بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

نسیان

پیرزن از یک جایی به بعد بار ذهنش را سبک کرد. حجم انبوهی از گذشته اش را با کلی خاطره ی سیاه و سفید بقچه کرد و گذاشت وسط راه و آمد تکیه داد به مُخده، توی "حال"
اولین چیزی که فراموش کرد را یادم نیست اما دومی شهرش بود و خانه ی بچگی هایش. غلط نکنم بس که از آن شهر و از آن خانه و از شب های آن خانه بیزار بود. خاطراتش را که پس و پیش می کردی، هوش سرشاری نمی خواست فهمیدن دلیل بیزاری اش از همه ی این ها.
بعد آرام آرام زمان را گم کرد. پازل خاطراتش به هم ریخت. کودکی و بزرگسالی اش آمیخت به هم. یکی دو بار تذکر دادیم که: "این شکلی نبودا! یا اصلن اون سال که فلانی زنده نبود! یا مثلن بی بی؛ اشتباه می کنی فلانی که اون موقع به دنیا نیومده بود" اما افاقه نکرد.
به دو ماه نکشید که نماز خواندن هم فراموشش شد. عصر یکی از روزهای پاییز آخری که بود، وسط نماز مکثی کرد و زل زد توی چشمانم و پرسید: "ننه بعد از الحمدلله چی باید بگم؟!" گفتم: فرقش چیه؟ شما هر چی بگی قبوله. همان روزها بود که اسمش را هم فراموش کرد. بعد اسم بچه ها و نوه ها. از یک جایی به بعد حتی همصحبتی با آدم هایی که برای او بودند و برای ما خیلی سال قبل مرده بودند به ما ترجیح داد. بعد کلا کم حرف شد. بعدترش نا غافل کلمه را گم کرد و جمله را.
میان همه ی این فراموشی ها یک روز دم صبح، صدایم کرد. توی رختخوابش نشسته بود و آینه اش را می خواست. طبق معمول همیشه توی جیب بغل ساکش بود. آینه را آوردم و جلوی صورتش گرفتم. نگاه کرد. آهی کشید. گفت: "جوون که بودم موهام حنایی بود، چشمام آبی بود و پوستم مثه برف. جوونیام خوشگل بودم" گفتم: الانم خوشگلی بی بی. گفت: "نچ" بعد دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش. این آخرین چیزی بود که پیرزن قبل ِ رفتن از گذشته اش به یاد آورد.

+نوشته تحت تاثیر داستان کوتاه ِ "عالی جناب آلزایمر" است اثر عرفان مجیب که خواندنش به شدت پیشنهاد می شود.