ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
صحنه ی اول )
همین که زنگوله جلوی در صدا کرد مهدی و حبیب که حسابی سرگرم تخته نرد بودند همزمان سرشان را بالا آوردند و چشم دوختند به پسرک ریشوی دم در که آب داشت از سر و صورت و ریش و لباس های کثیفش می چکید .
لبخند ناشی از خوشحالی حبیب به خاطر جفت شش ای که آورده بود در یک آن تبدیل شد به یک اخم شدید و با صدای دو رگه بلندش داد زد :
چی می خوای عمو ؟ برو بیرون ... هرچی بود دادیم گدا اولی
پسرک جوان ریشو ٬من و منی کرد و با آن صدای تو دماغی گفت :
داداش گدا کیه ؟ من اومدم معامله کنم
حبیب در حالیکه نگاهی غضب آلود و از سر چندش به او می کرد داد زد :
یعنی اومدی ملک بخری از من ؟ برو بیرون بینیم بابا مفنگی
و چشمکی به مهدی زد و جفت شش را بازی کرد ...
جوان ریشو دماغش را بالا کشید و گفت : داداش ! احترام خودت رو حفظ کن .
من بی احترامی به شما نکردم ولی شما داری به شخصیت من توهین می کنی .
در ضمن من معتاد نیستم .من مریضم و به پول نیاز دارم . اینجا نیومدم که خونه بخرم اومدم یه چیزی بفروشم ...
حبیب و مهدی همزمان پرسیدند : چی مثلا ؟
در همین هنگام پسر جوان ریشو دستش را کرد زیر پالتوی بلند قهوه ای رنگ کثیفش و پرنده بزرگ و زیبایی را بیرون آورد .
پرنده بینوا در حالیکه از ترس و سرما می لرزید پشت سر هم می گفت :
خدا ذلیلت کنه پیمان
خدا ذلیلت کنه پیمان