بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

باختن به بخت...



گفتم: "آخه اینطوری که نمیشه. باید یه تکونی به خودت بدی. باید خودت رو نشون بدی. کربلایی هم حق داره. دختره رو از سر راه پیدا نکرده که دو دستی تقدیم جنابعالی کنه!"


همانطور که با گردن کج چمباتمه زده بود و با دست سنگریزه های روی خاک را این طرف و آن طرف می کرد، آهی کشید و جواب داد: "میگی چه کار کنم؟! پیرمرد مدام سنگ میندازه جلوی پام. یه دفه می گه دست و پا چلفتی هستی! یه دفه می گه رفتی شهر، اخلاق شهریا رو گرفتی! یه دفه می گه دخترم رو به هیپی جماعت نمی دم! ینی حالا چون موهای من دو سانت از باقی ِ پسرای دِه بلند تره شدم هیپی؟!! این نوبت آخر هم یک کاره بر گشته می گه تو دین و ایمون سرت نمیشه! لا مذهبی! چهار ساله یه بار هم ندیدم مُحرم توی تکیه و تعزیه سر و کله ات پیدا بشه. یکی نیست بگه آخه خوش انصاف من که مُحرم ِ این چهار سال رو اصلا دِه نبودم. نمی شد که درس و دانشگاهم رو ول کنم بیام اینجا وایسم توی تکیه!!!"


بیچاره پر بیراه هم نمی گفت. به غیر از این ها بینوا انگار بختش هم به کل کچل بود. فی المثل همین چند وقت قبل که محض خود شیرینی (و شاید هم نشان دادن جربزه اش به پیرمرد) داوطلب شد که کاه گل ِ سقف آغل گوسفندان کربلایی را مرمت کند. هنوز به قاعده ی چهار وجب کاه گل نمالیده بود کف پشت بام که یکباره کل سقف آغل رافید پائین و این بخت برگشته هم صاف افتاد روی تنها گوسفندِ آبستن پیرمرد. حیوان زبان بسته و بره ی توی شکمش که در دم سقط شدند هیچ، خودش هم کمری شد و یک هفته ی تمام چهارچنگولی افتاده بود توی خانه، متصل به آه و ناله...


دوست داشتم هر طور شده کمکش کنم به مراد دلش برسد.


گفتم: "یه فکری دارم. می خوای خودت رو به کربلایی ثابت کنی یا نه؟!"

گفت: "معلومه که می خوام، اما چطور؟!"


+ شنیدی عمو یحیی حالش خرابه و افتاده توی جا؟!

- آره، خب که چی؟!

+ تا امسال همیشه توی تعزیه عمو یحیی نقش شمر رو بازی می کرد. وقتی اون مریضه ینی امسال تعزیه "شمر خوان" نداره.

- خب این چه ربطی به من داره؟!

+ اَه، خنگی دیگه. ببین حمید، مگه تو خبر مرگت 4 سال توی شهر تئاتر و نمایشنامه نویسی نخوندی؟ خب حالا وقتشه دیگه.

- ینی میگی من امسال "شمر" رو بازی کنم؟! نه، نمیشه، نمی تونم. اصن سن و سال من که به شمر خوندن نمی خوره!

+ این که کاری نداره، خودم گریم ات می کنم. نمی شه و نمی تونم نداره . ببین خره این آخرین فرصته. تازه اینطوری با یه تیر دو نشون می زنی. هم به کربلایی می فهمونی این چهار سال توی شهر سرت به درس و دانشگاه گرم بوده هم یه گوشه ی کار تعزیه رو دست می گیری و کلی گوشه ی دل پیرمرد عزیز می شی.

- عزیز می شم؟! اونم تو نقش شمر؟!!

+ بهانه ی الکی نیار. قبول کن. با خودت فکر کن شاید این آخرین شانست واسه ازدواج با دختر کربلایی باشه. قبول؟ قبـــــــــول؟!


نگاه معنا داری کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: "راست می گی، انگار چاره ی دیگه ای ندارم. قبول. اما شاید اصلن کس دیگه ای رو در نظر گرفته باشن. شاید اصلن راضی نشن به من ِ تازه کار نقش بدن توی تعزیه"


گفتم: "اونش با من. راضی شون می کنم. نا سلامتی بانی ِ تعزیه عمو رحیم خودمه. می دونم چطوری مخش رو بزنم. تو فقط آماده باش. همین روزا اشعار نقش شمر رو به دستت می رسونم. بعدش هم روزی چند ساعت با هم تمرین می کنیم تا روز اجرای تعزیه. باکت نباشه رفیق"


متقاعد کردن عمو رحیم بیشتر از چیزی که فکر می کردم زمان و انرژی بُرد. بعد از چند روز کلنجار رفتن بالاخره از خر شیطان پیاده شد و بله را گفت و طومارهای تعزیه را تحویلم داد. شب بود. یک راست رفتم سراغ حمید و طومارها را تحویلش دادم و قرار گذاشتیم که سه روز باقیمانده تا روز اجرای تعزیه را صبح تا ظهر دو تایی تمرین کنیم و حمید هم شب ها طومارهای تعزیه را از بر کند تا روز اجرا مشکلی پیش نیاید و از فردای آن شب طبق برنامه عمل کردیم.


***

چیزی به شروع اجرا نمانده بود. جماعت زیادی، مثل هر سال، از دِه خودمان و دهات اطراف آمده بودند و توی میدان تعزیه، دور دایره ای که حکم صحنه ی اجرای تعزیه را داشت حلقه زده بودند. تعزیه خوان ها هم توی یکی از حجره ها مشغول تعویض لباس و تمرین نهایی بودند. حمید اما هنوز در حالی که بقچه ی لباس های نقش شمر را زیر بغلش زده بود کنار من ایستاده بود و مدام این پا و آن پا می کرد.


+ تو که هنوز وایسادی. نمی خوای بری حاضر شی؟!

- دست و دلم می لرزه ناصر. می ترسم گند بزنم. می ترسم کار رو از چیزی که هست خرابتر کنم.

+ خجالت بکش. مثلن تو درس این کار رو خوندی. پس بعدها چطور می خوای توی شهر بری روی صحنه و جلوی خلق الله بازی کنی؟! نکنه می خوای بگی از عمو یحیی که تا پارسال همین نقش رو عین آب خوردن بازی می کرد کمتری؟!!

- باشه بابا، بس کن دیگه. می رم توی قلعه ی پشت میدون لباس هام رو عوض کنم، زود میام.

+ اون پشت چرا؟ بیا برو توی اون حجره پیش باقی تعزیه خوان ها!

- نه، می رم اون پشت. یه کار کوچولوی دیگه هم دارم. واجبه!

+ مراقب باش،  توی قلعه...

از بس هول بود حرفم را نصفه و نشنیده قطع کرد و رفت...


نزدیک یک ربع از رفتن حمید می گذشت. دیر کرده بود، توی دلم رخت می شستند. تعزیه خوان های دیگر آماده ی شروع تعزیه بودند و روی دایره ی وسط میدان منتظر تشریف فرمایی "شمر" ملعون ایستاده بودند. سکوت سنگین حاکم بر جو ِ میدان دلشوره ام را بیشتر می کرد. ناگهان صدای داد و فریادی که از سمت قلعه هر لحظه به میدان نزدیک تر می شد سکوت جمع را شکست. هنوز گیج بودم که حمید فریاد کنان وارد میدان شد. کلاه خود آهنی را با پرهای قرمز روی سرش گذاشته بود و دستار سرخ را دورش بسته بود. زره اش را هم به تن کرده بود. اما انگار سگ های توی قلعه که چند ماهی بود هر روز به دنبال غذا همان حوالی دل می زدند امان نداده بودند که پارچه ی دور کمرش را ببندد و بند تنبانش را محکم کند. با یک دست شلوارش را که چند وجبی هم پائین آمده بود چسبیده بود و با دست دیگر سعی می کرد با غلاف شمشیر سگ ها را از خودش دور کند. اما بی فایده بود. یک لحظه آرزو کردم که کاش تمام این ها خواب باشد، چند بار پلک زدم، خواب نبود. حمید با همان وضع مضحک و در سیمای شمر ملعون دور میدان می دوید و سگ ها دنبالش پارس می کردند و جماعت هم هاج و واج این تعقیب و گریز را تماشا می کردند.

ناگهان میان جماعت چشمم افتاد به کربلایی که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. زیر پوست صورتش خون می جوشید انگار. چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد، بعد هم سری تکان داد و با عصبانیت رفت.