ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
روزهای موشک باران بود. روزهای گوشت و برنج و روغن ِ کوپنی، روزهای صف کشیدن های طولانی، روزهای آژیر قرمز و خاموشی...
تمام این ها کنار هم یعنی علی القاعده " خندیدن " باید سخت ترین کار دنیا باشد، اما نبود.
نمی دانم کِی و کجا؟ اما انگار تمام آدم ها یاد گرفته بودند صبور بودن را، یاد گرفته بودند دست انداختن دنیا را، ریز و درشت فرقی نمی کرد انگار، آدم ها، بزرگ و کوچک، دنبال بهانه می گشتند برای خندیدن، برای زندگی کردن، برای سبز ماندن و جوانه زدن...
دنبال بهانه می گشتند، بهانه ای که گاهی اوقات به قاعده ی یک برنامه ی عروسکی چند دقیقه ای ساده و دم دستی بود.
باورتان بشود یا نه، خیلی وقت است آرزو می کنم از بین این همه دقیقه و ساعت و روز که سراسیمه می آیند و بی هوا می روند اختیار بیست دقیقه ی ناقابلش را بدهند دست خودم. آنوقت بی درنگ بر می گشتم به بیست و چند سال قبل، به آن روزهایی که بی بی خانم هنوز بود و خانم جان هنوز حوصله ی تلویزیون دیدن داشت. بر می گشتم به آن سال ها و درب جعبه ی تلویزیون سیاه و سفید گوشه اتاق را باز می کردم و پیچش را می چرخاندم و بلند داد می زنم: بی بی خانوم ، مامان ، آبجی ... کجایید ؟! " هادی و هدی " شروع شد ، بیایید ، بیایید .
+ تیتراژ ابتدایی مجموعه عروسکی " هادی و هدی " ( کلیک کنید )
++ به دختر کوچیکه ی آقای صادقی... به هاله بانو ی عزیز