بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

بهارت گذشته رفیق!!

" یارو، مردک، آقاهه، اون، این، طرف..."

این ها عباراتی هستند که با شنیدنشان حس خوبی پیدا نمی کنم به خصوص اگر مخاطبشان خودم باشم. اما خب در اکثر قریب به اتفاق مواقع، شنیدنشان را زیر سبیلی رد می کنم.

اما عباراتی هم وجود دارند که علاوه بر حس بدی که با شنیدنشان به من دست می دهد با زیر سوال بردن سبیل هایم فرصت زیر سبیلی رد دادن را رسما از من می گیرند، مثل: "نامرد" 


از شوخی و تکه کلام های ناگزیر برخی دوستان که بگذریم، زیاد پیش نیامده که مجبور شوم به صورت جدی "نامرد" نبودنم را به کسی ثابت کنم. شکر خدا تا به امروز هم مجبور به ارائه ی سند و مدرک و یا انجام آزمایشات پزشکی در راستای اثبات "مردانگی" ام نشده ام...


اما باور بفرمائید وقتی یک دوست قدیمی، طی یک کامنت خصوصی، خیلی بی مقدمه و صریح و البته یک طرفه- به قول خودش- "از خجالتتان در می آید" و نامرد خطابتان می کند و آخر الامر هم تمام انگیزه های رفاقتتان را در یک خط این گونه نشانه می رود که: "تو رو نمی دونم ولی من میگم نامردی یعنی روی پیشونی آدما مهر باطل شد بزنی و رفاقت رو مشمول مرور زمان بدونی" مجبور به عکس العمل نشان دادن می شوید.

این جور وقت ها، نه برای اثبات مردانگی، نه برای تلافی کردن عنایات دیگران و تبرئه کردن خود، برای این که فردا روز مشمول ذمه ی خودت نباشی و جای خالی یک "جواب" آزارت ندهد ملزم می شوی به شفاف سازی... 


***

رفیق شفیق دیروز و ناصح بلیغ امروز؛


شما خاطرت نیست! شاید هم خاطرت هست و به هر دلیلی- که نمی دانم چیست- خاطره اش به مذاقت خوش نمی آید...


ظهر بود، گرم بود، تابستان بود. حیاط پشتی دانشگاه، نگران نمره های آمار مهندسی، نشسته بودیم و به عادت آن روزها بهمن سوئیسی را - سرخپوستی- چس دود می کردیم.

حرف مان از تفاوت نسل ها بود، از دشواری فهماندن حرف های امروز به آدم های دیروز، از مصیبت سنجیدن آدمیزاد امروزی با معیارهای پوسیده و نخ نمای سه دهه قبل، از طعم تلخ فروبردن هنجارهایی که خاک گرفته اند و طعم پنیر کپک زده می دهند.

گفتی: "آدم های دو نسل که هیچ، یواش یواش دنیا به سمتی می رود که آدم های 5 سال پیش هم امروزی ها را نمی فهمند. اصلا آرام آرام به جایی می رسی که حتی خود ِ 5 سال قبل خودت را هم نمی فهمی چه رسد به ..."


حدس شما درست بود. توی واگن مترو دیدمت! و یقین داشتم که تو هم مرا دیده ای. اما جلو نیامدم، حتی از دور هم سلام نکردم، حتی سر هم تکان ندادم، حتی دوست هم نداشتم سر تکان بدهم و حالا هم ذره ای از آن چه کردم و نکردم پشیمان نیستم.

جلو نیامدم و سلام نکردم و سر تکان ندادم و پشیمان نیستم چون: "5 سال قبل خودم را نمی فهمم" چون تو را نمی فهمم، دیروزت را نمی فهمم و یقین دارم از امروزت هم چیزی سر در نمی آورم و این یعنی مختاری که محکومم کنی به قضاوت کردنت...


اما به هر حال "نامرد" نیستم، هر چند سنجیدن صحت و سقم این ادعایم را به تو یکی اصلا پیشنهاد نمی کنم. عزت زیاد



+ آدرس و راه تماسی نداشتم وگرنه رفاقت سابق آنقدر حرمت داشت که جواب نوشته ی خصوصی ات را، عمومی ندهم...


++ عذر تقصیر و عرض شرمندگی بابت نوشتن این پست، از آنهایی که اینجا را به "دوستی" و "مهربانی" شان می خوانند.