بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

از ممد یدک متنفرم ( 2 )

بیشتر از یک هفته می شد که از آقای " طریقت پناه " در مدرسه خبری نبود . طریقت پناه دبیر ادبیات مان بود هر چند - با کمی اغراق - از شعر و ادب همانقدر سرش می شد که بنده و شما از زبان اسکیموها . زنگ ادبیات هم بیشتر به خاطره بازی های حضرت آقای دبیر و حل خودآزمایی های بی فایده ی آخر هر درس می گذشت . وقتی بعد از آن غیبت چند روزه به مدرسه برگشت سر تا پا سیاه پوشیده بود و صدایش گرفته بود ، از این ور و آن ور شنیده بودیم که مادرش فوت کرده است . آن روز هم طبق معمول همیشه به محض وارد شدن به کلاس تکه ای گچ از پای تخته برداشت و گرفت داخل مشتش ، بعد رفت و نشست پشت میز و شروع کرد به حرف زدن . آن روز آقای طریقت پناه خیلی حرف ها زد ، اشک خیلی هایمان را هم در آورد اما میان تمام ان حرف ها چند جمله بود که فی الفور گوشه ی ذهنم رسوب کرد ، چند جمله که شاید به عوض تمام آن چیزهایی که از شعر و ادبیات به شاگردانش نیاموخت می ارزید ...

القصه ؛
عرض کردم که بعد از آن روز و به بهانه ی اتفاقی که بین من و محسن ژاپنی افتاد از " ممل خرگوش " تبدیل شدم به " ممد یدک " ، کم کم حتی آن هایی که دعوای من و محسن را ندیده بودند هم یدک صدایم می کردند . خودم هم با پسوند جدید دنباله ی اسمم مشکل چندانی نداشتم ، کمترین فایده اش این بود که آدم های جدید بعد از شنیدن اسمم با چشمان گشاد گوش هایم را اندازه نمی کردند . با " ممد یدک " مشکلی نداشتم تا روزی که ...
طبق معمول همه ی روزهای آخر هفته دروازه ها را وسط کوچه گذاشته بودیم و سرمان گرم گل کوچک بازی کردن بود . خاطرم نیست توپ را کدام یکی از بچه ها شوت کرد پشت دروازه و توپ صاف افتاد جلوی پای محسن خان که خرامان در کوچه پرسه می زد . یکی از بچه ها داد زد : " اون توپ رو شوت کن بیاد محسن "
یک قدم عقب گذاشت و کشید زیر توپ ، شوت زدن محسن ژاپنی با آن چشمان تنگ که حکما گستره ی چندان وسیعی را پوشش نمی دادند همان و گیر کردن توپ لا به لای شاخ و برگ های یکی از درختان کوچه همان . این حرکت محسن از یک سو و سابقه ی ارادت قلبی ام به ایشان از سوی دیگر حسابی خونم را به جوش آورد . داد زدم : " بچه تو انگار مریضی ، کتکی که پای قنات خوردی یادت رفته ؟ می خوای یه حال دیگه بهت بدم ؟ " بر خلاف چیزی که از محسن انتظار داشتم خیلی منطقی و پاستوریزه گفت : " عمد که نبود ، چه می دونستم می ره اون نوک ! "
اما انگار روایت حماسی بچه های محل از دعوای پای قنات و بار مسئولیتی ! که عنوان پر طمطراق ! " ممد یدک " روی دوشم گذاشته بود بعضی چیزها را در درون من عوض کرده بود ، دهانم را باز کردم و هر آنچه تا به آن روز در دایره المعارف فحش هایم گنجانده بودم  حواله اش کردم ، آخر الامر هم از بین دست و پای بچه ها که سعی می کردند آرامم کنند با یک اردنگی محسن خان را بدرقه نمودم

بعد از آن هر بار که به رفتار و عکس العمل های آن روز محسن در برابر آن همه بددهنی خودم فکر کردم چیزی جز این جمله که : " آخه من که عمدا توپ رو نفرستادم  اون بالا " به یادم نیامد . هر بار هم بیشتر از " ممد یدک " بیزار شدم . چند باری خواستم برم و جلوی محسن را بگیرم و عذر خواهی کنم اما غرور مانع شد . یک بار هم که بچه ها واسطه شدند برای دلجویی از محسن او پا پس کشیده بود .
حالا هر لحظه که از " ممد یدک " دورتر می شوم بیشتر یاد حرف های آن روز آقای طریقت پناه می افتم که می گفت : " زندگی یعنی کلی ثانیه و لحظه و اتفاق ، یعنی اثری که تک تک این لحظه ها و ثانیه ها و اتفاقات بر روی دنیای اطراف آدم ها می گذارن . همونطور که لحظات خوب و لذت بخش زندگی یک عمر تو ذهن و خاطر آدم ها می مونه ، لحظاتی توی زندگی هست که تمام عمر یه آدم کفایت نمی کنه برای کم کردن بار حسرت اون لحظات "

پی نوشت : بابت تاخیر در آپیدن پست جدید جدا عذر می خوام
دیشب را تا حوالی ساعت 9.30 برق نداشتیم ، امشب را تا حوالی همان ساعت حس و حال