بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

چرخ گردون...


نوستالژی محدوده نمی شناسد، گستره نمی داند. نامحدود است و گستره اش با بی نهایت آدم ها و خاطرات و لحظاتشان نسبت دارد. لحظاتی که شیرینی شان ماسیده به بدنه ی بودن آدمیزاد، لحظاتی که حسرت ماضی شدنشان استمراریست و لذت تجربه ی مجدد این ماضی، بعیــــــــــــــــــــــــــــد

***

هنوز، هر از گاهی، صدای به هم خوردن صندلی های موشکی شکل ِ رنگ وارنگش توی گوشم می پیچد. هنوز دلم غنج می زند برای نشستن روی آن صندلی ها و چرخیدن توی هوا...

هنوز ظهرهای تابستان هوس می کنم تتمه ی پول تو جیبی ام را بگذارم کف دستهای پینه بسته ی پیرمرد و بنشینم کف چرخ و فلک و بچرخم و داد بزنم "تندتر بچرخون، تو رو خدا یه کم تندتر"

هنوز ویار تاب خوردن روی صندلی های معلق در هوایش را می کند دلم و شک ندارم هنوز هم می توانم غرور سی سالگی ام را بیخیال شوم و برای دو دور بیشتر چرخیدن التماس کنم.


کوچه مَروی را بلدی؟!

تا همین چند ماه قبل یکی از آخرین بازمانده هایشان را انتهای کوچه مروی زنجیر کرده بودند. به چه جرمی؟ نمی دانم! اما آخرین بار که گذارم افتاد آن طرف ها نیت کردم بروم و هر طور شده، حتی چند لحظه، روی یکی از صندلی هایش بنشینم و با چشم های بسته لااقل چرخیدن را تصور کنم وشاید هم عکسی بگیریم دو تایی، به یادگار. رفتم، نبود...


+ به نیلو و خاموش ِ عزیز...

++ تولدت مبارک بد مشهدی :-))