بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

مسابقه "داستان نویسی"

شک ندارم -و شما هم شک نداشته باشید- که آدم ها، تماااام آدم ها، تا روزی که زنده اند و چونان بازیگران، خودخواسته یا ناگزیر، صحنه صحنه ی زندگی را با تعاریف و قواعد و باید و نباید های معمول و مرسوم آن بازی می کنند بارها و بارها در مواجهه با سناریوها و داستان ها و انتخاب ها و اتفاقاتی قرار می گیرند که نه انتظار وقوعشان را می کشیدند و نه حتی توانایی پیش بینی چند و چون وقوع آن ها را دارند. به تعبیر دیگر زندگی اتصال زنجیرگونه ی تصادفات و اتفاقات پی در پی است. اتفاقاتی که ما آن ها را به اسم "تقدیر" یا "سرنوشت" می شناسیم.

به شخصه اعتقاد دارم تمام بازی های دنیا علاوه بر جنبه ی سرگرمی و تفریح، وجه بارز و مفید تری هم دارند و آن چیزی نیست جز "آموزش". آموختن کار گروهی، آموختن روش صحیح فکر کردن، آموختن دفاع موثر و خیلی آموزه های دیگر و در کل آموزش خوب زندگی کردن، موثر بودن و آخر الامر هم مواجهه با اتفاقات و تصادفات ناگزیر زندگی...

الغرض؛
به احتمال فراوان هیچ جا و هیچ زمان دیگری این شانس (یا چالش) را نخواهم داشت که نوشته های فرد دیگری را ادامه دهم یا نوشته هایم را بر موج افکار نویسنده ای دیگر سوار کنم و در راستای فضایی که او ساخته و شرح و بسطش داده پیش ببرم.
مواجه شدن با فضایی که شخص دیگری، با نگاه و نگرش و تفکرات خاص خودش، تو و شخصیت های نوشته ات را وارد آن کرده و سعی کردن در جهت پروراندن شخصیت ها مطابق با این فضا، از نگاه من، شباهت بسیار به رو در رو شدن با اتفاقات ناگهان زندگی دارد. اتفاقاتی که معمولا یک باره و بدون مقدمه، گوشه ای از روزمرگی های زندگی خفت مان!! می کنند.
خلاصه که این 4 شب تجربه ی بسیار خوبی شد که همراهی با یک هم بازی و هم گروهی خوب و دوست داشتنی و دست به قلم، مثل بابک اسحاقی در جذاب و ماندگار شدنش -اقل کم برای من- تاثیر بسیار داشت.

و اما بعد؛
ابتدا قرار بر این بود که امشب من پایان خودم را برای داستان بنویسم و فردا شب بابک پایان خودش را. اما چند روز قبل سکوت عزیز پیشنهاد جالبی داد و امروز ظهر که با بابک صحبت می کردیم قرار بر این شد که بازی را بر پایه ی این پیشنهاد سکوت خاتمه دهیم.
خودمانی اش می شود این که "از شما هم دعوت می کنیم با من و بابک همبازی شوید"
چطور؟ عرض می کنم :-)
کسانی که تمایل به شرکت در این مسابقه را دارند از لحظه ی انتشار این پست تا ساعت 24 جمعه مورخ 8 آذرماه 92 فرصت دارند که یک "پایان" برای داستانی که من و بابک این چهار شب نوشتیم بنویسند و در قالب یک فایل Word به آدرس blogestan1392@gmail.com ایمیل کنند. من و بابک هم قسمت پایانی داستان خودمان را می نویسیم. شنبه شب راس ساعت 22:22 تمام داستان های ارسالی به انضمام داستان من و بابک در معرض نگاه و رای مخاطبین وبلاگ این جانب و جوگیریاتِ بابک قرار می گیرند و ان شاء الله یکشنبه شب داستانی که حائز اکثریت آراء شده به عنوان پایان برگزیده معرفی خواهد شد. ان شاء الله به نفر اول هم جایزه ای در حد وسع دو کارمند مواجب بگیر برگزار کننده ی مسابقه تقدیم خواهد شد هر چند هدف اصلی، از نگاه من، تمرین ِ نوشتن، تمرین دور هم بودن و تمرین مواجهه با یکهویی های زندگیست...

بسم الله :-)

+ نحوه ی رای گیری در اطلاعیه ی شماره ی 2 ستاد!!! برگزاری این فراخوان عظیم! به نظر شما خواهد رسید.

نظرات 42 + ارسال نظر

آخه چرا؟؟

به چند دلیل که یکیش جلب مشارکت بچه هاست. یکیش هم یه خودآزماییه دست جمعی کوچولو :-)

به نظر من که ایده ی خوبیه

بدجوری همه منتظر پایان از نگاه شما بودیم. یعنی نمیشه که یه جوری بشه که شما هم پایان خودتون رو بنویسید و ما رو مستفیض کنید؟؟

ئه من که عرض کردم ما هم در کنار سایر دوستان پایان رو از نگاه خودمون می نویسیم آرزو جان

عاااااااااااالى...

من استرس گرفتم

همینه دیگه وقتی هم تلفن صحبت می کنی و هم پست میخونی داستان این میشه که سوتی میدی

خب اینجوری خوبه
گرچه اگر 5-6سال پیش بود اولین داوطلب برای شرکت در این مسابقه بودم و الان حتی فکر این که بتوانم تخیلم رو پرواز بدم و ادامه ای برای داستان بنویسم هم نمیتونم بکنم اما تجربه خوبیه. حالا به جای دو تا پایان چند تا پایان خواهیم داشت که این خودش به جذابیت بازی اضافه می کنه

ساجده چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 21:32 http://ayatenoor.blogfa.com

خیلی ایده خوبیه...ما که قلم خوبی نداریم امیدوارم هر کس پایان این داستان رو می نویسه موفق باشه...خیلی خوبه که پایانهای متفاوت از این داستان میخونیم...

بله، به نظر من هم خوبه

سین بانو چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 21:36

سلام آقای جعفری نژاد عزیز.
منو یادتون میاد؟
این چند شب واقعا لذت بردم :) از اینهمه خلاقیت و این کار قشنگ و نو و خلاقانه در وبلاگستان.اعتراف میکنم که خود داستان هم ذهنم رو مشغول کرد! توی راه برگشت به خونه داشتم به راحله فکر میکردم به حمید...
میدونید این چیند مدت برام ثابت شده که یه سیب تا برسه زمین هزار دور میچرخه که چقدر کنترل امور از دست ما خارجه واین داستانهای چندروز شما و آقای اسحاقی عین زندگی بودند زندگی غیر قابل پیش بینی که تو خودت نمیدونی برای فردایت چه اتفاقی میفتد به هر حال باید یک جوری باهاش کنار بیای
خلاصه ایده ی جالب و کار جالبی بود...

مگه میشه شما رو یادم نیاد خواهر جان

خیلی خیلی خوشحالم که هنوز اینجا رو می خونی و بدون اغراق این کامنت امشب به شدت خستگیم رو از بین برد
چقدر دوست داشتم "مریمی" و "آمیرزا ببو" و "گلی برگ برگ" و "آگوستین" و "سپیده" و "شب گلک" را کماکان داشتم توی لیست دوستان عزیزم هر چند که توی ذهن وقلبم نامشان حک شده تمام این آدم ها و شما

بابت ایده من هم از بابک اسحاقی عزیز سپاسگزارم

باز هم ممنون

خاموش چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 21:57

عاقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!! نه :(
منم دوست دارم بنویسم اما مطمئنم مزخرف ترین داستان مال من میشه بخاطر همین ریکس نمی کنم
ولی تا شنبه فکرمون هزار جا میره واسه این راحله خانوم :دی

قراره داستان ها رو موقع رای گیری بدون اسم منتشر کنیم که سوء تفاهمی در مورد نحوه رای گیری به وجود نیاد پس خیالت راحت که کسی اسمت رو نمی فهمه، بنویس...

فرشته چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 21:58

سلام و عرض ادب و خدا قوت آقا...
بالاخره ما بعد از چند روز سرماخورده گی شدید ..سعادت نصیبمان شد تا دوباره هنر قلم فرسایی شما و آقای اسحاقی عزیز رو بخونیم....نرسیده ام هنوز قسمتی را که دیشب نوشته شده بخوانم...ولی در کل ایده ی بسیار جالبی بود...چون هر نویسنده ای با قلم خودش و تا حدودی با نوع ذهنیات و اخلاقیاتش یک داستان رو جلو می بره.که همین چیزها باعث تفاوت سبک نوشتاری و جذابیت داستان میشه...
باز هم تشکر و ممنون از شما بزرگوار و آقای اسحاقی عزیز با این ایده های ناب..

ممنون فرشته خانم :-)

فرشته چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 22:00

ایده سکوت جان هم ایده ی خوبی است...منتظر داستان های زیبای دوستان هستیم..

پیرامید چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 22:04 http://lifeformyself.persianblog.ir

اوه اوه اوه... چه شود!

:-)

خاموش چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 22:06

خو شما که میفهمی!
بابا ینی از من انتظار داستی داستان بنویسم؟ نه واقعا چی در مورد من فکر کردی؟هان؟
+سعی م رو میکنم

منم سعى میکنم بنویسم هر چند اسمم رو براى حفظ ابرو نزنین ولى دوستان بدونن زاقارت ترین داستان ماله خود خودمه

بعید می دونم متضرر بشید از این بابت :-)

عاطی چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 22:11 http://www-blogfa.blogsky.com

بسیاااااااااار هم عالی:دی:گل ل ل ل

با اینکه ما مشارکت نوشتاری نمی کنیم!اوزامان(!)مشارکت خوانشی(!)خواهیم داشت:دی

:گل ل ل ل ل ل ل

لطف می کنید...
بعد این اوزامان دقیقن ینی چی؟!

رهگذر ( مخاطب خاموش) چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 22:35

سلام.
من این چند شب داستانتون را خوندم ولی قرارمون این نبود که شما و آقا بابک دو پایان بنویسید.
قرار بود شروع با شما باشد و پایان با آقا بابک.
من که متوجه نشدم طبق کدوم قرار به این نتیجه رسیده بودید که دو پایان بنویسید و الان تازه عوضش کردید و فراخوان دادید.
اشتباه میکنم یا درست میگم؟؟؟؟؟؟

بهرحال به نظر من جذابیتش به این بود که شروع با شما بود و پایانش با آقا بابک.
ولی صلاح مملکت خویش جعفری نژاد داند.
در پناه حق.

سلام
جسارتن اشتباه می کنید چون احتمالن یا من منظورم رو بد رسوندم و یا شما درست متوجه عرض من نشدین.
"من و بابک هم قسمت پایانی داستان خودمان را می نویسیم"
این دقیقن جمله ایه که من توی متن امشب استفاده کردم
از ابتدا قرار بر این بود که سه شب من بنویسم و سه شب بابک عزیز
داستان رو من شروع کردم و قرار بود امشب "قسمت پایانی داستان خودم" رو بنویسم ینی آخرین قسمتی که مربوط به من می شد. فردا شب هم بابک قسمت پایانی داستان خودش را که عملن آخرین قسمت داستان می شد. دوست عزیزی پیشنهادی داد و از نظر من، بابک و چند نفر از دوستانی که به صورت "روشن" داستان رو پیگیری می کردن پیشنهاد خوبی بود. مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که این طور عمل کنیم که به شخصه فکر می کنم جذاب تر هم هست. البت که خوشحال می شدیم اگه شما هم زودتر روشن می شدید و نظرتون رو ابراز می کردین.

حق نگهدار شما

مریم راد چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:09 http://mmrad.blogfa.com

استرس گرفتم ینی...
اصن آدم از هر چی می ترسه سرش میاد...
به جون خودم
الان با جناب دکتر و دختر خانم و گرام ....تااااااااااااااازه نفر چهارم هم شاید باشه .... بعد من حق دارم استرس بگیرم یا نه..

الحق و الانصاف که شما دو نویسنده بس قهار بودید و ایده پردازانی خلاق
ولی بدون شک از این فرصت استفاده می کنم.... به هر حال باید قدر دانست زمانی که دو بزرگوار اجازه می دهند تو هم بازی باشی ...

به شخصه خوشحال می شم بخونم نوشته ات رو مریم جان

روشنک چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:15 http://hasti727.blogfa.com

امشب دوستی مهمان من بود ...دکترای ادبیات فارسی دارد از دانشگاه تهران...از شاگردان سیمین دانشور...حرف کشید به بلاگستان و بلاگر ها...ماجرای دوئل شما دو جوانمرد را برایش گفتم و شایق شد ...از ابتدا داستان ها را پشت سر هم برایش با صدای بلند خواندم....باور کن بهتم زد...چقدر نفوذ کلماتی که نوشته بودید عمیق بود...انگار حتما باید بلند بلند خوانده میشدند تا تاثیر شان صد برابر میشد...خودم مسخ شده بودم...فضا سازی ها چقدر عالی بود و چقدر واقعی...چقدر نامه راحله تاثیر گذار بود...چقدر داستانی که توی نامه روایت کرد ملموس و تکان دهنده بود...چقدر از روایت داستان و خط سیر ش تعریف کرد ...از شروع تو از پیچش مسیر بابک...از چینش زیبای کلمات تو و انتخاب عالی در هم نشینی انها...از ذهن پویای بابک و باز تعریف از تو و باز تعریف از بابک...چقدر عشق کردم که دوستان من اینقدر عالی اند...چند بار برایش قسم خوردم که حرفه تان نویسندگی نیست...باور نمی کرد...خیلی خوب پیچ و تاب داستانتان به قلم هر دو نفرتان را به چالش کشید و لی نهایتا همه اش تعریف بود و من هم سر به اسمان ساییدم از افتخار اشنایی با شماها...
گفته بودم در نوشتن سر رشته ای و کمترین ذوقی ندارم ولی امشب متوجه شدم کلاس های تند خوانی نصرت که سالها پیش رفتم باعث شده که به عمق و محتوا توجه نکنم و سرسری از نوشته ها در ذهنم یه اسکن بگیرم و کل ماجرا را به ذهن بسپارم...به همین دلیل هم زیبایی قلم شما در ذهن تند خوان من کمرنگ شده بود و متهم به کلیشه ای بودن کردم داستان زیبایتان را...
به هر حال عذر تقصیر...قلمتان مانا و باقی بقایتان

اعتقاد دارم که تمام انسان های سالم که روحیه ی پویایی دارند "تشویق و تمجید" را نیازمند و مشتاقند. من هم، تاحدی، انسانم و اعتراف می کنم به عنوان کسی که نوشتن را دوست دارد و سعی می کند لایق خوانده شدن بنویسد هیچ چیز برایم شیرین تر و مهیج تر از این نیست که یک اهل فن، نوشته ام را بخواند، نقد کند، ده خطش را مزخرف بداند و تنها از یک بند آن تعریف کند. تنها از یک جمله حتی. آدمیزاد به امید هم نیازمند است...

خیلی خیلی ممنونم که نوشته ی ما را در معرض نقد یک اهل فن قرار دادی روشنک جان
حتما صاحب ذوق هستید که اینچنین انرژی بخش و مثبت می نویسید، و البته مهربان و صمیمی


امیدوارم سلامت باشید و شاد

صبا چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:35

دوست داشتم تو جمعتون باشم و منم شرکت کنم ولی دیگه ذوقی نمونده برام... بیصبرانه منتظر شنبه هستم مخصوصا داستان شما.

ممنون :-)

طوطی چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:43

حالا یعنی همه ی اینکارای هیجان انگیز رو باید میزاشتین این دو سه روز انجام بدین!
فردا دارم میرم مسافرت تا یکشنبه ایشالا، و این دقیقا یعنی از همه چی جا میمونم!!! آخه این انصافه؟؟ این بود رسم رفیق نوازی

سفر بی خطر طوطی جان :-)

فرشته چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:47

بسم الله...

ممنون فرشته
داستانت رسید.

afo چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:47

be nazare man koliye sherekat konandegan be pishnahad dahande ham jayeze bedand .

حالا مگه تو پیشنهاد دادی که سنگش رو به سینه می زنی فرصت طلب :-)))

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:55

تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف .
این حرف دل منه .
به شخصه دوست دارم ماجرا را از زبان شما دونفر بشنوم و شماها تمام کننده اش باشید.
البته اینکه ایده بگیرید و با دیدگاههای مخلف آشنا شوید خوب فکریه ولی پیچ و تاباندنش با شما.

سمیرا چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 23:56

اسمم را یادم رفت بنویسم.
حواس نمیذارید که

ما فقط یه فامیل داریم که پرچمشون راستکی راستکی خارجیه اونم شمائید لذا بدون اسم هم عزیزید :-)

رهگذر ( مخاطب خاموش) پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 00:00

باشه خوب اینم خوبه که هرکسی پایانشا بگه.
یک سوال و یک پیشنهاد دارم:
--------------
سوال: من دانشجوی ارشد کامیپوتر هستم و اصلا نویسنده نیستم ولی بعد از اینکه پست امشبتون را خوندم یکم فکر کردم و چندتا ایده به ذهنم رسید.حالا سوال اینه آیا اگر من که نویسنده نیستم هم بیام تو این مسابقه شرکت کنم از نظر شما و ددوستان که با چم وخم نویسندگی آشنایی دارید اشکالی داره؟؟؟؟؟بعد نمیگید این یارو چقدر پرروهه که به خودش اجازه داده بیاد پا تو کفش نویسنده ها کنه؟؟؟؟
--------------
پیشنهاد:یک مسئله اینجا پیش میاد اگر ایده ها شبیه به هم بود چی میشه و اینکه قرار همه دوستان فایلهاشون را برای ایمیل شما بفرستند و خوب بالاخره برای اینکه هیچ شک و شبه های بعدش پیش نیاد من یک پیشنهاد براتون دارم:
پیشنهاد اینکه همه روی فایلهای وردی که ارسال میکنند یک پسورد دلخواه بگذارند بعد راس ساعت 22:22 شنبه شب اول شما قسمت آخرتون را بگذارید و بعد همه بچه ها پسورداهاشون را براتون بفرستند با کامنت و شما همون وقت داستانشون را بگذارید. البته این فقط یک پیشنهاد چون احتمالا پایانهای مشابه زیاد خواهیم داشت.
نمدیونم والا همینطوری گفتم یه پیشنهادی داده باشم.
----------------------
راستی یادم رفت کلا نظرما بگم واقعا عالی بود این چند قسمت. بدجور دوئلی بود به دل ما که نشست.
ممنونم از هر دور بزرگوار عزیز.

خودم رو عرض می کنم، هنوز انقدر کم و کاست و ضعف توی قلم و نگاه و شیوه ی نگارشم هست که به هیچ عنوان به خودم اجازه نخواهم داد در مورد کسی که دوست دارد نوشتن را تجربه کند اینطور قضاوت کنم. همین من، هنوز توی نوشته هایم سر و کله ی اشتباهات ریز و درشت تایپی و نگارشی و گاها املایی پیدا می شود پس فتوی دادن در مورد نوشته ی دیگری به قد و بالای قلمم نمی آید، لااقل هنوز
بنویس دوست عزیز، خوشحالمان می کنی بدون تعارف
------------------
راستش فکر کنم اینطوری کار خیلی سخت و زمان بر بشه. چون آپلود کردن فایل ها خودش زمان زیادی رو می طلبه. اما من یه پیشنهاد دیگه برای شما دارم. قسمت پایانی داستان من تقریبن آماده هست و نهایتن تا فردا عصر ویرایش خواهد شد. به فرمایش شما، جهت پیشگیری از بروز شک و شبهه، خوشحال می شم که یه آدرس ایمیل به من بدین تا فایلم رو در اختیار شما بذارم. موافقین؟
----------------------

خیلی خیلی ممنون دوست من

رهگذر پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 00:32

ممنون بابت تشویقتون..باشه من دو تا ایده داشتم که یکیش فکر کنم بهتر باشه.
همینجا هم اعلام میکنم قصدم از ارسال داستان پاتو کفش نویسنده ها کردن نیست فقط میخوام ایده ما برای ادامه گفته باشم. همین .
البته هنوز چیزی ننوشتم. سعی میکنم تا فردا یا جمه ظهر بنویسم و براتون بفرستم. هر چند میدونم ذهن صفر و یکی من هیچوقت به تمیزی وزیبایی نوشته های شما دوستان نمیشه و بخصوص نوشته های خود شما که ترکیب بندی کلماتتون واقعا زیبا و محشره.
------------------
واقعا ببخشید.نه قصد جسارت نداشتم. با شناختی که چندوقته دارم کاملا با اخلاق بزرگمنشانه دوستان آشنا هستم و نیازی به ارسال شما نیست. گفتم فقط همینطوری یه پیشنهاد داده باشم.
--------------------
فقط یه درخواست من تا فردا یا جمعه مینویسم براتون میفرستم اگر دیدید خیلی بده و کلا آبرو ریزیه اصلا نگذاریدش داستانمو.

بازهم سپاس بابت لطفتون.

به چشم

و ممنون :-)

پیرامید پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 00:45 http://lifeformyself.persianblog.ir

ببین ما رو از زندگی خودمون انداختیا!! من خودم الان دارم داستان خودم رو می نویسم! یه ساعته مغز رو تعطیل کردم گذاشتم رو داستان شما... تا الان سه تا پایان تو ذهنم اومده! این جوری پیش بره تا صبح بیست تا پایان میاد تو ذهنم... اون وقت من چه خاکی به سرم بریزم؟
جدا اولش فکر می کردم بهش فکر نکنم حس داستان خودم از بین نره... مثل این بازیگرا که می گن تو حس یه نقشی هستن نقش دیگه نمی گیرن! جوگیریات رو نباید بابک اسحاقی می نوشت... من از همه جوگیرترم انگار!!

احتمالن همینطوره که شما می گین :-))

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 01:36

از شما و جناب اسحاقی عزیز برای اینکه به ایده ی من اهمیت دادین تشکر میکنم.ا

خواهش میشه سکوت جان
واقعن ایده ی خوبی بود :-)

واااااى الان ساعت دقیقا 3 نصفه شبه!!!
داستان من همین الان تمام شد

آورین آورین

ﺑﺸﺮا پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 04:10 http://biparvaa.blogsky.com

ﭼﻪ اﻳﺪﻩ ی ﺧﻮﺑﻲ....اﮔﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺷﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﻣﻴﻨﻤﺎﻳﻴﻢ...
ﻣﺮﺳﻲ...

خوشحال می شیم :-)

فرشته پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 08:47

سلام آقا...
یک چیزی را باز هم تاکید کنم که من هم به شخصه دوست دارم داستان را از زبان شما دو عزیز بشنوم...و اگر هم چیزی هست فقط و فقط بودن در کنار شما عزیزان است.که مایه ی مباهات است. وگرنه ما حالا حالا ها باید پای قلم شما دو بزرگوار مطلب بیاموزیم. بدون تعارف می گویم...
بس سیاه کاری قلم ما را بگذارید به حساب مشق تمرین ...

سلام

نفرمائید لطفن :-)

مادام پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 09:20

ایده اش که عالیست.اما مگر این امتحانات میان ترم امان میدهند.با این اوصاف ما همچنان فقط خوانش میکنیم.

:-)

ته تغاری پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 11:26 http://ssmall.blogsky.com/

ایده ی خیلی خیلی خوبیست جناب جعفری نژاد اما این صحنه صحنه دوستان قلم به دست است من که اصلا سواد نوشتن ندارم
بی صبرانه منتظر نوشته های دوستانم هستم

خاموش پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 11:40

سلام علیکم
لدفن رسید نامه ما رو بدید بریم :-))
عاقا خودتون گفتین بنویس دیگه! به من دخلی نداره

سلام
ممنون که نوشتی و فرستادی
بله، رسیده :-)

سپیده پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 12:07

خدا رو شکر که انقدر دست به قلم داریم که مطمئنا پایان های شیرینی رو خواهیم داشت ... ایده ی جالبی ِ یاد طرح ارزش یابی توصیفی بچه های دبستانی افتادم ... من 3 سال اونجا مشاور بودم و همیشه هیجان داشتم دنباله ی جمله ایی رو که بهشون داده بودم رو از زبون و فکر اونها بخونم گاهی به آنچنان پایانی می انجامید که باورم نمیشد اینها با این سنشون تا این خلاقیت داشته باشند من این طرح رو پیاده میکردم تا بتونم به ذهنیت بچه ها در مورد مسائل پیش رو و شخصی و روزمره دست پیدا کنم ...
من منتظر پایان بندی شما دو نفر ام

ممنون...

نیمه جدی پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 13:39

من فعلن اعلام آمادگی می کنم برای شرکت. هر چند خداوکیلی و بی اغراق و بدون هر نوع شائبه ی شکسته نفسی و تواضع و این جور چیزا ، خیلی کار سختیه. چون شما دو نفر خیلی خوبین تو نوشتن. حالا هر چقدرم بگین که تمرینه و این حرفا ولی واقعن خوب می نویسین. حالا پایان نوشتن واسه داستان شما کارو سخت می کنه. اما خب قرار نیست کسی خودشو با بقیه مقایسه کنه که ! منم در حد وسعم می نویسم. اصلن خدا با اون خداییش هر کسیو اندازه ی وسعش تکلیف کرده دیگه بندگان خدا که نمیتونن بیشتر بخوان.
با این قلم شکسته! و زبان الکن و طبع جامد یه چیزایی می نویسم فقط برای این که بگم : عامو من هیچ ربطی به شیرازیا ندارم وهمه رقمه پایم!

بدون تعارف شما بسیااااار خوب می نویسید نیمه جدی جان

مموی عطربرنج پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 18:21 http://atri.blogsky.com/

کدوم داستان نصفه ست که باید بقیه ش نوشته بشه عجالتا"؟؟ ما که پیدا نکردیم!!!

سلام ممو جان

از ابتدای این هفته بابک و من یه داستان مشترک رو به صورت یک شب در میان توی وبلاگ هامون نوشتیم که می تونی لینک قسمت های اول تا سوم و خود قسمت چهارم رو اینجا ببینی:
http://javgiriattt.blogsky.com/1392/09/06/post-1332/

حالا هم قرار شده قسمت پایانی داستان رو به صورت فراخوان اونایی که علاقه مند هستن بنویسن و بفرستن

شفاف سازی شد؟!

نیمه جدی پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 19:42 http://nimejedi.blogsky.com/

با کلی ترس و لرز و شرمندگی و نکنه خیلی کلیشه و مسخره باشه و این صوبتا! فایل "ایان داستان" رو به آدرسی که فرموده بودین فرستادم.
تو ترکی یه مثلی هست که میگه "سیز بیزیم آز میزی چوخ حساب ایله!" یعنی شما کم مارم زیاد حساب کن!
ارادتمند م جرئن و کلن.

شما کمه ات هم کللیه واسه ما
بوخوداااااااا

ممنون که نوشتی و فرستادی نیمه جدی جان :-)

ایران دخت پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 21:58 http://dokhteiran.blogsky.com

با اینکه دیر در جریان مسابقه قرار گرفتم و از اون مهم تر قلم داستانی جالبی ندارم سعی میکنم خودمو به گروه برسونم
هرچند در مقابل شما و جناب اسحاقی و باقی دوستان واقعا جسارته ولی من کلا آدم جسوریم

ف رزانه پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 22:11

منم یه چیزایی توی ذهنم بود که بنویسم و بفرستم
ولی از اونجا که قراره این متن درکنار نوشته ی بلاگران بزرگی مثل شما و جناب بابک و نیمه جدی جان و سایر دوستان قرار بگیره، نتیجه گرفتم که با آبروی خودمو و خونوادمو اینا بازی نکنم و جسارتی هم نکنم به قلم شما عزیزان... دیگه از این رو کلا از خیرش گذشتیم و
منتظر میمانیم تا شنبه شب...

خاموش پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 23:39

هی وای من فکر کن داستان من بخواد کنار نوشته نیمه جدی بانو شوما و جوگیریات و فرشته قرار بگیره! عاقا نمیشه ما انصراف بدیم؟ ببین چه خبطی کردما :(((( من نادمم. من خودم اعتراف میکنم...

یا ابرررررر فرض من اگه اول نشم با همه قهر میشم!!!
میرم منزوى میشم میپکم!
من که هنوز جرات نکردم بفرستم

الو؟؟داستان رسید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد