بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

دست پنهان تقدیر...


راحله آخرین دانه ی تسبیح فیروزه ای رنگی را که جلوی چشمانش گرفته بود رها کرد و آرام زیر لب گفت: "می گم"!


این را گفت و بلند شد و از پنجره ی اتاق نگاهی به حیاط انداخت. نیم ساعتی از رفتن حمید و ناصر و آقا رحیم می گذشت اما پیرمرد همچنان کلافه و بی قرار داشت کنار باغچه قدم می زد و زیر لب غُر غُر می کرد.

ناراحتی ِ پدر، دل آشوبه ی راحله را صد برابر کرد. رفت و چمباتمه زد گوشه ی اتاق. چند دقیقه ای سرش را روی پاهایش گذاشت و فکر کرد. بعد سرش را بلند کرد، یک ورق از وسط دفتری که چند وجب آن طرف تر کنار دستش بود جدا کرد و مشغول نوشتن شد...


***

 سلام؛


بچه بودیم. هفت، شاید هم هشت ساله. تابستان بود. با چند تا از دختر ها نشسته بودم جلوی در ِ خانه و یه قُل دو قُل بازی می کردیم. آن طرف تر هم چند تا از پسرها یک پیتِ حلبی گذاشته بودند و با سنگ می زدند بهش. تو هم بودی. ناصر هم بود. همین ناصر که امروز همراهت آمده بود محض پا در میانی، همین...

سرم به بازی گرم بود. یکهو کله ام سوت کشید. یک چیزی از هوا آمد و خورد درست بالای ابرویم. سنگ بود. دردم گرفت. صورتم غرق خون شد. ترسیده بودم. دویدم سمت خانه. آقام توی حیاط بود. صورتم را که دید رنگش پرید. سفید شد. پرسید: چی شده بابا جان؟!! گفتم: یکی با سنگ زد توی صورتم. دستم رو کشید و آورد توی کوچه. همه بودند. تو نبودی! آقام داد زد: کی با سنگ زده تو صورت این بچه؟! ناصر، همین ناصر که امروز همراهت آمده بود، دوید جلو و گفت: "من زدم کربلایی! از دستم در رفت. ببخش تو رو به خدا". آقام از کوره در رفت. زد زیر گوشش. بعد بغلم کرد و دوید سمت بهداری.  

بعد تر از زبان یکی از دخترها شنیدم که با چشمان خودش دیده سنگ را تو پرتاب کردی. و من هیچوقت نفهیدم چرا وقتی صورتم غرق خون بود، تو نبودی؟ چرا ناصر جلو آمد و همه چیز را گردن گرفت؟! اما یادم ماند که همه چیز را گردن گرفت...


بزرگتر شدیم. حدودا 15 ساله. از مدرسه بر می گشتم. سر سه راهی ِ بخشداری دیدمت. ایستاده بودی مثل آدم هایی که منتظر کسی هستند. مردد بودم اما دلم را به دریا زدم. جلو آمدم. کتاب را از توی کیف مدرسه ام بیرون کشیدم. "مدیر مدرسه" ی جلال آل احمد بود. پرسیدی: "این چیه؟ مال منــــه؟! ". چیزی نگفتم. گفتی: "ممنون". یک جور ِ کشداری گفتی ممنون. باز هم چیزی نگفتم. سرم را پائین انداختم و چند قدمی دور شدم. ایستادم. نگاهت کردم. بعد طوری که صدایم را نشنوی گفتم: "وقتی خوندیش، برسون دست رفیقت" و توی دلم آرزو کردم، چند تا...


سال کنکور بود. آقام گفت: "دیپلمه رو گرفتی. مبارکا باشه، اما واسه دختر دیگه بسه تا همین جا"

دار قالی را علم کرد توی ایوان. نشستم پای دار. رج زدم. "دو تا بزن یه آبی، یکی ام بزن سه تا گُلی، دو تا بزن یه آبی جاش، یه دوقی هم جای سرمه ای"*...

یکی از همان روزها آمده بودم خامه ی قالی بگیرم. توی بازار دیدمت. می خندیدی، از تهِ دل. گفتی: "قبول شدم. همون رشته ای که می خواستم اونم توی تهران. عالی نیست؟!"


 گفتم: "مبارک باشه" و بلافاصله پرسیدم: "دیگه کی قبول شده از دِه ما؟!"

گفتی: "فقط من و ناصر اما ناصر ِ دیوونه پشیمون شده، می خواد بمونه توی دِه کمک آقاش، سر ِ زمین"


خیالم راحت شد. خندیدم! نه از ته ِ دل. تویِ دلم خندیدم! جوری که نبینی. جوری که هیچکس نبیند. 

شما رفتی. من ماندم توی دِه. ماندم جایی که دلم مانده بود. منتظر ماندم. اما نه منتظر کسی که قرار بود یک روز از شهر برگردد. ماندم منتظر مردی که توی دِه بود. همین نزدیکی ها، سر ِ زمین، کمک آقاش...


می فهمم، قبول دارم. حتما من هم مقصرم. مقصرم چون که باید زودتر از این ها می گفتم. باید می گفتم که سوء تفاهم نشود. که رویا نشود. که امیدواری نشود. اما نگفتم. نگفتم که حرف و نقلم سر زبان ها نباشد. که مایه ی دلخوری بین دو رفیق نباشم. از شکستن غرورم ترسیدم و نگفتم.


نمی دانم. نمی دانم چه می شود. تقدیر را نه می فهمم و نه می دانم چیست. شنیدم که به آقام گفتی: "راحله رو دوست دارم". این ها را نوشتم که بگویم تقدیر خیلی وقت ها راهش را از دوست داشتنی های ما جدا می کند. که اگر این طور نبود من هم خیلی وقت پیش دوست داشتنی هایم را جار می زدم. جار می زدم که دوست دارم درس بخوانم. که دوست ندارم پای دار بنشینم. که دوست دارم...

بگذریم. تمام این سال ها نگفتم، خیلی چیزها را نگفتم، اما الان نوشتم که بگویم تقدیرم را نمی دانم چیست، اما دلم جای دیگریست. جایی روی زمین های همین روستا.


***

این ها را نوشت، کاغذ را تا کرد و گذاشت توی کیفش. بعد هم دوباره رفت و کنار پنجره ایستاد. حالا دیگر پیر مرد هم آرام شده بود. نشسته بود توی ایوان و تکیه داده بود به مخدّه و چای توی نعلبکی را هورت می کشید. و دختر، آن طرف پنجره به این فکر می کرد که فردا نامه را چطور به دست حمید برساند و به تقدیری که برایش رقم خواهد خورد.




 * آوازی که قالی بافان هنگام نقشه خوانی -سیاه زدن- می خوانند.

نظرات 105 + ارسال نظر
روشنک دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:29 http://hasti727.blogfa.com

دیشب نبودم ...امشب داستان تو و بابک رو پشت سر هم خوندم....شازده فیلم فارسی شد یهو که!

عذر تقصیر، دیگه زور قلم ما همینقدره دیگه :-)

روشنک دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:30 http://hasti727.blogfa.com

دست بابک جان درد نکنه ...تو هم که استادی ماشالله...یه کم غیر قابل پیش بینی اش کن دوستم...بابک سه سوته قورتت میده هااااا از من دوست بشنو

پس چرا کسی پیش بینیش نمی کنه روشنک جان؟! :-))

مریم راد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:32 http://mmrad.blogfa.com

موندم من بودم چی جوری ادامه اش می دادم... خدا رو شکر من نیستم و یکی هست مثل مهندس بابک که در این ورطه نوشتاری یلی است برای خودش

عالی بود مهندس ...

ممنون مریم جان

مریم راد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:33 http://mmrad.blogfa.com

انقد خوشحالم اومدم و نوشته بودید
دست خالی برنگشتم :)

:-)

دنیا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:33

سلام آقای جعفری نژاد، عالی بود.

سلام و ممنون

تیراژه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:35 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام
خیلی خوب بود
کلیشه ای بودنش را کاری ندارم. داستان دارید مینویسید دیگر. با تم اولیه ای که انتخاب کردید جز این راه دیگری نمیشود رفت مگر اینکه در آخر ِ کار پیچش خاصی ایجاد کنید
در این پست بر خلاف دو پست قبلی روایت کننده تغییر میکند و از دید اول شخص(ناصر) رسیده به دانای کل
این شاید یک دست بودن داستان سرایی را کمی تغییر بدهد اما چندان مهم نیست.
منتظرم ببینم با این شخصیت تازه ای که اضافه شد، فردا شب به کجا میرسیم. دلم میخواهد علاوه بر ماجراهای آشنایی که در ذهنمان برای پایان بندی مفروض داریم، جور خاصی تمامش کنید. یک غافلگیری عجیب و غریب. نه از نوع فارسی 1 و سریالها. از نوع بلاگر منشانه!
خسته نباشید جعفری جان. قلمت مانا.

سلام رفیق جان
حقیقتش با کلیشه ای بودنش مشکل دارم. ینی اگه می رفت به آقاش می گفت من می خوام زن این پسره بشم کلیشه ای نمی شد؟ یا مثلا پسره پاشنه ی در خونه شون رو از جا می کند؟

در مورد زاویه دید و راوی هم، خب یکی از انواع راوی توی داستان نویسی، به خصوص داستان های چند فصلی (تقریبن مثل این داستان) "راوی تلفیقی" هستش. یعنی ممکنه هر قسمت از زبان یک راوی نقل بشه.

در مورد پایانِ عجیب و غریب هم پیشنهادات شما رو به وسوسه انگیزانه ترین قیمت خریداریم خواهر جان :-))))

نیلو دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:36 http://niloonevesht.blogfa.com

همین که که از کلیشه خارجش کردین یعنی صد از بیست :)

afo دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:36 http://www.asimesar.blogfa.com

hoooooooooom
khob shod alan . damet garm .
hoooooom ....
khob shod ke in shod .
faghat
dokhtaraye deh diplom migereftan on moghe ba in sharayet ye moalemi , behyari chizi mishodana !!!!
chito in dokhtar karbalaeiiii ghalibaf shode ?!!! az karbalaeiii baeide !!!
onvaght chitoooooo in hame ghalamesh khobe
pedar sokhte name neveshte einehooooooo jone del !!!!
chito eghad khob neveshte mandes ?!!!!!!!!!!!!1

بابا مگه دختره واسه چند سال پیشه؟ والا تا اون جایی که من به نظرم میاد داستان داره تو زمان حال اتفاق می افته

ینی الان ده نداریم؟ تعزیه نداریم؟ کربلایی و ناصر و حمید و راحله نداریم؟!!

الانم که دیگه با دیپلم همون دار قالی رو هم به زور علم می کنن خلق الله :-))
می خوای آدم زیر دیپلم نشونت بدم از صد تا لیسانسه بهتر نامه می نویسه؟ می خوای؟ نه می خواااااای؟ :-))))

نیلو دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:37

چقدر نظرم با تیراژه متفاوته )
دوشب اول،کلیشه تر بود فکر کنم :)

مهرداد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:38

جعفری نژاد خونت حلاله
فعلا اینو داشته باش

حاج آقا فتوا صادر کردین؟ حکم جهاد دادین الان؟
حاج آقا الان دوره دوره ی مذاکره و توافق و دست و روبوسی ِ هااااا

بیا با هم دوست باشیم. بیا با هم بریم تو کشتی، آشتی آشتی :-)))))

نیمه جدی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:39 http://nimejedi.blogsky.com

خیلی هم خوب. پس راحله دلش جای دیگه ست. ولی خوشم اومد ازش. یعنی نظرم داره عوض میشه ماشالله هزار ماشالله خانم برازنده ایه و چقدرم خوب می نویسه. یعنی نامش انصافن خوب بود. فقط یه کم کینه ایه انگار. خب حالا تو بچگی سنگی اومده و سری شکسته! ولی در هر حال من پسندیدمش. ترجیحش میدم به جیگرطلاهای هنری متعهد حتی!

هررررررررررر

اصلن این قسمت رو نوشته بودم که دل شما با این راحله خانوم ما صاف بشه، ینی مهرش بیافته به دلت نیمه جدی جان :-))

فرشته دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:39 http://houdsa.blogfa.com

ممنون ...

خواهش میشه آبجی خانوم

تیراژه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:42 http://tirajehnote.blogfa.com/

نیلو جان
صرفا این قسمت را کلیشه ای ندانستم بلکه هر قسمتی تاکنون از قلم این دو عزیز خواندم از همان سطور اول، پایان برایم آن قسمت برایم قابل حدس بود.
کل روایت با توجه به سوژه و پرداختی که داشت به نظرم آشناست.
کلیشه بودن ضعف نیست. فیلم های متعدد و رمان های مختلفی خوانده ایم با یک سوژه مثلا عشق های مثلثی که برخی شان یک سر و گردن بالاتر ایستاده اند.
به نظرم جدا از کلیشه بودن یا نبودن سوژه، آنچه که کار را به یاد ماندنی و متفاوت میکند نوع پردازش است و البته گره هایی که ایجاد میشود.منتظر قسمتهای بعدی هستم.

تی تی جان، خواهر

ینی تو از اول می دونستی این بنده خدا وسط اجرای تعزیه با اون وضع مضحک میاد تو میدون؟
از کجا می دونستی بلا گرفته؟ علم غیب داری بچه؟

می دونی الان یاد اون شبی افتادم که تو کامنتدونی بابک به پیشنهاد مهربان قرار شد فیلمی که روناک داشت می دید حدس بزنیم. قرار شد بیست سوالی باشه. تو یه سوال پرسیدی و یهو گفتی: "بنجامین باتن"
دهنم باز مونده بود که این دختره از کجا با یه سوال فیلم رو حدس زد
بعد تازه مهربان باورش نمی شد که خودت حدس زدی. به من می گفت تو بهش رسوندی که فیلم چی بوده.
الان داره باورم میشه که تو یه سری نیروهای فوق العاده داری، یواش یواش دارم ازت می ترسم. چایی بریزم برات؟ جوشونده دم کنم؟ می خوای ظرف هات رو بشورم بذارم تو آب چکون؟ زنگ بزنم آژانس همیشگی بیاد :-)))

ترنم باران دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:44

خیلی خوب بود.لذت بردم.هیجان نسبت به دو شب قبل بالاتر رفته.منتظریم ببینیم تا انتها چه می شود!
شاید حمید به راحله برسد ولی نامه ی امروزش هیچ وقت به حمید نرسد!
+کربلایی کمتر در صحنه باشد داستان شیرین تر می شود انگار!
تا اسمش میاید چارستون تنم می لرزد !

به جای کربلایی زین پس با اسم "چراغعلی" صداش می کنیم که هم ابهتش بریزه هم بار طنز قضیه افزوده بشه :-)))

تیراژه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:44 http://tirajehnote.blogfa.com/

دوئل و خرید پیشنهاد به قیمت وسوسه انگیز؟!
ها ها ها
شما جان بخواه رفیق
اما آنوقت جوانمردانه بودن دوئل چه میشود؟!

بی خیال این ژست های الکی
تو پولت رو بگیر و تقلبت رو برسون :-))))

afo دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:45

asan hamchin shabi ma ro bad form bordii to hes agha mandes ...
chito eitor shod ?!!!!!!!!!!!!!!

چرا اونوقت؟

نکنه توام از این نامه ها نوشتی بلاااااااا :-)))))

روشنک دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:46 http://hasti727.blogfa.com

در اینکه قلمت حرف نداره که گردن ما از مو هم باریکتر...من اگه خیلی زورم برسه یه خط اس ام اس بنویسم خودمو مستحق نوبل ادبیات میدونم جعفری جان
منظورم این بود که انگار رفتیم تو مایه های فیلم های بهروز وثوق و ملک مطیعی و این مدلی هااا...می ترسم سر راحله تو این بساط کسادی شوهر بی کلاه بمونه...نه ناصر و نه حمید و عشق های تو دل مونده حمید به راحله و راحله به ناصر این دو تا رو خاکستر کنه...ناصر تا اخر عزب بمونه! حمید هم خودشو بکشه راحله هم زن پسر کدخدا که خیلی هم نامرده بشه!!!
از این لحاظ گفتم دوستم...ولی اگه تو و بابک هستین که این بدبختا تا اخر هفته همش لنگ در هوا می مونن و هزار تا چرخ می خورن بدتر از سیب!

مطمئنن و بدون تعارف قلم من پر از ایراد و کم و کاستی هست و اساسن یکی از دلایلی که اینجا می نویسم و نوشته هایم را به نقد شما دوستان عزیز می گذارم همین است. اما خب هر چی فکر کردم نتونستم داستان رو از چیزی که نوشتم بهتر در بیارم. این نشون می ده که این قلم و صاحبش حالا حالا ها باید چیز بیاموزند، باز هم بدون تعارف :-)

ایران دخت دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:50 http://dokhteiran.blogsky.com

امشبو بیشتر دوست داشتم...
خوب بود. واقعا خوب.

امیدوارم شب های بعد بهتر بشه :-)

afo دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:51

akhe ghalame dishab o parishabeton adamo yade zamane hal nemindaze mandes .
man hey adabiyato mibinam hei fek mikonam ghadim madimast jane to ...
nago zamane hale !!!!!!!!!!!!
bashe hamkari karit nemishe kard ... to begi ma ghabol darim dg ...
bashe ghabol ke zir diploma nameye ghashang minevisan ...
pa chera ma nemitoniiim khoooo
yani ghade dokhtare karbalaeiyam nashodim ?!!!!

اختیار دارین شما یه پا دختر حاجی هستین :-))

ترنم باران دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:56

چراغعلی
خیلی خوب بود یعنی قانع شدم شدید

خدا رو شکر :-))

اردی بهشتی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:57 http://tanhaeeeii.blogfa.com723

بمیرم واسه حمید

چه حرفیه خواهر؟
ننه اش بمیره واسه ش با این بچه تربیت کردنش :-))

مهرداد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:59

تا اومدی ناصرو پر رنگش کردی
شصتم خبردار شد
می خوای چی کار کنی
مثه یه دوست خوب
علی رغم حمایت همیشگی از بابک اسحاقی
ماچ ماچ
کار خوبی کردی
داستان از یک روندی در اوردی
خیلی پسندیدم حرکتتو
دمت گرم داداش
اون خونت حلالم بابت این بت گفتم
هم شب اول داستان رو یه بستری
شروع کردی که نمیشد خراب کاری کرد
همین که امشبم ورق رو اینجوری
به سمت ناصر برگردوندی
فکرات خاصه
ولی یه سوال
رو اینکه ناصر رو بخوای برجسته کنی چقد فک کردی

من و فکر کردن؟
حرف ها می زنی داداش
من یکی از مشکلات اساسیم با زندگی اینه که هیچوقت بهم فرصت فکر کردن نداده تا حالا
اصش نمی دونم چه کرمی داره من رو همش تو افعال انجام شده قرار می ده این زندگی

زنده باشی آقا:-)

... دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:59

سلام...منم امشبو بیشتر از دو شب قبل میپسندم..اما اگه ای شما بودم که خدا رو شکر نیستم یه داستان عشقی جنایی می سرودم..

الهام دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:59 http://elham7709.blogsky.com/

عالی بود...

ممنون دوستم :-)

سمیرا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:00

منم حس کردم وقتی ناصر داره میانداری میکنه ، یه خبراییه ، میدونی یاد فیلم سنگام افتادم ، نمیدونم دیدیش یانه ، راج گاپور هنرپیشه اش بود ، البته من این فیلم را حدودا 30 ساله پیش دیدم وقتی نوجوانی بیش نبودم

خوشحالم که اینجا می خونم کامنت هات رو سمیرا خانم عزیـــــــــــــــز
خیلی خوشحالم. همین :-)

روشنک دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:02 http://hasti727.blogfa.com

اوا چرا من هر چی می خوام درستش کنم بدتر میزنم چش و چالشو کور میکنم؟؟؟ !!!
منظور من اینا نبود که جواب دادیااا...از من گفتن ...
و معذرت می خوام اگه بد نوشتم منظورمو!
خداییش خیلی خوب و رووون می نویسی اخه...
من فقط حس مو گفتم... نه اینکه ایرادی باشه تو نوشته تو یا بابک...به قول تیراژه هزار تا از این مثلث های عشقی بر همین روال به تصویر یا قلم کشیده شدن و با داشتن یه ریتم و موضوع یکسان خیلی هاشون هم عالی و موندگار شدن....
ببخش منو نمی خواستم نقدت کنم چون اصلا ادم دست به قلمی نیستم که اطلاعاتی هم داشته باشم در مورد داستان نویسی ...صرفا یه کامنت معمولی در نظرش بگیر...
شاد و موفق باشی

به همین سوی چراغ کامنت های شما یکی از یکی بهتر بود روشنک جان
اصلن هم حرف بدی نزدید که من ناراحت باشم.
اگه بخوایم واقع بین باشیم حتی بهترین نویسنده های دنیا هم متن بد و ضعیف داشتن و دارن. دیگه ما که هنوز در حد یه جوجه نویسنده هم نیستیم.
هیچ کس نمی تونه ادعا کنه تک تک جملاتی که می نویسه بدون ایراد هست. منم اساسن جراتش رو ندارم همچین ادعایی کنم.

در یک کلام: واقعن خوشحال می شم که نقدم کنید و از این بابت پیشاپیش سپاسگزارم، خیلی زیااااااد

زنده باشید و سلامت خانم :-)

طوطی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:12

بزن اون دست قشنگرووووووووو
عالی بود رییس خوش قلم، باور کن فکرشو نمیکردم بری این سمتی ، ولی حیف که الان باز فردا اسحاقی کلا یه ور دیگه میبرتش

هی واااااای من

چرا جواب کامنت این هم تیمی خوش رنگمون جا مونده بود

شرمنده طوطی جان
لطف داری رفیق :-)

خاموش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:13

به به ... حیف که دیر رسیدم اما خوشم اومد فراگیان.
والا ما قالی میبافتیم آواز نمیخوندیم البته خب نقشه خوندن با اون ریتم و صدای تیغی که خامه رو میبرن باهاش اهنگین به نظر می رسید. آیکون پرداختن به حاشیه :دی
دوست داشتم داستان رو
دم خودتون و قلمتون گرم

اینطور که معلومه شما از پایه هنرمندین خانم
خدا حفظتون کنه واسه این مرز و بوم :-)

ساجده دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:14 http://www.ayatenoor.blogfa.com

آقا شما قبل از قلمت ذهن خیلی خلاقی داری که مسیر داستان رو اینگونه عوض کردی...جرات یه دختر روستایی که قبل از اینکه دیگران براش تصمیم بگیرن خودش قدمی برداره...فقط خداکنه بتونه نامه رو به دست حمید برسونه...
در کل دوسش داشتم.خدا قوت...

ممنون خانم :-)

پس سر حمید بى ملتهب مى مونه ؟
آدرس وب منو بهش بدىن خودم اروم اروم بهش بگم.
خوب بود کلىشه اى نبود!

نکنه از حمید خوشت اومده شیطوووون؟

این پسره آویزونه هااا، آدرست رو می دم شر می شه واست یه وقت :-)

"بى کلاه "!!!
اون چیه نوشتم ؟؟؟؟

:-)

خاموش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:21

توجه کردی من بچه خوبی شدم؟؟؟؟؟؟ نه واقعا؟ چرا میخندی خو

آفرین، بچه ی خوبی بمون :-)

مهرداد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:21

این بابک اسحاقی دیشبم غیبش زده بود
امشبم که تا حالا پیداش نشده
ولی قبول داری برادر معروف
که امشبم مثه شب اول
توپ رو بدجوری شوط کردی زمین حریف
پاسکاری اصن نیس تو کارتا
ولی بابک اسحاقی
داداشه ما
خودش خوب بلده چی جوری جمع کنه داستانو
ولی میشه حدس زد
مثلا اینکه ناصر فردین بازی در میاره
و بخاطر حمید به ختره بگه
نچ
یا اصن دختره علاقه ش رو علنی نکنه و از این صوبتا

از اول هم قرار نبود به هم پاس گل بدیم که مهرداد جان

امیدوارم ما (من و بابک) بتوینم داستان رو در انتها به جایی برسونیم که نظر شما ( تو و باقی دوستان عزیز) رو جلب کنه :-)

ساجده دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:22 http://ayatenoor.blogfa.com/

"جودی آبوت"واقعا این چی بود نوشتی؟من داشتم فکر می کردم این کلمه جدیده؟؟؟
بی ملتهب واقعا؟؟؟

خاموش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:24

آره معلومه ! تازه دارم یه تابلو فرش می بافم میخوام در قبال دریافت2000000تومن ناقابل تقدیمش کنم به شما :))))

من اگه 2000000 پول داشتم الان اینجا بودم؟!!!

برو این دام بر مرغ دگر neh ، خواهر جان

بابک اسحاقی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:28

میدونی ؟
توی این چند سال وبلاگ نوشتن هنوز هم که هنوزه نمیتونم عکس العمل بچه ها رو حدس بزنم .
بارها شده که کلی فکر کردم و زحمت کشیدم و پیش خودم فکر کردم که یه شاهکار نوشتم و بعد از زدن دکمه انتشار منتظر به به و چه چه شدم و یهو با چند تا کامنت اول خورده توی ذوقم حسابی ...
بعضی وقتها هم بدون هیچ فکری تایپ کردم و خواستم برم بخوابم که دیدم چه استقبالی شده . استقبالی که اصلا و ابدا انتظارش رو نداشتم
در هر دو حال بیشتر از اینکه بخوام ناراحت یا خوشحال بشم متعجب شدم .
فقط همینو می خوام بگم که اگر من این پست رو نوشته بودم که عمرا به فکرم می رسید همچین چیزی
الان با دیدن کامنتها حسابی می خورد توی ذوقم .
خدای نکرده نمی خوام به بچه ها توهین کنما . ولی به نظرم بی نظیر بود و عالی
هرچند شاید به نوع دیالوگای راحله بشه ایراد گرفت
به هرحال یه مرد هیچ وقت نمیتونه به جای یه زن فکر کنه یا حرف بزنه یا بنویسه اما
با کلیشه بودنش موافق نیستم
زندگی همینه
آدمای خاص و تکش هم اگر نگاه کنیم با کلیشه بزرگ شدن و عاشق شدن و زندگی کردن و خیلی هم کلیشه ای مردن .
زندگی اصلا کلیشه است .
من به شخصه داستانهای بارو کردنی و ساده و کلشه ای رو ترجیح میدم به قصه های باورنکردنی و اتفاقهایی که شاید نشه حدس زد .
فقط می خواستم بگم دست مریزاد
قصه امشب عالی بود
خدا کنه بتونم یه جور خوب ادامه اش بدم
به این خوبی که نمیشه ولی سعی می کنم خیلی هم ضایع نباشه
شب به خیر

چند وقت پیش داشتم برای چندمین بار Citizen kane رو می دیدم. هر بار که سرگذشت Charles Foster Kane رو پلن به پلن و صحنه به صحنه جلو می رم از خودم می پرسم زندگی کجاش قراره عوض بشه؟ با چی قراره عوض بشه؟ با پول؟ با قدرت؟ با عشق؟ با زیبایی؟

همیشه هم جوابم همینه، زندگی همینه، همینی که از صبح، هر روز، با زنگ ساعت شروع می شه و آخر شب با "شب به خیر" تموم میشه. همینی که عادت می شه. همینی که کلیشه می شه. همینی که روتین می شه. ولی توی همین کلیشه ها و روتین ها و عادت ها یه چیزایی هست که آدم رو به زندگی وابسته می کنه، دلبسته می کنه، آدم رو درگیر همین کلیشه ها می کنه. اونقدر که مرگ و جدا شدن از زندگی می شه بزرگترین ترس خیلی از آدم ها.

من می گم فیلم ِ خوب، داستان خوب، اصلن زندگی ِ خوب اونیه که بتونه از دل همین کلیشه ها و تکرار ها طراوت بیرون بکشه، دلبستگی بیرون بکشه، خلق کنه و جان ببخشه.

در ضمن خوب و عالی و بی نظیر هم خودتی. حداقل واسه ما که این ریختی هستی

شب خودت به خیر عشقی :-)

خاموش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:29

باو هنر ارزش داره :)))) ای بابا شوما که با کلاسین مهندسین پولدارین مگ نه روناک خانوم؟
شوخی کردم چه قابل شما رو داره؟

راستی جای جزی و میلاد خان هم خالیه

ممنون خانوم :-)

خاموش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:31

اجازه؟
منم با کامنت بابک خان موافقم. این ادامه واقعی به نظر میرسید. که خب بنظرم یه دختر میتونه خیلی خوب این موقعیت رو درک کنه! ینی حس راحله بنظرم خوب بود حداقل من اینطوری درکش کردم

:-)

حوریه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:33 http://anneblackhair.blogfa.com

چقدر خوب داره پیش میره! ولی داری کار بابک خان رو سخت میکنی آقای جعفری نژاد عزیز

ما ماموریم به وظیفه، ینی وظیفه مون به چالش کشیدن رغیبه!!

:-)

آذرنوش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:41 http://azar-noosh.blogsky.com

حقیقتش من به شخصه اصن به ذهنم نمیومد که ممکنه راحله از ناصر خوشش بیاد ...خیلی خوب بود داستان امشب...قلمتون بسیار خوبه جعفری نژاد جان!

ممنون آذرنوش عزیز

لطف داری رفیق :-)

ساجده دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:46 http://ayatenoor.blogfa.com/

من هم تاحدودی با آقا بابک موافقم.هرچند که سلیقه ها با هم متفاوته اما خب واقعا قصه خوب پیش رفت وکسی هم پیش بینی نمی کرد...علاوه بر موضوع فضاهایی که آقای جعفری نژاد در نامه راحله توصیف کرده واقعا خوب بود...مخصوصا اون کنکوره...یا مثلا اینکه می گفت دلش توی همین دِه مانده بود...خیلی چیزها در این متن هست که نمیشه ازش گذشت وبی انصافیه اگر بگیم که کلیشه ایه...

حالا خداییش خیلی چیزها هم توش نیست، قلم فرساییه یه وبلاگ نویس مبتدیه شاید در جهت یادگیری بیشتر، شاااااید

به هر حا ممنون :-)

خو منم از ناصر خوشم اومده حتما باید بیام جااااار بزنم ؟؟؟
اصلا منم به خاطر راحله این حسو توم (اندرونى بدن)دفن میکنم

آفرین که به حقوق حقه ی آدم ها احترام می ذاری

عشق از اون چیزاییه که فقط به صورت انحاری به آدم مزه می ده، شراکت پذیر نیست، حالا هر چی این کارگردان های ترک می خوان زور بزنن خلافش رو ثابت کنن :-)

ف رزانه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:03

بسی مشعوف شدیم که حال این پسرک انشاا... قراره گرفته باشه...
از شما چه پنهون ما هم از همون اول دلمون پیش ناصر بود
والا پسر به این بامعرفتی
به نظر من این قسمت خیلی قشنگ بود راستش با این عجله ای که جناب حمید خان داشت من فکر میکردم راحله هم دلش پیششه...
که خداروشکر نبود

:-)

ساجده سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:07 http://ayatenoor.blogfa.com/

عجب سوتی ای دادم من...چیزایی که من گفتم چه ربطی به کلیشه بودن یانبودن موضوع داشت؟؟؟فکرکنم آه جودی آبوت منو گرفت که خندیدم بهش.
بیسوادی خودمو نشون دادم شدیدا...ببخشید دیگه ما اومدیم خود شیرینی کنیم واز شما تعریف کنیم پاک آبروی خودمونو بردیم

:-))

دل آرام سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:09 http://delaramam.blogsky.com

ای بابا بیچاره حمید اصلا رو شانس نیست
از ده فراری نشه شانس اوردیم.

بذار بره بابا دیلااااااق، ای شیکارم از این پسرای چلمن :-))

خوبی دلی؟ سازی ایشالا؟

بهانه گیر سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:15

سلام
دو روز پیش, یه داستان واقعی می خوندم از مردی که زنی رو دوست داشت, اما زن ,مرد دیگری رو می خواست.
مرد اول همه کاری می کرد که زن به عشقش برسه!
نمی دونم چرا رفتار ناصر تو این داستان منو یاد این قصه انداخت!
خدا قوت...
من که از خوندن متن ها و البته نطرات جالب دوستان خیلی لذت می برم.
التماس دعا

سلام

و خوشحالم :-)

مشق سکوت- رها سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:22 http://mashghesokoot.blogfa.com/

این قسمت رو از دوتای قبلی خیلی بیشتر دوست داشتم و به نظرم غیرقابل انتظار تر از اونها بود

البته اینم بگم که قلم راحله خانومم دلنشین و تاثیر گذاره

راستش منم این قسمت رو از قسمت اولی که نوشتم بیشتر دوست داشتم :-)

سکوت سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:23

وا؟ بس این حمید دلش رو به چی خوش کرده؟ هههه . این دختره که اینقدر نامه نگاریش خوبه پس چرا توی این 4 سال یه نامه نداد به ناصر که خیال همه رو راحت کنه

خوبیت نداره بپرسم ازش اما حتمن دلایل خودش رو داشته :-)

پرواز سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:26

عالی بود. به نظرم برای نوشتن یک داستان خیلی خوب لازم نیست اتفاقی غیرعادی بیافته. از دو شب اول خیلی خیلی بهتر بود.

البته که من به یه داستان خوب هم قانعم، خیلی خوبم نشد نشد :-)

بعله ساجده خاااانوم
طعم خوشمزه ى سوتى رو چشیدى؟؟
خدا با ماست...اوهوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد