بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

صداهایی که مرا می بَرند!!!

مگس آباد* بود و همان یک استخر فکسنی که صبح های تابستان پذیرای تن و بدن خاکی و عرق کرده ی سرباز وظیفه های گردان های آموزشی پادگان 01 نیروی زمینی ارتش بود و بعد از ظهر ها می شد یکی از معدود دلخوشی های تابستانه ی کلی پسر بچه ی ریز و درشت جنوب شهری که شنا کردن را توی قنات و وسط حوض های کوچک پارک ها آموخته بودند و زیر آبی رفتن توی یک استخر نسبتا بزرگ برایشان حسی داشت شبیه حس یک بچه دلفین هنگام شنا در آزاد ترین آب های دنیا...

مگس آباد بود و همان یک استخر فکسنی که پریدن از دایو سه متری اش برای آدمی مثل من که همیشه ی خدا چیزی برای ترسیدن* داشته، شد اولین تجربه ی غلبه به ترس آن هم در ده سالگی...
 
همان استخر فکسنی که امیر دراز را با هزار دوز و کلک کشاندم تا کنار خط نیم متری اش و التماس کردم شیرجه یادم بدهد و پسرک بخت برگشته، بی خبر از نقشه ی پلیدم جوگیر شد و جستی زد و قوسی به بدنش داد و رفت توی آب و خورد کف نیم متری و با کله و دماغ لِه و خونی آمد روی آب و وقتی چشمش افتاد به نیش تا بنا گوش باز ِ من، از همان جا به صورت Remote گرفتم زیر فحش کشداااار. همان جا بود که یقین کردم تا عمر دارم باید بابت شکری که خوردم و بلایی که سر بینی اش -که از آن روز به بعد برای خودش دمااااغی شده بود- آورده ام از دستش کتک بخورم...

همان استخر فکسنی که عاقبت نگرانی های خانم جان من باب تمیز نبودن آبش کار دستم داد و عفونت گوش ناشی از آلودگی آب استخر باعث شد برای سه روز هم که شده "دنیای سکوت" و سکوت دنیا را تجربه کنم. تجربه ای که به قاعده ی زلزله ای هشت ریشتری و به وسعت تمام تنها ماندن های دنیا وهم انگیز بود و ترسناک.

***
آنهایی که می گویند: "سکوت بهترین صدای دنیاست" را نمی فهمم. نمی فهمم و یقین دارم آن ها هم لذت شنیدن هر صبح ِ آواز بلبل اهوازی هایی که نمی دانم دقیقا از چه وقت بی خیال سفره ی پر برکت نخلستان و صفای شط شدند و کوچ کردند به دیار دود و دغدغه، نمی فهمند. لذت سرشار شدن از صدای وحشی ِ موج که هجوم می آورد به بودن ِ آدمیزاد نمی فهمند. لذت صدای رقص ِ لا پره ای های رنگی را لای پره های دوچرخه ی BMX نمی فهمند. لذت صدای ترد و خنک و کودکانه ی جویدن ِ آلاسکا را نمی فهمند. طعم پیروزمندانه ی شنیدن اولین صدای سوت خودت را بعد از کلی وقت فیش فیش و هیش هیش کردن نمی فهمند، و نمی فهمند پدری را که عشق توی قلبش قُلپ قُلپ می کند و لالایی نمی داند و برای آرام کردن گریه ی پسر نوزادش لابد می شود به آواز خواندن و حواسش هست که ثبت این لحظات روی نوار کاست می تواند خوشمزه ترین حس های دنیا را ارزانی کند به نوزادی که بالاخره روزی قد می کشد...

+ محل قدیممان، حد فاصل پل دوم بلوار ابوذر تا تاکسیرانی را بد خواهان و خرده نخاله ها "مگس آباد" می گفتند. بس که به برکت رودخانه ی ابوذر و فاضلابی که درش جاری بود مگس داشت فصل گرما :-))

++ این روزها می ترسم. بیش تر از همه از این که چیزی که می خواستم باشم، نباشم، نشوم.

+++ گوش کنید... صدای آواز آقای پدر است برای نخود سیاهی که در آش جسته پنداری. آقای پدری که لالایی نمی دانست اما عاشق بودن را بلد بود، که پدر بودن را می دانست و می داند.

++++ خط به خط این پست را یک پدر و یک پسر گوشه ی ذهنم بودند. این پست را تقدیم می کنم به بابک اسحاقی و دردانه ی دوست داشتنی اش، که عزیزترین پدر و پسر ِ این روزهایم هستند.

و روح تمام پدران آسمانی شاد...