بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

عروسک هایی که کودکی ام را گرو نگه داشته اند...



روزهای موشک باران بود. روزهای گوشت و برنج و روغن ِ کوپنی، روزهای صف کشیدن های طولانی، روزهای آژیر قرمز و خاموشی...

تمام این ها کنار هم یعنی علی القاعده " خندیدن " باید سخت ترین کار دنیا باشد، اما نبود.


نمی دانم کِی و کجا؟ اما انگار تمام آدم ها یاد گرفته بودند صبور بودن را، یاد گرفته بودند دست انداختن دنیا را، ریز و درشت فرقی نمی کرد انگار، آدم ها، بزرگ و کوچک، دنبال بهانه می گشتند برای خندیدن، برای زندگی کردن، برای سبز ماندن و جوانه زدن...

دنبال بهانه می گشتند، بهانه ای که گاهی اوقات به قاعده ی یک برنامه ی عروسکی چند دقیقه ای ساده و دم دستی بود.


باورتان بشود یا نه، خیلی وقت است آرزو می کنم از بین این همه دقیقه و ساعت و روز که سراسیمه می آیند و بی هوا می روند اختیار بیست دقیقه ی ناقابلش را بدهند دست خودم. آنوقت بی درنگ بر می گشتم به بیست و چند سال قبل، به آن روزهایی که بی بی خانم هنوز بود و خانم جان هنوز حوصله ی تلویزیون دیدن داشت. بر می گشتم به آن سال ها و درب جعبه ی تلویزیون سیاه و سفید گوشه اتاق را باز می کردم و پیچش را می چرخاندم و بلند داد می زنم: بی بی خانوم ، مامان ، آبجی ... کجایید ؟!  " هادی و هدی " شروع شد ، بیایید ، بیایید


+ تیتراژ ابتدایی مجموعه عروسکی " هادی و هدی " ( کلیک کنید )


++ به دختر کوچیکه ی آقای صادقی... به هاله بانو ی عزیز