سلام
1- قبل از هر حرفی، از محسن باقرلوی بزرگ و دوست داشتنی و از بابک اسحاقی عزیز کمال تشکر را دارم. بابت تمام این سال هایی که بدون منت، با سعه ی صدر و در کمال صبوری، بزرگوارانه دقایق گرانبهایی از زندگی شان را پای نشاندن لبخند روی لبان آدم های اینجا گذاشتند و بدون اغراق وبلاگستان و ما آدم وبلاگی ها، شمار زیادی از خاطرات خوش و روزها و شب های شیرینمان را مرهون و مدیون این دو نفر هستیم. بدون تعارف کمترین فایده ی برگزاری این مسابقه برای آدمی مثل من این بود که اقل کم از این به بعد ارزش خاطرات و دوستی ها و اشک ها و لبخندهایی که یک یک شان را مدیون این دو عزیز هستم بیشتر خواهم دانست. ارزش این دو نفر را هم...
2- باز هم ممنون از بابک عزیز بابت ایده ی برگزاری این "دوئل" دوستانه و همینطور بابت کمک ها و راهنمائی هایش طی این چند شب. و ممنون از سکوت عزیز بابت مطرح کردن ایده ی برگزاری مسابقه. ایده ی بسیار خوبی بود، به صورت بالقوه. امیدوارم ضعف ها و کاستی هایی که در اجرای این ایده ی خوب وجود داشت بر من و توانایی های ناچیزم ببخشد :-)
3- بر خلاف قراری که با صفحه ی تنظیمات ِ نظرسنجی در بلاگ اسکای گذاشته بودم، باکس نظرسنجی راس ساعت 24 غیر فعال نشده بود. اما با کمک سه نفر از دوستان متوجه شدم که تا زمان مقرر شده جهت پایان نظر سنجی، داستان شماره ی 15 به قلم "پیرامید" حائز اکثریت آرا بوده است (لدفن جهت دریافت جایزه ای که قولش را داده بودیم یک راه تماس، به صورت کامنت خصوصی، مرقوم بفرمائید)
اما بر خودم واجب می دانم از مجید شمسی پور عزیز، نویسنده ی داستان شماره ی هشت، صمیمانه تشکر کنم بابت این که این خانه و این دوست کوچک خود را قابل دانست و دست خط و رد ِ قلم دوست داشتنی و خواندنی اش را برایم فرستاد تا در کنار دوستانم بخوانیم و محظوظ شویم، بی تعارف. امیدوارم ایشان هم تمام کاستی ها و نواقص این چند شب را -به عنوان یک محفل دوستانه که هدف اصلی آن، لااقل از نگاه این جانب، چیزی ورای مسابقه و رقابت بود- بر من ببخشاید.
4- شما را نمی دانم، اما برای خودم این چند شب کم نکته و پند و درس ِ آموختنی به همراه نداشت. مثلا این که تکرار بعضی تجربه ها توی زندگی، عجیـــــــــــــب بوی حماقت می دهند. یا مثلا این که خیلی از ما آدم های شعار زده ای هستیم که نظم و مقررات و باید و نباید ها را صرفا برای جامعه ای می خواهیم که هیچ زمان و هیچ کجا خودمان را عضوی از آن جامعه ندانسته و نمی دانیم. لذا مدام به خودمان حق می دهیم که با قانون، با حقوق آدم های دیگر و با ساده ترین هنجارهای رفتاری کلنجار برویم. معلم اخلاق نیستم، قصد موعظه هم ندارم. گلایه ها و درددل هایی که تا قبل از این، در مورد اتفاقات این چند شب، قصد گفتن شان را داشتم را هم درز می گیرم و گوشه ای از همین نیمه شب برفی ِ قشنگ چال می کنم. فقط آن رفقایی که این چند شب، از ضعف سیستم نظردهی، ولو به اندازه ی یک رای نا صواب، سوء استفاده کردند و محض شوخی یا به هر دلیل و بهانه ی دیگری شیطنت نمودند و حقی را ضایع کردند این را از من به یادگار داشته باشند که: "اخلاق، یعنی خود ما. یعنی عینیت افعال ما. یعنی تک تک اعمال و عکس العمل هایی که این اعمال در پی خواهند داشت و شک نداشته باشید که این عمل و عکس العمل ها، پکیج اخلاقیات را در جامعه ای که در آن زندگی می کنیم شکل می دهند. اگر روزی، هر کدام از ما، هر جایی از روزمره هایش احساس کرد که از زندگی در جامعه ای بی اخلاق، بی نظم و ناهنجار با آدم هایی خودخواه و بی ملاحظه و هرج و مرج طلب آزرده خاطر است و احساس تهوع می کند بد نیست قبل از آه و ناله و شعار دادن های سطحی و قبل از هر کار دیگری، نگاهی به رفتار خود بیاندازد. بی گمان جواب خیلی از سوال هایمان را بین رفتارهای خودمان خواهیم یافت." (البت که این ها را قبل از هر کس دیگری با خودم هستم)
5- قرارمان بر این بود که بعد از معرفی بهترین داستان، داستان ها با اسم نویسنده معرفی شوند و به نقد گذاشته شوند. فقط محض این که خلف وعده نکرده باشم کامنتدونی این پست تا ساعت 24 روز جمعه باز و پذیرای انتقادات منصفانه و محترمانه ی شما دوستان در مورد داستان ها است. این شما و این هم معرفی نویسندگان داستان ها:
داستان شماره 1 ... فرشته // داستان شماره ی 2 ... خاموش// داستان شماره ی 3 ... نیمه جدی// داستان شماره ی 4... جودی آبوت// داستان شماره ی 5 ... جعفری نژاد// داستان شماره ی 6 ... سکوت// داستان شماره ی 7 ... حامد// داستان شماره ی 8 ... مجید شمسی پور// داستان شماره ی 9 ... مریم راد// داستان شماره ی 10 ...رهگذر// داستان شماره ی 11 ... دنیا کاظمی// داستان شماره ی 12 ... آزی// داستان شماره ی 13 ... ترنم باران// داستان شماره ی 14 ... ایران دخت// داستان شماره ی 15 ... پیرامید// داستان شماره ی 16 ... دلارام// داستان شماره ی 17... مهرداد// داستان شماره ی 18 ... قاصدک (نمی دونم چرا لینک نمی شی قاصدک جان)//
ضمن این که نقدی بر نوشته ی دوستانم ندارم، اما به شخصه نوشته ی شماره ی هشت و شماره ی یازده را بیشتر از باقی پایان ها پسندیدم.
5- باز هم ممنون از تمام دوستانی که این چند شب این خانه و من ِ کمترین را همراهی کردند. امیدوارم از این چند شب خاطره ی خوبی برایتان رقم خورده باشد.
6- و حرف آخر این که: به شدت سکوت را مشتاقیم، خودم و این خانه. مدتی را این جا نخواهم نوشت. درست نمی دانم تا کِی. فقط این که همیشه و همه جا ممنون محبت هایتان بوده، هستم و خواهم بود.
عزت زیاد، یا علی...
سلام
امیدوارم که حالتون خوب باشه
ناراحت شدم از اینکه قراره سکوت کنید...
هرجا هستید شاد و سلامت باشید
سلام دوست قدیمی
ممنون که این همه با معرفتید
سلام..
هرشب داستان ها رو دنبال می کردم و یه بارم اعتراض کردم که رای دهی ها نا موزونه.منم 11 و 8 و 17 رو می پسندیدم...حالا تو یه فرصت مناسب دوباره نگاه میکنم.
راستش تازه با نوشته هاتون آشنا شدم و دلم سکوتتون رو نمی خواست اما صلاح خود دانید.
کنار رواک بانو تان خوش باشید و پر صدا نه در سکوت...
سلام
ممنون، خیلی خیلی زیاد
دلم این پایان و نمیخواست دلم پکید.
چرا نمیشه خوشحال بود
کی گفته نمیشه خوشحال بود
خوشحال باشید :-)
حق با شماست در مورد اون دفتر یادداشت.نوشتن به تنهایی مشکلی رو حل نمیکنه.
موفق و سلامت باشید.
:-)
هرررررررررررررررر
وبلاگمو دیدم چه با حال شد .
شماره حساب بده ... کیه که واریز کنه ؟!!!!
محمد ... مرور کردم داستان ها رو .
خودم وقتی شبانه میخوندم شماره هشت رو پسندیدم . مفید و مختصر و زیبا (نگو کار همشهری خودم بوده !!! ) که به دلم نشسته ....
به هر حال کار خوبی بود . راستی بابک پایانی واسه داستان ننوشته بود ؟!!!
نه آفو جان بابک چیزی ننوشت به دلیل مشغله ی زیاد
اگه آفو بخواد چیزی هم پرداخت کنه من اجازه نمیدم پس لینک وبلاگ من رو چرا برداشتی؟
متوجه منظورت نشدم سکوت جان
من تو لینک هام تغییری ایجاد نکردم...
شما هنوز از دلت بیرون نرفته ناراحتی با این همه اصرار دوستان؟
میشه بدونیم از این به بعد قراره کجا بنویسی داداش محمد؟
منظورم این بود که لینک وبلاگ من رو از وب آفو چرا برداشتی
درود
متاسفانه سعادت نشد در این مسابقه سهمی داشته باشم شب آخر قرعه کشی به جمعتان اضافه شدم که انصاف ندیدم چون شبهای قبلش رای نداده بودم شب آخر رای بدهم ولی همه داستانها را خواندم و الحق و انصاف که همه شان زیبا بودن
به خوبی با این مسابقه متفاوت بودن نگاهها و زاویه دید ادمها را نشان دادید و اینکه چطور می توان پایانی تلخ و یا شیرین برای قصه عشق و زندگی نوشت
دست مریزاد و خدا قوت جناب جعفری نژاد و اسحاقی عزیز
منم دوست دارم بخونم تون همچنان.
دیر رسیدم به این مهمونی ِ دوستانه ... :(
من و خونه ام عجیب مشتاقیم به شکستن سکوت :)
شمردن بلد نیستم ؛ دوست داشتن بلدم
و گاهی شده یکی را دوبار دوست داشته باشم
.. دو نفر را یک جا !
چه کار می شود کرد ؟
دوست داشتن بلدم ؛ شمردن بلد نیستم ..
" آیدین روشن "
وقتی جواب ما و بقیه را نمیدهید نگرانتان میشویم
سلام بلاگر عزیز
الان تقریبا گیجم و بهت زده
یک هفته ای به خاطر شسته شدن توسط استاد راهنمای محترم!! به هول و ولا افتادم و مثل شیر 4فصل پایان نامه و مقاله ام رو تموم کردم و...
ولی به جان خودم آخر شب با اینترنت گوشیم داستان ها رو می خوندم و رای هم می دادم. واقعا وقت و انرژی کامنت گذاشتن و کامنت خوندن رو نداشتم؛الان و اینجا کامنت های بچه ها رو خوندم ولی....
خیلی دلگیرم الان بغض کردم از اینکه قراره یه مدت سکوت کنی و از اون بیشتر دلگیرم از اینکه این دوئل دوستانه که این همه قشنگ و هیجان انگیز شروع شد ؛ به اینجا ختم شد
دلگیرم از خودمون...از ....
یه لایک بزرگ به کامنت میلاد
محمد جان،
مهربان برادرم،
نبینم سنگریزه ای دل دریایی ات را برنجاند
منتظرم برگردی
و
...
شرمنده که در این بازی رفیق نیمه راه بودم
اصلا می دونی چیه
ظرف مهم نیست مظروف مهمه!!(آیکون یک عدد نسیم فلسفی) !!
این یعنی مهم نیست کجا می نویسی مهم اینه که قلمت رو از ما نگیری
من هنوزم وبلاگ قدیمی ات رو می خونم
اصی تا سه نشه بازی نشه
اصلا یه وبلاگ دیگه بزن ما هم خیلی شیک و مجلسی میام دیدن خونه ی جدید
...
فقط من نمی تونم تصور کنم قلمی که برام یک عالمه اشک و لبخند رغم زده رو دیگه نمی تونم بخونم
چرا آیکون گریه نداری؟!
آقای جعفری نژاد من یه دانشجوام وهمه این شبها از خوابگاه داستان ها رو خوندم.همه رو هم میخوندم.حتی کامنت ها رو.یاد روز اول افتادم که کامنت های کل کل از سمت همه بچه ها روبه اسم طرفداری از رغبا!!! میخوندم وچقدر میخندیدم وچه حس خوبی داشتم به جوی که منم تازه عضوش شده بودم.
فقط اینو بگم که خیلی خیلی ازشما وآقای اسحاقی ممنونم که شبهای خیلی خوبی رو تو تنهاییم برام ساختید...
هرچند امروز باخوندن این پست دلگیرشدم
امیدوارم هرجا هستید شاد وپیروز باشید.
داداش محمد حدس میزدم از یک جای رفتنت دیگر سکوت محض میشود! میخواهی برای خودت باشی! خوب حق داری! اما ! بعدا میگم!
سلام جناب جعفری نژاد .
سه روز نبودم و بی خبر از همه جا با ذوق اومدم بخونمتون . اما انگار اینجا یه چیزایی زیر و رو شده حقیقت اینه که تازه این خونه رو پیدا کرده بودم و بین کارام با لذت پستهای قبلیتونو می خوندم و اینجا خیلی زود برام عزیز شد . غصه خوردم که می خواین سکوت پیشه کنین . غصه خوردم که شادی و لذت این چند شب به واسطه یه سری مسائل خدشه دار شده و شاید شیرین کامی شما و دوستان رو به تلخی مبدل کرده . معلومه ماکه با لذت میومدیم تو این خونه به این راحتی رهاتون نمیکنیم . پس امیدوارم با آرامش و شادی و لبخند ، با مهربونی و خوش قلبی همیشگیتون برگردین و باز در صندوق ناگفته های دوست داشتنیتونو برامون باز کنین.
به بانو پیرامید تبریک میگم . گر چه خودم نوع روایت آقای شمسی پور رو خیلی دوست داشتم . با اینکه خیلی متفاوت با قسمتهای قبلی بود اما دقیقا همین تفاوتش مثل بازکردن یه رمز یه کد یه راز بود انگار تهش یهو پرده کنار میرفت و هزار دستان ظاهر میشد . گرداننده کل نمایش این زندگی . دستشون درد نکنه .
در ضمن اونقدری از پستهای آرشیوتونو خوندم که به جرات بگم ارادتمند شما و روناک بانو و عشق پاک و پخته و زیباتون هستم . پایدار باشید
اضافه کنم که شهر دود زدتون با زیباترین ، لطیف ترین و هیجان انگیز ترین وجه ممکن ازم استقبال کرد . ممنون تهران عزیز ! ممنون که آرزوی تماشای گلریزون فرشته ها واسه زمینیا رو بعد سالها برام فراهم کردی . اونم تو مملکت خود خودم .
خوب ...اینم یه قصه ی دیگه از جماعت ایروونی ...
تقلب...جازدن و خرابکاری به اصطلاح زیرکانه....ول احمقانه است که بخواهی جمعی را به سخره بگیری ؟! چنین فرد یا افرادی جاشون تو این دنیا نیست...میدونید الان من میتونم هرچی دلم میخواد اینجا بنویسم و کلی هم بد و بیراه بار هرکی میخوام بکنم.....ولی وجدان انسان اجازه نمیده....این دنیای مجازی که هیچ کدوممون اون یکیها رو نه مشناسیم و خبر از احوالات هم نداریم... بایستی پاک بمونه که بشه نوشت و اعتماد کرد و خوند و کامنت گذاشت و......
بیاین این دنیا رو کثیفش نکنیم....ممنون.
درود .
حضرت جعفری نژاد گرامی !
یکم اینکه خسته نباشی مرد جوان .به حوصله ات غبطه می خورم .
دوم اینکه از بین چهار قسمت دوئل شما قطعه ی اول چیز دیگری بود . البته با احترام به قلم هر دوی شما دوستان گرامی و نادیده !
سوم اینکه دوست عزیز و نادیده ی من ! دلخور نباش . یادمان باشد که اینجا را می گوییم دنیای مجازی .فکر می کنم نوشتن دیگران در وبلاگ تو _ یا من یا هر کسی دیگر _ , مثل این است. که کسی درِ خانه ات را بزند. اگر در زننده رابشناسی , تکلیفت با او کاملا مشخص است. اگر در زننده را نشناسی ولی لااقل خودش را معرفی کند , می توانی تصمیم بگیری که چگونه با او برخورد کنی , اما اگر رفتی در را باز کردی و پشت در کسی نبود, بهترین حالت این است که ساکت باشی و خونسرد ! کسی خوشش آمده در خانه ات را بزند و برود !! همین ! نوشتن بی نام ونشان و با اسمهای مستعار مثل در زدن و رفتن است .
دنیای مجازی یعنی اینکه خوبیها بدیها حرفها نوشته ها احساسات و.... می توانند مجازی باشند . واقعیت همیشه رو در رو اتفاق می افتد .
و آخر اینکه همیشه شاد باشی دوست من .
صاحب خانه ی عزیز از این همه توهینی که به من کردید متشکرم و اینکه تهمت هایی که همه نادرست بودند به من زدید را فقط به خدا سپردم
حتما آدم قانون مداری هستید که به خودتان اجازه میدهید انقدر سریع به آدمها برچسب بزنید همه را بد کنید حکم صادر کنید و همه ی عصبانیتتان ار از قانون شکنان سر یکی خالی کنید.من اولین بارم بود که وارد جمع های مجازی میشدم کاملا تفکرم راجع به شما و این جمع شنیدم با چیزی که الان دیدم فرو ریخت.پیشنهاد شما سرلوحه ی نگاهم به آدمهایی شبیه شما شد
یا حق
سلام جناب جعفری نژاد
صبح پاییزیتان به خیر رفیق..
کامنت اول را برای تلطیف جو سنگین بد گمانی نوشتم.بعد هم چون فکر میکردم دیگر نمی آیند سر بزنند دیگر نیامدم.دیشب گفتم شاید با جمع وبلاگی آشتی کرده باشند آمدم دیدم نظرات زیادتر شده.بعد در کمال ناباوری دیدم به من جواب داده اند.دیشب جواب قبلی را گذاشتم کامنت قبلی را دیشب که جواب صاحب وبلاگ را خواندم در اوج ناراحتی از واکنش صاحب خانه به حرفهایی که فکر نمیکردم منظور خاصی داشته باشند نوشتم..اما امروز که دوباره کامنت اولم را خواندم متوجه شدم که بلللللللللله من برای رساندن نظراتم از کلمات درستی استفاده نکردم طوری که حتما ایشان و بقیه فکر کرده اند خودم از کسانی هستم که قانون شکنی کرده اند...اگر گفتم دعوایمان کنند منظورم این بود که همه ی کسانی را که در نظر سنجی شرکت کرده ایم دعوا کنند اگر گفتم این حرفها طبیعی است نه اینکه تقلب طبیعی باشد منظورم طبیعی بودن به میان آمدن حرف درباره این چیز هاست.به هر حال خودم را در موضع بدبینی قرار دادم از همه ی کسانی که ممکن است این برداشت را کرده باشند عذر خواهی میکنم به خاطر اشتباه در بیان منظورم .من به خاطر یکی از دوستانم که یکی از18 نویسنده بودند وارد وبلاگتون شدم و خدا شاهده که نه با نمک بازی در آوردم نه نخاله بازی نه هیچ تقلب دیگر،حالا که مسابقه تان تمام شده هم جمع خصوصیتان را به هیچ دلیل جز اعلام برائت از قانون شکنی ودفاع از خودم به هم نمیزنم.
خدا همتونو حفظ کنه موفق باشید
یا حق
آقای بلاگر عزیز دلمون براتون تنگ شده. آخه این انصافه که توی یک هفته ما رو اینقدر به اینجا عادت بدین بعد هم یهو سکوت کنید؟ اون از آقای جوگیریات این هم از شما. حداقل بهمون سر بزنید
سلام برادر جان
نمی دونم نظرات رو می خونی و جواب نمی دی یا حتی نمی خونی شون!
ولی امروز داشتم وبلاگ سهراب رو می خوندم ،آخرین پستی که گفته فعلا نمی نویسه
آخرین نظری که تایید شده نظر توئه
و الان میخوام با تمام وجودم حرف خودت رو به خودت برگردونم:
شما خاطرتان برای ما عزیز است
خاطر هیچ جا نمی رود، خاطر جمع...
منتظریم قربان تا خیال رجعت کنید ان شاء الله
سلام جناب ِ بلاگر
ایام به کام انشالا
شما که نیستی... اما ما هنوز هم چشم امید به این خانه داریم
ما هستیما. اینجا داریم توی شومینه خونه ات هیزوم میریزیم گرم بمونه تا برگردی...
"هیزوم"؟!
خب حالا همون که دلی جانم میگه!..
آره..ما اینجاییم..گاهی هم سرک میکشیم به آشپزخانه و برای خودمان چای میریزیم حتی!..تا برگردی و دوباره یکی از خاطره نوشت های دلنشین ات یا از عاشقانه های نابت برای خاتون نازنینت را بنویسی..هستیم تا برگردی..
ضمنا صبح به خیر.
ببخشید "هیزم"
:) سلام
ba salam.
man dobare dir residam... oohoo ohoo..
goole goole ashk..
gham..
andooh...
khod koshi...
.
.
.
dast hamegan dard nakone ba in neveshte haye ziba...
ﺟﻨﺎﺏ ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﻨﺘﻆﺮﻳﻢ ﻛﻪ اﺷﺘﻴﺎﻗﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﻤﺘﺮ و ﻛﻤﺘﺮ ﺷﻮﺩ و ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺑﺸﻜﻨﻴﺪﺵ.
ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
سلام
آمدم نبودین
سلام
شب یلدای شما و روناک بانوی عزیز خجسته باشد جناب جعفری نژاد.
سلام جناب جعفری نژاد
یلداتون پرنور..یلداتون مبارک
بنویسید لطفا. چه قدر بیایم و دست خالی برگریدم آخه!!!
تکلیف اونی که دلش تنگ شده واست چی میشه؟
همچنان این وبلاگ در بازداشت خانگی ست؟
پیروز و سربلند باشید!
:گل
روزه سکوت تموم نشده جناب جعفری نژاد؟ دلتنگ نوشته هاتونیم
برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود
سلام جناب جعفری نژاد
به رسم دوتا شنبه ی قبلی گفتم امروز هم حضورمو اینجا مکتوب کنم
صد البته،واضح و مبرهن است که هر روز به امید نوشتن دوباره ات سر میزنــــــــــم،ولی شنبه کامنت گذاشتم که خیلی هم رو مخت نباشم
هرجا هستی دل تو و روناک بانوت،گرم و شاد باشه الهی برادر جان
ما همچنان منتظریــــــــم
سلام
سلام همشهری
میگم " همشهری " چون برای من کسی که 4 سال تو شهر من نفس کشیده کنار زاینده رودم عاشقی کرده از کوه صفه دوست داشتنیم بالا رفته و رو سر شهر سرک کشیده شکوفه های سبز خوشرنگ نارون های چهارباغ عزیزم رو دیده که تو اردیبهشت ماه رقص کنون تو هوا پرواز میکنند خش خش پاییزی برگهای چنار و قارقار غمزده کلاغهای ناژوان رو زندگی کرده "همشهری " مه .
غصه می خورم که دیر پیداتون کردم . زمانی به اینجا دل بستم که روزه سکوت گرفتید . دلم دوستی با زوج عاشق همشهریمو می خواد . ای کاش زودتر برگردید
روناک جان شما یک کاری بکن :)
:(
آقا ما همچنان یه لنگه پا دم در ایستادیم نمی خواین در رو باز کنین ؟؟