بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

بادبادک ها هم عاشق می شوند!




زمان و مکان به کنار؛

نوستالژی وجه سومی هم دارد، بعد سومی هم دارد. نوستالژی "عمق" دارد، به ژرفای حسرت روزهای گذشته ...

***

بعضی وقت ها، در دل آسمان، توی اوج، باد که شدت می گرفت، نخ بادبادک هایمان گره می خورد دور هم. می گفتیم: "ببین! نگاه کن، بادبادکم عاشق بادبادکت شده"

باورت می شود رفیق؟!


چه تفاوتی می کند هم عصر برادران رایت باشی یا یکی از آدم های صد و چند سال بعد؟!

پرواز که ندانی آسمان می شود سقف آرزوهایت. حسودی می کنی به بال و حال پرنده ها. دنبال وسیله می گردی، دنبال بهانه ای که قاب چشمانت را نزدیک کند به دنیای ابرها، بهانه ای که پیوند بزند دلت را به بیکرانِ آسمان، بهانه ای که ممکن است به قاعده ی یک کاسه ی کوچک سریش و نیم متر کاغذ الگو و چند تکه حصیر ساده باشد و دم دستی...


یادت هست ظهرهای تابستان و بادبادک بازیهایمان را روی پشت بام؟ یادت هست برای بادبادک هایمان گیسوانی می بافتیم از کاغذ رنگی و گونه هایشان را با مداد گُلی سرخ می کردیم؟ صورتشان جان می گرفت به خداااا، حرف می زد چشمهایشان انگار. وقتی که اوج می گرفتند و دنباله هایشان را توی هوا، بین ابرها می رقصاندند انگار که قند ته و توی دلمان آب می شد؟ یادت هست از همان بالا، از عمق آسمان ِ خواستنی مان لبخند می زدند و برایمان دست تکان می دادند؟


حالا هم بادبادک هست... خیلی قشنگ تر، خیلی شکیل تر، فقط درست نمی دانم بچه های امروزی هم مثل ما زبان اشاره ی بادبادک هایشان را می فهمند؟!


+ به آبجی الهه ی عزیز، به انضمام تبریک و آرزوی بهترین ها در روز میلادش :-)