براش قائل بود...نه نگفته بود...

- می دونی رضا ...به حرمت ناصر و حرمت رفاقتمون دیگه بعد ناصر حرفی از راحله نزده بودم... نه اینکه فراموشش کنم ها نه...مرد هیچ وقت عشق اولش رو یادش نمی ره...درسته خاطرخواهی من عشق نبود...اما خب ...

- حمید می خای بریم از ماشین پایین و کنار اون درخت ِ بشینیم...

- آره بد نیست...من رو یاد اون درخت بلند سر کوچه ی کربلایی میندازه...چقدر اونجا در خونه ی کربلایی رو دید می زدم تا شاید راحله از خونه بیاد بیرون و ...

مثل دفعه ی پیش که رفته بودیم ده تا مقدمات اجرای نمایشنامه را آماده کنیم...یادته رضا...باز هم مثل عادت قدیمم کنار اون  درخت وایسادم و خونه ی کربلایی رو دید زدم...اما دیگه از راحله خبری نبود....دختر دایی هام می گفتند شب عروسی اش هیچکس خنده ی راحله رو ندیده بود...ساکت و آروم نشسته بود و چشمش همش به در بوده...

می دونی رضا چرا به بچه ها گفتم روی نمایشنامه ی مثلث عشقی کار کنند...می خوام بدونم بچه های حالا کدوم طرف داستان رو حذف می کنند...مثل ما تقصیر رو میاندازن گردن تقدیر یا تلاش می کنن تا یکی از این دو ضلع برنده  باشه...گفتم تقدیر..خب این هم شاید تقدیر بوده رضا...اینکه ناصر بره و دیگر خبری ازش نشه ...من برم شهر و الکی خودم رو مشغول درس و دانشگاه کنم و راحله ام تسلیم این تقدیر بشه و  شوهرش  هم توی  یکی از این سفراش که گندم می آورده شهر تصادف کنه و...

حال و احوالش را رو از دکترش پرسیدم...می گفت طول می کشه تا بتونه بدون ویلچر راه بره...اما خوب میشه...

دخترش رو دیدی رضا...انگار خود راحله است...به من میگه عمو...

حمید دوباره در خودش مچاله شد و لبخند محوی که گوشه ای لبش نشسته بود بسته و بسته تر شد و غروب یک روز دیگر داشت به زمین  سلام می کرد....


*******************************************

داستان شماره ی دو)


چادرش را سرش کرد و راهی شد. کوچه های خاتون آباد برایش رنگ دیگری داشت. روزهای بچگی از جلوی چشمایش رد شدند. همه روزهایی که ناصر که را در همین کوچه های باریک و طولانی دیده بود، همه روزهایی که جور دیگری به ناصر نگاه کرده بود، به عنوان شریک زندگی اش. تا به خوش آمد جلوی خانه حمید بود. دل توی دلش نبود. اگر کسی او را اینجا میدید چه حرفها که درباره اش نمیزدند. دو دل بود برود یا برگردد، که در روی پاشنه چرخید. راحله پشت تنه چنار کنار خانه حمید پنهان شد. حمید از در بیرون

آمد. فرصت خوبی بود تا کسی از راه نرسیده نامه را بدهد. جلو رفت و سر به زیر سلام کوتاهی داد.

جواب حمید کوتاه و سرد بود. راحله سرش را بالا آورد، صورت حمید قرمز بود و انگار بابت چیزی ناراحت است. راحله نامه را داد و خواست برود که حمید جلویش را گرفت.

+ صبر کن راحله یه چیزی شده که باید بدونی!

- چی؟

+ ناصر رفته!

- ناصر رفته؟ چرا؟ چی شده؟ کجا رفته؟

+ میخوای جواب این همه سوالتو همین جا بدم؟ وسط کوچه؟ تو این برگه همه چی رو نوشته، بیا بگیرش.


حمید بی حوصله بود. نامه راحله را گذاشت توی جیبش. راهش را کشید رفت و در پیچ کوچه نا پدید شد.


***

حمید عزیز

سالهای زیادی با هم بودیم. از همون بچگی وقتی توی کوچه راحله رو میدیم برق چشمهات رو میدیدم.

تمام این سالها پای درد و دلت نشستم و از شور و شوقت برای رسیدن به راحله خبر دارم. دیدی که خواستم واسطه بشم تا کبلایی راضی به وصلتتون بشه. من تمام تلاشم رو کردم. حالا که قضیه تعزیه جمع و جور شد، و کبلایی تو رو بخشید امیدی هست برای رسیدنت به راحله.

اما حمید بذار منم یه بار درد دلم رو بهت بگم. من راحله رو دوست داشتم. از همون روزی که سنگ اشتباهی خورد به سرش. از همون روزی که آقاش به خاطر راحله زد تو گوش من.

تمام این سالها سکوت کردم. نمیخواستم فکر کنی در حقت نا مردی میکنم. حالا که قراره با راحله وصلت کنی اینجا دیگه جای من نیست. میرم یه جایی که دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.

خوشبخت باشی

حمید  از آینه ماشین به روستایی نگاه میکرد که همه روزهای خوب جوانی اش را در آن جا گذاشته بود. روستایی که دوستش و عشقش را باهم از او گرفت. روستایی که دیگر جای ماندن نبود.


*******************************************

داستان شماره ی سه)


توی دلش گفت : پدر صلواتی چقدر شبیه مادرش شده ، کپی برابر اصل...

درست شبیه مادرش، همان روزی که آرام و بی صدا آمده بود و با نامه ای همه ی آرزوهای حمید  جوان را به طوفان سپرده بود. خاطره ی آن روز هیچ وقت از ذهن حمید پاک نشد . حتی امروز که 20سال از آن می گذشت انگار همین دیروز بود که را حله  را جلوی در خانه شان دیده بود.

- سلام حمید آقا

- ...سلام...

- راستش ، راستش زیاد نمیتونم معطل کنم فقط اومدم اینو بهتون بدم. 

بعد هم قدمهای تند راحله که اورا دور و دورتر می کرد و کاغذی که توی دست عرق کرده ی حمید کم کم داشت خیس و مچاله می شد. قلب حمید  تند و تند می زد و نمی دانست چه چیزی توی  این نامه بوده که راحله را جلو ی این همه چشم کنجکاو تا در خانه ی انها کشانده است. چشم های کنجکاوی که بعد از ماجرای تعزیه و آبروریزی حمید و عذر خواهی از کربلایی و ... کنجکاوتر هم شده بودند.

خودش را کشاند گوشه ی دیوار و تای کاغذ را باز کرد و شروع کرد به خواندن نامه. وسط های نامه چشمهایش افتادند به دودو . نفسش  سنگین شده بود و نمی توانست  چیزهایی را که می خواند باور کند . رنگ به رویش نماده بود.  بی هیچ حرفی خودش را انداخت داخل اتاق. حال خودش را نمی فهمید. تمام بدنش عرق کرده بود. احساس می کرد تمام این سالها به حسش خیانت شده . برای یک لحظه از راحله متنفر شد. از ناصر هم . کارتن کتابهای قدیمی را ریخت وسط اتاق. مدیر مدرسه جلال  را از لابلای کتابها و دفترها کشید بیرون. نگاهش کرد. سرش گیج می رفت . شروع کرد بلند بلند حرف زدن با راحله. "چرا این کارو با من کردی؟ چرا کاری کردی که من فکر کنم دوستم  داری ؟ خب چرا کتابو خودت به ناصر ندادی؟ اصلن چرا نگفتی که اون روز تو بازار ،چشات به خاطر قبولی من نبود که برق زد به خاطر ناصر بود!... به خاطر این که می خواست ور دلت بمونه! نکنه با هم سر و سریم داشتین و دارین؟ ...من از ناصر نمی گذرم!... نارفیق داشتی بازیم می دادی ؟ آهان حالا یادم میاد  که چه جوری با پیشنهاد نقش شمر تو تعزیه می خواستی توی ده، سکه یه پولم کنی ! که کردی اتفاقن... می دونستی نمی تونم و نمیشه !.. خب نارفیق چرا به خودم نگفتی که میخوایش ! ..دست همتون تو یه کاسس !"

حمید یکریز با خودش حرف می زد و کتاب را زیر و رو می کرد. انگار دنبال یک نشانه می گشت. یک چیزی که به او بگوید راحله ی 15 ساله اورا دوست داشته نه ناصر را. حتمن یک جایی از کتاب نوشته . حتمن یک گوشه اش نوشته برای حمید عزیزم... حتمن نوشته...بالای یکی از صفحه ها چشمش خورد به این بیت که با خودکار مشکی خیلی ریز نوشته شده بود : "همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی... " یعنی راحله این را برای من ننوشته بوده؟ یعنی امید داشته ناصر بخواندش؟

این فکرها داشت حمید را از پای در می آورد. دختری که هر صبح و شبش را با یاد او می گذراند، آمده و توی چشمهایش نگاه کرده  و نامه ای داده  بود که تورا نمی خواهم .  برو پی کارت! من  از همان اول هم خاطرخواه رفیقت بودم! دلش  بی اندازه شکسته بود. به یک باره از آدمی سرمایه دار تبدیل شده بود به ورشکسته ای بی تقصیر. ورشکسته ای نادان و گول خورده. همه چیزش را از دست داده بود. دختر رویاهایش توی چند لحظه شده بود جادوگر کابوسهای بیداریش  و تنها رفیق صمیمی اش رغیب ! خنجر به دست . رغیبی! که خنجر ش را نه از پشت که از روبه رو و چشم در چشم داشت می کرد توی قلبش . تصاحب عشق دوستی که برایش عین برادر و همراه بودی،  اسید پاشی توی چشم و روح اوست .

حمید نمی توانست خودش را ببخشد ، نمی توانست راحله و ناصر را ببخشد . باید کاری می کرد . باید خودش را ازین عذاب نجات می داد . اما نمی دانست چطور. آن شب تا صبح نخوابید  و فکر کرد . آفتاب که زد کاغذ و قلمش را آورد و شروع کرد به نوشتن.

***

سلام

گفته ای باید  زودتر خبرم می کردی . بله. باید زود تر این کار را می کردی . یعنی من باید زود تر  از اینها می فهمیدم که توکس دیگری را می خواهی. اما تو کاری کردی که خیال کنم به من علاقمندی. همیشه با لبخند نگاهم کردی و بعد هم آن هدیه . آن کتاب. تیر خلاص را زد. فکر کردم تو هم دلت با منست... احساس می کنم که بازی خورده ام و یک نفر به قصد و از رو ی عمد ،  من و احساسم را مسخره کرده است. تمام این سالها ی درس و دانشگاه حتی به یک دختر دیگر هم نگاه نگردم. می گفتم راحله منتظر من است. توی رویاهایم خانه ای را می دیدم که سقفش بین من و تو مشترک است. با خودم می گفتم درسم که تمام بشود بر می گردم  و دستش را می گیر م و می آورم توی خانه ی خودم. حاضر بودم برای این کار جانم را هم بدهم .اما  تو... تو  آن قدر دیر گفتی که ...

بگذریم ...از همین لحظه  پایم رااز بازی تو می کشم بیرون . تو بمان و هر کسی که دلت با اوست. دیگر نه مرا خواهی دید و نه من دلم می خواهد تو را ببینم.

اینها را نوشت  وبلند شد و  ساکش را از پستو بیرون آورد. کتاب مدیر مدرسه  را هم گذاشت لای  چند تیکه لباس و  راه افتاد.  قیافه اش به شکست خورده ها نمی مانست. مصمم تر ازین حرفا به نظر می آمد. مادرش توی حیاط برای مرغ و خروسها گندم می ریخت. به سمتش رفت و گفت : "مادرجان  کاری پیش آمده و من باید زودتر برگردم تهران. برام دعا کن". مادر هم با دستپاچگی  پیشانیش را بوسید و کاسه ی آبی هم  ریخت پشت سرش .

حمید نامه ای را که خودش نوشته بود و نامه ی راحله را محکم توی دست گرفته بود. پیچید توی کوچه ای که خانه ی ناصر آنجا بود. دیشب همه ی فکرهایش را کرده بود. همه ی سرزنشها و ملامتهایی که باید خودش را می کرد. چقدر برای ناصر دردل کرده بود واز شیفتگیش به راحله گفته بود و حالا...  در خانه را زد. ناصر خودش آمد جلو ی در.

- چطوری رفیق؟ این وقت صبح؟ خیره ایشالله. بیا تو ...

- خیره.


حمید همین یک کلمه را گفت و بی توجه به قیافه متعجب ناصر ، هر دو نامه را داد دستش. و بی هیچ حرفی و در چشم بر هم زدنی دور شد.

***

صدای زنگ موبایل، حمید را از گذشته آورد بیرون. نسیم بود همکار و همسرش که می خواست بداند او  دقیقن کی می رسد  تهران.


*******************************************

داستان شماره ی چهار)


داشت به سمت تهران حرکت میکرد ، جاده خلوت بود فقط هر از چند گاهى تک و توک کامیون هاى بار سنگین صدایی ایجاد میکردند.

حالا دیگر بلند بلند فکر میکرد :

- امسال هم نشد راحله رو ببینم رفت تا سال دیگه ,من اگه شانس داشتم...

با دست هاى مشت شده، روى فرمون ماشین کوبید.ماشین را نگه داشت، درست کنار یک دره ى نه چندان کوچک...از ماشین پیاده شد و به لبه ى دره رفت ، یاد حرف هاى کربلایی افتاد.

"تقریبا 19-18 سال پیش بود من و ناصر و پسر عموش عباس،همین پسر کوچیکه ى عمو رحیم که دریچه ى قلبش مشکل داشت، براى کار و بار زمیناى روستا ،از همین ورق بازیاى ادارى و بانکى،باید میرفتیم شهر.ناصر هم که میدونى جونشو میداد واسه این زمینا،هر کارى براى زمین اقاش کرد.با وانت عمو رحیم راهى شدیم،ناغافل یه کامیون از همین بار سنگینا ،چیکار میکرده نمیدونم هر چى بود حواسش نه به ما بود نه به جاده ...تصادف میکنیم.به خودمون اومدیم دیدیم ته دره ایم .ناصر بیهوش یه ور افتاده بود ما هم یه ور اش و لاش. لاکردار زده بود و در رفته بود. "

حمید سنگى را با پایش سمت دره شوت کرد ،باد سرد استخوان سوزى میوزید.دست هایش را در جیب هاى پالتو اش مشت کرده بود و به سمت ماشین حرکت کرد.دستگیره ى در را به سمت بالا کشید در همان حال نگاهش به انعکاس تصویر خودش روى شیشه ى ماشین افتاد .موهاى جو گندمى،رگه هاى میان سالى توى صورتش خود نمایی میکرد ...

نگاهش به جزوه ها و نمایشنامه ها و کتب دانشگاهى اش که روى صندلىِ کنار راننده بود افتاد :

کسى چه میدونه من مجبور شدم وقتم رو با درس پر کنم .کى میدونه چرا همه ى زندگیم شد این نمایشنامه ها،و الا این صندلى جاى راح....

حمید با نشستن توى ماشین بغضش را قورت داد...

***

یک روز قبل از تعزیه

 

حمید دو زانو نشسته بود رو به روى کربلایی.

کربلایی در حالى که پایش را میمالید با چشم اشاره اى به چایى کرد و گفت:بخور حمید جان از دهن میفته.

حمید کمى جا به جا شد .

+به دلم افتاده تعزیه ى امسال خوب برگزار میشه ناسلامتى شما خبره ى این کارى،واسه خودت اسم و رسمى در کردى!روحش شاد خدا بیامرز مشد على دل خوشى ازت نداشت

میگفت این حمید کلش باد داره! من که هنوز نمیدونم چى شد اون شب بى خبر زدى به جاده .خبرش توى ده پىچید که حمید پسر مشد على رفته فرنگ براى ادامه تحصیل...باریکلا.باریکلا,نتایج زحماتت رو دیدیم ...

کربلایی همچنان حرف میزد اما فکر حمید جاى دیگر مانده بود فقط حرکت لب هاى کربلایی را میدید که به هم میخورند ...به نامه ى راحله فکر میکرد نامه اى که سرنوشتش را عوض کرد,زیر لب جورى که کربلایی متوجه نشود زمزه کرد:بى خبر بى خبر هم نبود,کسى که باید میفهمید فهمید.

سرش را به حالت افسوس تکان داد ،براى پنهان کردن اشک حلقه زده در چشمانش سرش را پایین انداخت و با قند هاى توى قندان بازى کرد.

با صداى ارمغان به خودش امد

*عمو جان چایى که یخ کرد الان براتون یکى دیگه میریزم.

الحق که وقتى میخندید بیشتر از همیشه شبیه مادرش میشد،از ناصر هم یک چیزهایی داشت ،خیلى کم...حمید با این فکر نگاهش را از چشمان ارمغان دزدید و به ویلچر رنگ و رو رفته ى کنار در ورودى خیره شد.پیر مرد حتما خیلى درد کشیده.

کربلایى که همین جور داشت از مراسم تعزیه تعریف میکرد با رد نگاه حمید، مکثى کرد و آهى کشید :

+ خدا بیامرزتش.همه ى آبادى دوستش داشتن.ناصر نه فقط یادش ،قلبش هم پیش ماست...تو زندگى راحله و عباس.

حمید جمله ى آخر نامه ى راحله را این بار جورى که کربلایى بشنود تکرار کرد: تقدیر خیلی وقت ها راهش را از دوست داشتنی های ما جدا می کند.

صداى موتور گازى که توى حیاط خانه پیچید حرف کربلایی را قطع کرد .با صداى تق تق در ،کربلایى لبخندى زد و گفت:

حلال زاده !خودشم اومد.

 

"کات"

.

.

.

.


.

.

.

کارگردان که رضایت مندى در صدایش موج میزد گفت: آقاى عطایى بداهه گوییتون در مورد اهداى عضو ناصر عالى بود .

بچه ها خسته نباشید،فقط امیدوارم به جشنواره فجر برسیم!

 

کلیه عوامل در جواب کارگردان گفتند شما هم خسته نباشید آقای بقایی.


*******************************************

داستان شماره ی پنج)


تیرهای برق چوبی که راهداری از چند سال قبل کنار جاده ی ارتباطی روستا علم کرده بود هنوز منتظر چراغ بودند. شب ها توی همچین جاده هایی ماه و ستاره ها دو شغله می شوند. نصف نورشان را می پاشند به صورت آسمان و برق برقی اش می کنند نیم دیگر را هم می گذارند کف دستشان و هدیه می کنند به راه و رهگذرانش...


نسیمی که از پنجره ی ماشین صورتش را می نواخت دست به دست نمایش شبانگاهی ستارگان درخشانی که آسمان را قرق کرده بودند داد و هوایی اش کرد. ماشین را کنار جاده متوقف کرد و پیاده شد. چند لحظه ای به ماشین تکیه داد و زُل زد به ستاره های توی آسمان، بعد هم چشمانش را بست و گذاشت نسیم ِ رام ِ جاده خوب خوب صورتش را وجب کند. حال خوبی داشت. چشمانش را باز کرد و خم شد و از پنجره ی ماشین کیف دستی ِ روی صندلی شاگرد را برداشت و از توی کیف یک تکه کاغذ قدیمی و چسب خورده بیرون آورد. نامه ی راحله بود. نمی خواست بازش کند، احتیاجی به خواندنش نبود. خط به خط نامه را از بر بود جوری که انگار همین چند دقیقه قبل از روخوانی صد باره اش فارغ شده. نامه را توی دستش گرفت. نامه هم دستش را گرفت و برد به روزهای دور، به روزهای خیلی دوووور...


***

پیرمرد جلوی در ایستاده بود و چهار ستون بدنش می لرزید. عرق کرده بود و صورتش مثل لبو سرخ شده بود. 


حمید که توی چهارچوب مات و مبهوت ایستاده بود، بریده بریده گفت: "چی شده کربلایی؟ هنوز از حرفای یه هفته پیش ام ناراحتی؟ من که گفتم غلط کردم؟ گفتم که جوونی کردم"


پیرمرد حرف حمید را قطع کرد و به سمت راحله که چند قدم آنطرف تر ایستاده بود اشاره کرد و با بغضی که صدایش را پر کرده بود گفت: "میگه دوستت نداره. دخترم، میگه دوستت نداره. میگه یه نفر دیگه رو می خواد. نمی گه ها، ینی حیا نمیذاره که بگه. نوشته. توی این نامه نوشته. نوشته بود که بیاره بده بهت. اما بازم حیا کرد و نیاورد. نامه رو داد به من. داد به من که آقاشم. که پشت و پناهشم. داد که سفره ی دلش رو پیش آقاش باز کرده باشه نه پیش غریبه. خوندم نامه ای که برات نوشته بود. توام بخون. حقته بخونی، حقته بدونی. اومدم که بهت بگم یه هفته با دلم کلنجار رفتم تا آخرش رضا شد به راه اومدن با دل راحله. می دونم سخته. می دونم حرف و حدیث توش زیاده. اما گور بابای حرف مردم. این دختر یه عمر به دل من بود. به دل من حرف زد، به دل من حرف نزد، به دل من رفت مدرسه، به دل من نرفت مدرسه و نشست تو خونه، بلند شدن و نشستنش به دل من بود خدا وکیلی. حالا این بار من می خوام به دلش باشم. می خوام برم پی حرف دلش. می رم سراغ پسره. رفیقته. می شناسیش. می رم بهش می گم. حرف دخترم رو خودم بهش می گم. تو ام اگه فرق خواستن و دوست داشتن رو می دونی، اگه دل گنده بودن رو بلدی، اگه می تونی پای دل کسی که یه روز دوستش داشتی وایسی، بسم الله. مرد باش. مَحرم باش. دل گنده باش..."


کربلایی این ها را گفت و با دخترش رفت. حمید اما هنوز گیج و گنگ توی حیاط ایستاده بود و برای خواندن نامه دِل دِل می کرد...

***

چند هفته ای از ماجرای آن روز گذشته بود. بر خلاف روزهای اول، حالا دیگر دائم با خودش می گفت: "زوری که نیست، نمی خواد زن ِ من بشه" و اینطور خودش را آرام می کرد. از سوی دیگر حواسش پیش ناصر هم بود. با تمام رفاقتی که با هم داشتند این قسمت از شخصیت ناصر برایش ناشناخته ترین گوشه ی یک دوستی قدیمی بود. بدش نمی آمد ته و توی دل ناصر را هم وارسی کند هر چند او هم یکی دو روز بعد از این ماجرا به شکل عجیب و غریبی غیبش زده بود و حتی توی دِه هم آفتابی نمی شد. بالاخره دلش تاب نیاورد و رفت سراغ ناصر...


به خانه ی ناصر که رسید چند باری در زد تا بالاخره صدایی از داخل حیاط گفت: "کیه؟!"

+ حمیدم طاهره خانم. اومدم دنبال ناصر. هستش؟!

- ناصر نیست خونه. رفته جهاد دنبال کود و سم. بعید می دونم تا چند ساعت دیگه هم پیداش بشه.


نا امید شد. می خواست برگردد که ناگهان سایه ای که روی دیوار پشت بام افتاده بود توجه اش را جلب کرد. کمی دقت کرد. ناصر بود که گوشه دیوار خر پشته پنهان شده بود و دزدکی داخل کوچه را دید می زد. حمید سنگ کوچکی برداشت و پرت کرد سمت جایی که ناصر ایستاده بود. بعد هم بلند صدا زد: "حالا دیگه خودت رو از من قایم می کنی؟ والا خجالت داره. بیا پائین کارت دارم گنده بک"

ناصر از گوشه ی دیوار بلند شد. خاک شلوارش را با دست تکاند و از پله های نردبام پائین آمد.


+ واسه چی قایم شدی؟ خجالت نمی کشی؟ اینه رسم این همه سال رفاقت؟ نمی خوای خودت رو به من نشون بدی چرا ننه ی بی گناهت رو دروغگو می کنی؟ پس رفتی کود و سم بیاری از جهاد آره؟!!

- تند نرو بابا، وایسا با هم بریم. ینی تو نمی دونی واسه چی قایم شدم؟ ینی نمی دونی چرا توی دِه آفتابی نمی شم؟ ینی کربلایی با تو حرف نزد؟!

+ چرا حرف زد. اما کربلایی که جای تو حرف نزد. جای خودش و دخترش حرف زد. حالا اومدم حرف تو رو بشنوم. اومدم بپرسم: "راحله رو دوست داری؟!"

- مزخرف نگو حمید. بعد از این همه سال اینطوری منو شناختی؟

+ ببین ناصر. این دختر من رو نمی خواد. دلش با من نیست. زور که نیست پسر. اما تو رو می خواد. از خیلی وقت پیش. از اون قدیما. ناصر تو رو به رفاقتمون قسم راستش رو بگو. تو هم راحله رو می خوای؟

- چرا قسم می دی الاغ. من چه کار دارم به راحله...

+ ببین، به رفاقتمون قسم ات دادماااا

- خب. راستش. چی بگم خب. خب راحله دختر خوبیه. فهمیده س. خونواده داره. خانومه. نجیبه.

+ می دونی کربلایی بهم چی گفت؟! گفت دل گنده باشم. گفت فرق هست بین خواستن و دوست داشتن. راحله رو دوست داری ناصر؟!

- ...

+ چرا ساکتی؟! دوست داری؟! آره، تو هم راحله رو دوست داری. پس منتظر چی هستی الااااغ. نشستی که خون به دل دختره کنی؟ ناصر خر نشو. جان ِ حمید خر نشو. برو پیش کربلایی. برو باهاش صحبت کن. برو بهش بگو. نذار این دختره این وسط بسوزه. انکار نمی کنم. سخت بود برام اومدن و این حرفا رو بهت زدن. خیلی سخت بود. اما چند روزه که با خودم می گم اگه من به مراد دلم نرسیدم روا نیست خودخواهی کنم و نخوام راحله به خواست دلش برسه. ناصر تو رفیقمی، عزیزمی. اگه دوستش داری، که الان دیگه مطمئنم داری، برو و با کربلایی حرف بزن. به قرآن منم اینطوری راضی ترم. به خدا راضی ترم...


***

به خودش که آمد نسیم آرامی که توی جاده می وزید پر زور تر شده بود. هوا هم سرد شده بود. وقت رفتن بود. دست کرد توی داشبور ماشین و بسته ی کبریتی که زیر خرت و پرت های توی داشبورد بود پیدا کرد و بیرون آورد. یکی از کبریت ها را روشن کرد و زیر نامه ی قدیمی گرفت. ایستاد و سوختن نامه را کف جاده نگاه کرد. بعد سوار ماشین شد و استارت زد و راه افتاد سمت شهر...