بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

خلوتگاهی برای حرف های در ِ گوشی...




باور کنید حتی همان روزهایی که نان سنگک 6 تومانی سق می زدیم و جگر سیخی 55 تومان به نیش می کشیدیم، یک سکه ی 5 ریالی هزینه ی زیادی نبود برای چند دقیقه دل خوش کردن به صدای آشنایی که از آن طرف گوشی های گت و گنده ی سیاه ِ داخل اتاقک های زرد، فارغ از دنیای شلوغ و ملتهبی که پشت شیشه های اتاقک در جریان بود، بار دل های بی خبرمان را سبک می کرد و پروازشان می داد در آسمان فاصله ها ...


بگذریم از خوش اشتهایی برخی هایشان، بی خیال ِ ویار سیری ناپذیر سکه بلعیدن، بگذریم از اضطراب ناگزیر جا خوش کردن آخرین سکه توی شکم آهنی ِ تلفن بدون شنیدن بوق اتصال تماس، بی خیال آدم های بی ملاحظه و شماره گرفتن های پشت هم، بگذریم از صف کشیدن های طولانی، از انتظار کلافه کننده ی پشت کیوسک و از "فقط دو کلمه ی دیگر" های تکراری. از تمام این ها که بگذریم، از تنگ بودنش که بگذریم، باز هم برای خودش یک جور حریم بود. درِ اتاقک را که می بستی یقین داشتی که محرم حرف هایت می شود، که می شنود و توی تنهایی زرد رنگ خودش چال می کند.

حریم بودنش را - امروز - توی عصر تلفن بی سیم و گوشی موبایل، توی عصر گوش های نا محرم ِ داخل واگن مترو، توی عصر خط رو خط و تماس های بی ربط، شاید فقط آن هایی می فهمند که تداخل امواج بی سیم و بی حواس، یک روز نا غافل حرف های در گوشی شان را به گوش غریبه رسانده. آن هایی که برای نوشتن یک پیامک ناقابل لابد می شوند به استتار صفحات موبایلشان از نگاه های یواشکی ِ این و آن...


+ به بابک اسحاقی ِ جان