بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

صدای پای خاطره...



خاطره باز که باشی تفاوتی نمی کند روی ایوان خانه ی پدری، هم آغوش با شمعدانی های سبز و گل های سرخشان نشسته باشی یا روی صندلی زهوار در رفته ی یکی از همین تاکسی نارنجی های خط شوش-مولوی...


خاطره باز که باشی، ناغافل خاطره هجوم می آورد و ظرف وجودت را لبریز می کند. حتی به بهانه ی نغمه ای و ترانه ای آشنا که شاید بیست و چند سال قبل، در عمق کودکی هایت، آن روزها که زندگی هنوز حروف عشق را برایت هجی نکرده و شیرینی وصال و زهر فراق را توی سفره ی روزهایت نگذاشته بود، از دل صفحه ای که روی یکی از همان رادیو Tepaz های قدیمی می چرخیده به گوش کودکی ات رسیده و از همان جا ماندگار شده در فهرست شنیدنی هایت...

نمی دانم اشکال کار کجاست! اما غصه ام می شود وقتی فکر می کنم به روزی که دیگر "ترانه" نباشد، که شعر نباشد، که توی شهرمان خواندن دیگر "هنر" نباشد، یا باشد و شنیدنی نباشد، آرامش نداشته باشد، روح نداشته باشد. غصه ام می شود از گوش هایی که پر شده از عربده کشی های جوجه Rapper ها، از هنر که سرطان پست مدرنیسم ِ بی قاعده و چپکی، ناجوانمردانه سبک ترش می کند...

می ترسم از روزی که تاکسی نارنجی های خط شوش-مولوی نباشند، از روزی که احتمال شنیدن نغمه ی "شد خزان" بدیع زاده از ضبط ماشین های شهرمان بعید شود و آدم ها به شنیدن صدای قار قار کلاغ سیاه ها عادت کنند...

+ "شد خزان" را بشنوید با صدای جواد بدیع زاده (کلیک کنید)

++ به فاطمه خانم ِ نیمه جدی و سارا کاتوزیان، که رفاقت هر دویشان تاج سر است...