بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

من این بازی را زندگی کرده ام...



خانم جان بد قول نبود، هیچ وقت بدقول نبود. اما مصلحت اندیش بود و اهل ملاحظه و شک ندارم مصلحت اندیشی هایش باعث شد آن سال تفنگ ساچمه ای که قولش را به مناسبت شاگرد اول شدن به من داده بود جایش را بدهد به "منچ و مار پله"...


دو-سه روز زمان مناسبی بود برای فروکش کردن بدخلقی های ناشی از خلف وعده ی خانم جان و دلبسته شدن به آن ملعبه ی مقوایی ِ دو رو! بعد از آن خیلی از ظهرهای تابستان را با آبجی خانم گوشه ی اتاق می نشستیم و طاس می ریختیم. با یک طاس اوج می گرفتیم از روی پله ها و با طاس بعد نیش یکی از مارهای روی صفحه زمین گیرمان می کرد.


باید بیست و چند سال می گذشت تا که فهمم شود "مار و پله" شبیه ترین ِ بازی هاست به "بازی زندگی". بدون مقدمه وارد بازی می شوی، طاس می گردانی، حرکت می کنی، سرخوش از این که طاس ات روی "شش" نشسته است خانه ها را یک به یک می شماری غافل از این که عدل این بار، با همان 6، سهم مهره ات نیش مار است. چاره ای نیست جز این که بنشینی و امید ببندی به طاس بعدی، شاید یکی از آن نرده بام های بلنــــــــــــد نصیب مهره ات شود اصلا شاید خوشبختی مهره ات در گرو طاسی باشد که روی "یک" نشسته است ... هیچکس نمی داند!


+ به بهار های دنبال هم و باغبان عزیز که هر دو رفیقند و مهربان :-)