بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

خاطره های کاغذی...



حرف من نیست. روان شناس ها می گویند، جامعه شناس ها می گویند. آن ها که ادعا می کنند که آدمیزاد و نوع بشر را با تمام زیر و بم ها و پیچیدگی هایش می شناسند. همان ها می گویند آدم های جنگ، خواسته یا نا خواسته خلق و خوی اقتصادی پیدا می کنند. می گویند آدم های نسل جنگ معتاد می شوند به آینده نگری،  به غم فردا را داشتن...


نمی دانم -از پا قدم بد- ما معاصر جنگ بودیم یا -از بخت بد- آن جنگ لعنتی معاصر شد با ما. به هر صورت نسل من، نسل "جنگ" بود. نسل گوشت و برنج و مرغ کوپنی، نسل قحطی، نسل آدم بزرگ های اقتصادی و بچه های آینده نگر !


حکما آینده نگر بودیم که به طمَع 10 تومن عایدی ناقابل که از جیب خودمان باشد و ظهرهای گرم تابستان بشود یک شیشه نوشابه ی نارنجی ِ تگری جلوی درب خانه هایمان، روی جعبه های چوبیِ میوه بساط کردیم و کاسبی راه می انداختیم. یک نفر جعبه ی شانسی، یک نفر فرفره های کاغذی دست ساز، چهار قدم آن طرف تر هم بسته های کوچک گندم و شاهدونه و لب چره های مرسوم آن روزها.


فرفره می فروختم. از همان هایی که خودمان با کاغذ رنگی و حصیر و سوزن ته گرد می ساختیم. از همان هایی که روی جعبه می نشستند و نسیم را بغل می کردند و آنقدر می رقصیدند و می چرخیدند تا نگاه یک عابر را بدزدند. یک نفر که جلو بیاید و کنار جعبه بایستد و بپرسد: "پسر جان، فرفره چند؟"


+ به بانوی رنگ ها، به تیراژه...