بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

انتخاب عنوان از انتخاب لواشک روی پیشخوان مغازه های دربند هم سخت تر است!!!

بیست کیلومتری اردکان ِ یزد، یک منطقه ی وسییییع در دل کویر را دیوار چیده بودند و سیم خاردار کشیده بودند و برجک علم کرده بودند و صدایش می زدند: پادگان ِ آموزشی ِ فلان. البت به غیر از این ها که گفتم یک حمام فسقلی داشت که آبش همیشه ی خدا یخ بود و بوی تخم مرغ گندیده می داد. یک سلف سرویس درندشت هم داشت که تا همین امروز، برای من، کاندید دریافت عنوان مزخرف ترین و اشتها کُش ترین نهارخوری ِ دنیاست. این ها بود، به انضمام سی چهل واحد آسایشگاه جهت اسکان سربازان و چند واحد دستشویی و یک سری چیزهای دیگر که ندانستنش از شما چیزی کم نمی کند و نگفتنش چیزی از نوشته ی من.


آسایشگاه سربازان صرفن دیوار بود و کمد و پنجره و تخت های سه طبقه. البت در هم داشت که کاربردی ترین مورد مصرفش صدا و سوز وحشتناکی بود که از درزهایش نفوذ می کرد به داخل و بیشتر شب ها خوابت را با کیفیتی نا مطلوب تبدیل به کابوس می کرد.

گفتم که تخت ها سه طبقه بود. چیزی شبیه ِ همبرگر بیگ مک! بدون پنیر، با پتوی سبز به جای کاهو. طبقه ی وسط می خوابیدم هر چند طبقه ی اول خالی بود و مستاجری نداشت اما سرد بود و ترکیب سرما و بوی پوتین های کف آسایشگاه هیچگاه انتخاب من نبود. روی من هم! نه بگذارید اینطور بگویم طبقه ی بالا هم پسری بود از اهالی یکی از شهرستان های نزدیک پایتخت. دو سه سالی از من بزرگتر بود. هیکلی فربه ای داشت با صورتی پهن و سرخ و تپل که در معیت چشمان ریزش تصویر یک سینی ِ مسی با دو عدد نخود را تداعی می کرد. پزشکی خوانده بود. عمومی. توی یکی از بهترین دانشگاه های پایتخت. آمده بود شر آموزشی را کم کند و برود برای طرح و تخصص و الخ. از پسرک همین ها یادم هست به علاوه ی اسمش که گفتن ندارد و بوی عطرش که حتی اگر روزی اسمش را هم فراموش کنم آن را فراموش نخواهم کرد. تند بود. بوی عطرش را می گویم. یک جور تند ِ تو مخ. یک جور که شب ها وقتی یه پاف نا قابلش را حرام خودش می کرد آسایشگاه بوی اسپری فلفل می گرفت و من به عنوان موجود زنده ای که در نزدیکترین نقطه ی شعاع اثرش قرار داشتم آنقدر بال بال می زدم تا خوابم ببرد، شاید هم بیهوش می شدم. نمی دانم!


الغرض؛

امروز وقتی روی پله های مترو، وقتی بوی آشنای عطر مردی میانسال، راه مشامم را گرفت و به کسری از ثانیه سیستم بویایی ام را در نوردید و به اعصابم رسوخ کرد و کلهم فلجم کرد نا غافل یاد پسرک افتادم. یاد روزی که برف می آمد و از آسایشگاه با پالتو و کلاه و دستکش زدیم بیرون و دیدیم سرباز صفرهای نگون بخت را جلوی چشمان ما، روی زمین سخت از شن و سرد از برف، بدون پالتو حتی، روی زمین دراز نشست می دهند که مرد شوند مثلن یا نمی دانم چه؟!

گفتم چه کار به این بنده خداها دارن؟ گفت حقشونه بابا. شاکی شدم، گفتم چطور مگه مال بابات رو خوردن؟ گفت سرباز صفر هستنا، باید یه فرقی با ما داشته باشن خب. گفتم چه فرقی بابا، آدمن هاا، از من و تو هم بچه تر. گفت بالاخره باید یه فرقی باشه بین کسی که کلی درس می خونه با کسی که نمی خونه و دنبال مزخرف بازی بوده. گفتم بیخیال بابا. از کجا می دونی؟ شاید کسی نبوده خرج تحصیلش رو بده. شاید نزدیک ترین دبیرستان به دهاتشون کلی راه بوده. شاید سال کنکور ننه باباش مرده. دستاش رو کرد تو جیب پالتوش، پوزخند زد گفت: این که دلیل نمیشه. حقشونه! و رفت...


امروز روی پله های مترو وقتی بوی آشنای عطر ِ مردی میانسال راه مشامم را گرفت به این فکر می کردم که افکار آدم ها هم مثل خیلی چیزهایشان بو دارد. مثل عرق زیر بغلشان، مثل جوراب پایشان، مثل دهانشان وقتی که ناشتا هستند، مثل حرف هایشان وقتی نمی اندیشند و مثل غرورشان، البت گاهی. به این فکر می کردم که غرور ِ آدم ها گاهی بوی تعفن می دهد.


+ راستی هر قدر این جا به زور می نویسم، توی هفتگ انگیزه دارم و به روزم. بخوانید قول می دهم پشیمان نشوید...

نظرات 16 + ارسال نظر
سهیلا دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 10:59 http://rooz-2020.blogsky.com/

به زور نوشتنت هم عشقه محمدجان

بی صبرانه منتظر نوشته های باانگیزه ات هم هستم اونم در هفتگ که میدونم به ماهم انگیزه میده...انگیزه ی قشنگ زندگی کردن
موفق باشید و سربلند عزیزان

آهو دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 11:05

شما به زور هم که بنویسید ما به شوق میخونیم . سلام همشهری . نمیدونین برگشتنتون چة حالمو خوب کرد . پاینده باشید و شاد ، خودتان و بانوی زیبارویتان

صدیقه (ایران دخت) دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 11:29 http://dokhteiran.blogsky.com

یکی از جاهایی که خیلی خوشحالم از اینکه دختر آفریده شدم همینجاییه که اسم سربازی میاد !!!!!
خیلی خوبه که هفتک افریده شده ... بسی شادمانیم :)

باغبان دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 11:55 http://Www.laleabbasi.blogfa.com

غروروتعصب" رو قبلن یکی انتخاب کرده.
هووووووم
"غرورو تعفن"
یافتم!!نظرمو برا عنوان.
کاملن کپی از متن!!

آفو دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 13:19 http://www.asimesar.blogfa.com

افکار آدم ها هم بو دارد ... اینو خوب اومدی ... خوشماان آمد ....
پس شما سرباز هم بودید .... هووووم

آفو دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 13:37

به من کد نمیدی عایااا برای فلش ام ؟

من راه تماسی ندارم خب با شما الان
یه ایمیلی، شماره تلفنی چیزی؟

ارام مامان علی دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 17:10

سلام.تازه پیداتون کرده بودم و کللللل آرشیوتون خونده بودم که دیگه ننوشتید.از برگشتنتون خوشحالم خیلیییییییی!

نسیم دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 19:06

سلام
یک. برادر جان چرا جواب کامنت ها را نمی دهی عایا؟؟!!
دو. از کی نمی دانم اما از یک زمانی به این طرف ما ایرانی ها خودخواه تر شدیم و بی رحم تر و قاضی تر! به خودمان اجازه می دهیم همه را قضاوت کنیم و حکم بدهیم و خودمان را بالاتر از بقیه بدانیم و.... هزار ویک فکر دیگر که عطرش به عطرش همان "دکتر"ی می ماند که ابدا "طبیب" نیست...
سه. یکی دو جای نوشته ات حسابی حالم را جا اورد. دست مریزاد رفیق.

سلام
ما شرمنده

سحر دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 21:18

آخی خب سرباز صفر باشی یا هر چی انسانیت چی میشه این وسط....
آره راست میگی خاطرات آدم هم رنگ و بوی خاص خودشونو دارن

سلام جناب برادر چشم حتما می خونیم

AFO سه‌شنبه 20 آبان 1393 ساعت 00:24

khkhkhkhkhkhkh

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 20 آبان 1393 ساعت 14:06

هرقدر به زور بودن نوشته‌های اینجا بیشتر میشه ما ممنون‌تریم. (ممنون به معنای واقعی لغت)

خورشید چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 16:46

شما این جا به زور می نویسی دیگه..؟


باشه آقای جعفری نژاد..
باشه..

خورشید چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 16:51

واقعا که.
اصلا باید شما رو جای اون سربازا بدون پالتو روی شن و برف کلاغ پر و از این چیزا بدن.
اصلا شما رو باید از جلوی لواشک فروشی های دربند رد کرد و نذاشت یه کوچولو هم بخورین.
اصلا شما رو باید بالا برای درختای توت فرحزادم صدق می کنه.
اصلا شما رو باید تو تمام عمرتون از پاییز محروم کرد.
اصلا شما رو باید روز عید فرستاد سرکار.
اصلا شما رو باید تا آخر عمر بهتون بستنی نداد.
اصلا شما رو باید زد کبودتون کرد.
اصلا شما رو باید کله تونو فرو کرد تو آب اون حوض بالا تو زمستون.
که شما این جا زوری می نویسی آره؟

+خالی شدم.. آخیش..

نیلو دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 16:09

یعنی من حالم به هم میخوره از سربازی از وقتی که داداش دردونه ی خودم سرباز شد :)

+بعد اینکه این لینک هفتگ که ارور میده :(

هورام بانو پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 11:58

این دقیقا از اون پستهایی بود که مشخص بود قلم شماست عالی ..محشر
لذت بردم البته از نوشتار و رد حرفها فلش بک های بموقع به گذشته ربطش به بوی تند افکار متعفن همه رو خوب عنوان کردی اونقدر که بوی تلخی زیر دماغم حس میکنم


شایدم به بوی سیگار چن نفرکه مشتاقانه از فواید سیگار سخن میرانند و هیچ به فکر اونایی که از این بو متنفرند نیستند ربط داشته باشه


نمیدونم کدوم پست هفتگ منظورت بود که عالی تر از این نوشتی یا نه؟ الان باز نشد باید برگردم و تاریخش چک کنم

Bermuda جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 03:37 http://8asemonepor-setareh.blogfa.com/

مهندس این لینک هفتگ شما باز نشد
قلمت مستدام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد