بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

"قربانی"

با آن هیکل نخراشیده ی 100 کیلویی و آن سر و صورت ور نمالیده به اندازه ی کافی وحشتناک بود، با این تفاسیر نمی دانم -بدتر از خانم هاویشام- چه اصراری داشت به طی طریق در معیت آن جماعت گربه های چندش آور و مرموز که جملگی از لحاظ جثه و قواره چیزی از خودش کم نداشتند.

اسمش "اسماعیل" بود و بین بچه های محل "اسمال خیکّی" صدایش می کردیم. علاوه بر آن شکم بزرگ که به گمانم از بدو تولد، کل مکانیسم گوارشی یک گاو بالغ، اعم از شکمبه و هزارلا و شیردان و سیرابی را در خود جای داده بود، دست سنگینی هم داشت. این را به گواه تمام آن چند ده تا پس گردنی که با بهانه و بی بهانه از دستان شکسته اش نوش جان کردم عرض می کنم .


الغرض؛

هر چه به مغزم فشار می آورم خاطرم نیست مناسبت نذری شله زرد آن سال خانوم جان چه بود که مصادف شده بود با عید قربان و نذر قربانی آقا بزرگ. من هم به حکم خانم جان منتصب شده بودم به عنوان مامور خرید بادام و سایر خرده ریزهای شله زرد...


خاطرم هست آن روز آمیرزا یحیی، بقال محل، تمام خرده ریزهای لیست خرید خانم جان را نداشت. ناگزیر شدم دو سه قلم باقیمانده را از بقالی چند کوچه آن طرف تر تهیه کنم. در راه برگشت کیسه ی بادام شیرین را که در حجره ی آمیرزا امانت گذاشته بودم گرفتم و خوش خوشان سرازیر شدم داخل کوچه ی خودمان. دزدکی مشغول چریدن بادام های داخل کیسه بودم که ناغافل احساس کردم روی ابرها قدم بر می دارم. میان زمین و هوا، چونان توله موشی که به چنگ گربه گرفتار باشد، تقلایی کردم و سری چرخاندم و دیدم اسمال خیکی پس یقه ام را چسبیده و ریز ریز می خندد.

گفتم : " ولم کن گنده بک، خونه منتظرن، میرم به آقام می گم بیاد خشتکتو ... "

هنوز جمله ی تهدید آمیزم منعقد نشده بود که پسِ گردنم داغ شد. بعد هم در کسری از ثانیه کیسه ی بادام ها را از دستم قاپید و گفت: "اینا ماله منه، چخخخه "

گفتم : " اینا بادوم های نذری خانوم جانه، اگه نرسه به شله زرد ظهر نشده میاد در خونه به آقات میگه ها"

خانوم جان را خوب می شناخت و می دانست که از کسی خورده و برده ندارد، اما باز هم کم نیاورد، کیسه را انداخت گوشه ی کوچه و گفت : " به یه شرط می ذارم برش داری " گفتم : " چی ؟ "

به گوسفند قربانی که آقا بزرگ دم در خونه، به درخت گوشه ی پیاده رو بسته بود اشاره کرد و گفت: " دنبلانش مال من، آشغال گوشتاشم مال گربه هام"

گزینه ی بهتری نداشتم، ترجیح می دادم از دنبلان حیوان زبان بسته مایه بذارم تا از دم و دستگاه خودم. با ترس و لرز کیسه را برداشتم و زیر لب فحش ریزی دادم و راهی شدم...


به خانه که رسیدم بادام ها را تحویل خانم جان دادم و رسیدم خدمت آقا بزرگ. مشغول آماده کردن مقدمات ذبح بود. می دانستم که اگر قرار باشد چیزی از این زبان بسته به اسماعیل برسد و این معاهده ی ننگین ختم به خیر شود باید از همین حالا آقا جان را بپزم. از وقتی که یادم هست آقا جان هیچ اصراری در حفظ کردن اسامی و نسبت ها نداشته و هنوز هم ندارند. اصولا این مقوله را ریاضت بی مورد می دانند، ضمن اینکه وقتی مخاطب قرار می گیرند به جد می توان گفت بیش از نیمی از صحبت هایت را به کلی نمی شنوند یا نشنیده می گیرند.

شروع کردم به پچ پچ زیر گوش آقا جان ضمن اینکه به جهت نرم کردنش مجبور به راست و دروغ هم بودم.


"آقا جان! آقا جاااان، پسر ملوس خانم، همسایه ی سر کوچه التماس دعا داره. خواهش کرده اگه اشکالی نداره دنبلان این زبان بسته رو با یه کم آشغال گوشت بدیم بهش برای گربه و بچه گربه هاش "

این را گفتم و بعد از آن هم به بهانه های مختلف هر جا سر آقا جان خلوت می شد این جمله را تکرار می کردم و روی جاهای تشدید دارش تاکید می کردم و امیدوار بودم که ...


***

عید قربان را به جهت عید بودنش و ایضا تعطیل بودنش دوست دارم. اما از همان روزها، همیشه قصه ی عید قربان به اینجا که می رسید دلم خون می شد. دیدن سر حیوان داخل تشت و دل روده اش کف خیابان هیچ جذابیتی برایم نداشت. تکیه می دادم به درخت توتی که لاشه را از آن آویزان کرده بودند و صحنه ی دست و پا زدن های لحظات آخر حیوان جلوی چشمانم پرده می شد.

مبهوت و غم زده شاهد سرنوشت محتوم حیوان زبان بسته بودم که ناگهان چشمم به خیک گنده ی اسماعیل افتاد که پهن شده بود کف زمین و مثل لاشخور انتظار عایدی اش از قربانی امسال را می کشید. اضطراب تمام وجودم را گرفت. توی دلم دعا دعا می کردم که آقا بزرگ تحفه ی این لندهور را فراموش نکند. آرام آرام ضربان قلبم داشت به آستانه ی خطر می رسید که آقا بزرگ دستش را برد طرف لاشه و دنبلان را برید و از همان بالا پرت کرد وسط تشت آشغال گوشت ها و با لحنی مطمئن و رسا گفت: "مملی، بابا، بیا این تشت آشغال گوشتا رو ببر بده ملوس خانوم و بچه هاش بخورن "


صدای خنده ی جماعت ریز و درشتی که جمع شده بودند برای تماشای قربانی از یک طرف و چشمان وحشتناک اسماعیل که با کش آمدن صدای خنده ها هر لحظه بیشتر از حدقه بیرون می زد از سوی دیگر گواهی می داد که این بار من بودم که قربانی استعداد زائدالوصف آقا برزگ در به حافظه سپردن اسم ها و نسبت ها شده ام...



+ بعد از تحمل چند روز بدقلقی های این حقیر، امیدوارم لبخند کوچکی بر لبانتان بنشاند این چند خط