بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

"پری" سا - قسمت دوم


پریسا را کم ِ کم روزی یکبار می دیدم. توی کوچه و سر گذر، گاهی اوقات پشت دخل مغازه ی پدرش، چند بار هم جلوی مدرسه وقتی آمده بود دنبال برادر کوچکترش دیده بودمش. اما اعتراف می کنم بعد از آن شب کذا، ویار عجیبی پیدا کرده بودم به چند باره دیدنش در طی روز. خریدهای خانه، آن هایی که همیشه ی خدا پشت قباله ام بود را، چند تکه می کردم و هر بار به بهانه ی خرید یک قسمتش در ِ مغازه ی اکبر بقال می رفتم. آنقدر می رفتم تا بالاخره یک بار تیرم به هدف می خورد و دخترک به جای پدرش پشت دخل ایستاده بود. اینجور مواقع یک گوشه ی مغازه سرم را گرم می کردم و از بین مشتری ها، دزدکی پریسا را دید می زدم، آنقدر که یا مغازه خالی می شد یا متوجه حضور طولانی مدتم می شد و از بین مشتری ها صدایم می زد و می گفت: "بیا جلو ببینم جوجه سیّد! تو خیلی وقته اونجا منتظری چرا جلو نمی یای؟ حالا چی می خوای؟!"

از این طرف و آن طرف شنیده بودم از مرتضی یک سال کوچکتر است و این یعنی دخترک پنج سال از من بزرگتر بود که آن روزها به نظرم قابل چشم پوشی بود. اقل کم آنقدر زیاد نبود که اینطور سفت و سخت و مطمئن من را "جوجه" خطاب کند. جوجه سید، لفظی بود که قبل از آن شب از آن متنفر بودم و بعد از آن هم -صرفا به یک دلیل- شنیدنش چند برابر آزارم می داد اما خب بدبختانه هیچوقت فرصت نشد از پری بخواهم که برایم لقب بهتری انتخاب کند.

یادم هست یک صبح ِ اوایل تابستان، یک ساعت ِ تمام نشستم و زبان ریختم و با هر کلکی بود سعید را متقاعد کردم تا آب و دانه ی ظهرانه ی کفترهایش را به من بسپارد. با خودم حساب کرده بودم اگر شانس ذره ای یاری ام کند حتما روزی می آید که دانه دادن من به کفترها و لباس پهن کردن پریسا روی پشت بام همزمان شود و آن توصیفات عقل ذایل کنی که از زبان سعید شنیده بودم و رویاهایی که پیرامونش بافته بودم را به چشم ببینم و ...
 خلاصه این که سه ماه تابستان، پوست صورتم، روزی اقل کم 20 دقیقه، زیر آفتاب قیر شل کن ِ صلات ظهر، چهار درجه سیاه شد اما از دختر اکبر بقال روی پشت بام خبری نشد که نشد.

مدتی به همین منوال گذشت. حالا دیگر پر و بال ِ مرغ جاه طلبی هایم را بسته بودم. روزها دلم را به دیدن پریسا پشت دخل مغازه و توی محل خوش می کردم و شب ها هم به خیال بافی هایم قبل از خواب قناعت می کردم اما این میان هر بار قایمکی به دلم وعده ی روزی را می دادم که در راه بود...

عید غدیر که می شد حال و هوای خانه با تمام روزهای سال توفیر می کرد. البته نه با تمام روزهای سال! می شد یک چیزی شبیه روز اول سال، شبیه نوروز. از گردگیری ِ دیوارها و تمیزکردن پنجره های خانه و تهیه ی شیرینی و نُقل و اسکناس نو گرفته تا بیرون کشیدن لباس های نوی اهالی خانه و نونوار شدنمان. خانم جان می گفت: "غدیر، عید سادات است. باید آبروداری کنیم"
گفتم که، چیزی شبیه نوروز بود البته با یکسری تفاوت ساختاری که مهمترین این تفاوت ها -برای ما- این بود که "غدیر" را  صرفا به عنوان میزبان می گذرانیدم. به این معنی که نه از عیدی گرفتن خبری بود، نه از میهمانی رفتن و سایر ضمائم جذاب و وسوسه انگیزش.

رسم هر ساله این بود که بلافاصله بعد از صرف صبحانه لباس هایی که خانم جان حکم به پوشیدنشان داده بودند را تن مان می کردیم و ردیف، به ترتیب ِ سن، بالای اتاق مهمانپذیر منتظر می نشستیم تا میهمان ها دسته دسته از درب حیاط که از سر صبح -به نشانه ی آمادگی صاحب خانه برای پذیرش میهمان- چهارطاق باز بود پدیدار می شدند.
دسته دسته می آمدند و چند دقیقه ای می نشستند و چای و شیرینی میل می کردند. آخر الامر هم سهمشان را از اسکناس های نو ای که آقام با دستان خودش مهر و امضاء کرده بود می گرفتند و یکی یکی با ما که قطار ایستاده بودیم دیده بوسی می کردند و می رفتند و بلافاصله گروه بعد و گروه های بعدی! و این سر پا ایستادن های کش دار و ماچ و موچ های تمام نا شدنی با آدم های کوتاه و بلندی که بعضی هایشان را حتی برای یک بار هم در تمام عمرم ندیده بودم سخت ترین قسمت داستان بود برای من، اقل کم تا آن سال...

+ این داستان ادامه دارد...
 

نظرات 15 + ارسال نظر
آفو یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 10:37 http://www.asimesar.blogfa.com

خوب ؟!!!!‌

خب :-)

هاله بانو یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 11:04 http://halehsaadeghi.blogsky.com

عیدی گرفتن از یه سید ...................

:-)

محبوب یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 11:43 http://mahboobgharib.blogsky.com

حتما این پری سا خانم این جوجه سید را ماچ مالی خواهد کرد!!!! واااااااااااای ، روم به دیفال!!

چرا خو؟ :-))

نیمه جدی یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 12:14

این تعلیق که میگن داستانو جذاب می کنه همینه؟! یعنی من الان یه انسان معلقم که نمیدونم به قول محبوب عزیز پریسا این جوجه سید را به ماچ مالی خواهد کرد آیا ؟ این همان چیزی که سخت تریت قسمت داستان را برای پسرک به سهل ترین و جذاب ترین آن تبدیل کرده؟

نمدونم که :-))

نیلو یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 12:47 http://niloonevesht.blogfa.com

آدم تا هنر خوب نوشتن توی خونش نباشه،هرچی هم راهنمایی کنی و براش حرف بزنی فایده نداره که،شما خودتون خوب نوشتن توی خونِ تونِ،بعله :)
+منتظرم ببینم چی میشه ادامه ش.

ای بابا

حکایت ما و هنر، حکایت جن و بسم الله ِ

:-)

سکوت یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 12:56 http://www.sokoot-.blogfa.com

عجب!!!!!! مشتاق شدیم برای خوندن ادامه داستان

:-)

فروغ یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 13:40

چه عجب چشممان به جمالتان روشن شد جناب جعفری نژاد. چشممون خشک شد به این صفحه که هربار اومدیم و خبری نبود.
منتظر ادامه اش هستیییییییییممم.

جمالمان کجا بود رفیق جان :-))

خاموش یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 16:02

:-)) سکوت می کنیم تا بقیه اش رو بخونیم
تازشم من شیطون نیستم اصن آیکون بچه مودب و سر به زیر و اینا...

:-)

آقای دنتیست یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 19:14

منتظر ادامه اش هستیم امیدورام غیر قابل پیش بینی تموم بشه :)

غیر قابل پیش بینی بود؟!!

مشق سکوت- رها یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 20:18 http://mashghesokoot.blogfa.com/

خیلی دلنشین می نویسید آقای جعفری نژاد، منتظر ادامه ی داستان میمونیم

لطف داری رها جان، ممنوووووون

گل جون یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 20:48 http://girlishh.persianblog.ir

اومدم کلیییییی تعریف کنم و تمجید و اینها که با رسیدن به جمله آخر از همش منصرف شدم :دی
چرا آخه ادامه دارد؟ چراااا؟ یه جا بنویسید انقدر روح ما روبه بازی نگرید آقا جاااان

دیگه تکرار نمیشه، حالا میشه اون تعریف ها رو الان لحاظ کنی؟ میشه گلی؟!

الی یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 21:12

کاش سن "جوجه سید" رو میگفتید خب اول داستان من فکر کردم حدودا هفت یا هشت ساله باید باشه که اون سن به اصصلاح دوره خاموشی جنسی و از این صوبتاست...

جوجه هست اما نه هفت هشت ساله :-)

سحر یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 21:31

سلام بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستیم

آدم اینجا که میاد انگار داره فیلم می بینه

خیلی فوق العاده ای برادر

فوق العاده؟!!

نه نیستم. شما لطف دارید و مهربانید :-)

آوا دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 10:12

خب..کماکان منتظر
ادامه داستانم..
اوهووووووم
یاحق...

به چشم :-)

هاله بانو دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 10:24 http://halehsaadeghi.blogsky.com

زیر پامون علف سبز شد سید .....

ما شرمنده :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد