بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

"پری" سا - قسمت اول

نوری که از درب نیمه باز اتاقی که سعید و مرتضی در آن خوابیده بودند به بیرون درز می کرد بیشتر از آن که مزاحم خوابم باشد، حس کنجکاوی ام را قلقلک می داد. خیلی وقت بود حسرت جمع دو نفره شان را می کشیدم. سر در آوردن از موضوع پچ پچ کردن های شبانه و خنده های موذیانه شان یکی از بزرگترین دغدغه های آن روزهایم بود. بالاخره شهوت کنجکاوی یقه ام کرد، پاورچین پاورچین تا پشت درب اتاق رفتم و جوری که متوجه حضورم نشوند گوش وایسادم و از لای درب دزدکی چشم انداختم داخل اتاق.
سعید که روی شکم دراز کشیده بود، متکا را زیر بغلش گذاشت و گفت: "دیروز بعد از ظهر اومده بود رو پشت بوم لباس پهن می کرد. لچک هم سرش نبود لامصب. نشستم پشت گنجه ی کفترها و یه دل سیـــــــر نگاهش کردم. قد و بالاش از ده فرسخی هم هوش از سر آدم می بره توووله سگ"

برقی که از چشمان مرتضی جهید را از همان دو بند انگشتی که لای درب اتاق باز بود دیدم. ریسه ای رفت و گفت: "هزار الله اکبر به قدرت خدا، من موندم اکبر بقال رو چه به یه همچین تخم و ترکه ای، با اون قد نیم وجبیش! عیالش هم که نه قد و بالایی داره و نه بر و رویی. اون هم از ریخت و قیافه ی پسراش، یکی از یکی ریقو تر و داغون تر. انگاری اکبر بقال و عیالش تمام همت شون رو گذاشتن سر این یه دختر. بین این لشگر ِ تخم ِ لق، این یکی شده طاووس بی پدرررر"

شناختن دختر مورد اشاره شان کار چندان سختی نبود. توی محل فقط یک اکبر بقال داشتیم که آن هم یک دختر بیشتر نداشت که اسمش "پریسا" بود و همه ی اهل محل به تبعیت از پدر و مادرش "پری" صدایش می کردند.

خیلی دوست داشتم باقی حرف هایشان را هم گوش کنم اما از بخت بد مرتضی تنگش گرفته بود. از جا که بلند شد، دلم هُرّی ریخت. نوک ِ پا نوک ِ پا رفتم و خزیدم زیر پتو و خودم را به خواب زدم. گوش هایم داغ شده بود و نمی دانستم این داغ شدن از عوارض معمول گوش وایسادن است یا ممکن است دلیل دیگری داشته باشد. مرتضی که از دستشویی برگشت، رفت توی اتاق و این بار با بی رحمی ِ تمام درب را پشت سرش بست. آن شب من و حسرت ِ شنیدن باقی حرف هایشان پشت درب بسته ی اتاق ماندیم.

یادم نیست چقدر، اما آن شب ساعت ها طول کشید تا خوابم برد. فکر توصیفاتی که سعید و مرتضی از دختر اکبر بقال می کردند فضای سرم را پر کرده بود. مدام سعی می کردم خودم را جای سعید، پشت گنجه ی کفترها تصور کنم و دخترک را بدون لچک، در حال پهن کردن لباس ها تجسم کنم. از یک جایی به بعد از سعید هم سبقت گرفتم. چیزهایی را که سعید ندیده بود یا توی تعریفاتش نیاورده بود، خودم خیال می کردم. لباس سرخ تن ِ پری کردم با دامن چین دار ِ بلند. بعد حس کردم انگار دامنش زیادی بلند شده، چند وجب کوتاهش کردم، دقیقن تا زیر زانو، دل کوتاهتر کردنش را نداشتم، حداقل آن روزها نداشتم. توی خیالم، موهایش را که باد توی هوا می رقصاندشان و راه دیدن صورتش را سد می کرد بستم پشت سرش، حالا چشمانش آزادانه می درخشیدند. سعید راست می گفت، از ده فرسخی هم دیدنش هوش از سر آدم می بُرد "توله سگ"، حتی توی خیال، حتی توی خیال ِ پسرکی که اولین بار بود که داشت خیال های این شکلی می کرد...

+ این داستان ادامه دارد.

++ اعتراف می کنم که چند پاره کردن داستان برایم عذاب آور است. اما شک ندارم داستان هایی که از یک مقدار معین (در یک پست) طولانی تر می شوند، هرگز آنطور که باید خوانده نمی شوند. پس عذر تقصیر بابت ادامه دار شدن داستان...

نظرات 14 + ارسال نظر
نیــــــــــلو شنبه 4 آبان 1392 ساعت 11:15 http://niloonevesht.blogfa.com

چقدر خو ب بود،یه عالمه بهتر از بقیه داستان ها شده بود تا همین جاش :)
من شدیدا منتظر ادامه ش هستم.
فقط اینکه چون تعلیقش زیاده، زیاد برای ادامه ش منتظرمون نذارید لطفا :)

اگه تغییری هست نتیجه ی گوش دادن به توصیه های شماست خانوووووم، ایضن همشهری داستان خوندن زیاد احتمالن :-)

هاله بانو شنبه 4 آبان 1392 ساعت 11:27 http://halehsaadeghi.blogsky.com

حیف که بلاگ اسکای از این آیکون ها که دستش رو گذاشته زیر چونه و منتظره٬ نداره ....

زیاد منتظرتون نمی ذارم آبجی خانوم :-)

آفو شنبه 4 آبان 1392 ساعت 11:58 http://www.asimesar.blogfa.com

به به ... چشام روشن !!!!
خوب بعدش ؟!!!!

بعدش رو بعدن می گم، حساس نشو، حساس نشووووو :-)

روناک جعفری نژاد شنبه 4 آبان 1392 ساعت 12:28

بین این لشگر ِ تخم ِ لق، این یکی شده طاووس بی پدرررر.
بامزه بود خیلی

:-)

نیمه جدی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 13:28

شما بنویسین اصلن هزار پارش کنین!
من و ذهنم با هم پرت شدیم تو یه محل قدیمی تو یه خونه قدیمی با سه تا پسر نورس ... همون جا میمونیم تا بقیش از راه برسه.

به روی چشم :-)

آوا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 14:27

چقدر قشنگ بود..چقدر این
سبک نوشتاریتون زیباست
آدمو پــرت میکنه به کوچه
پس کوچه های قدیمی
باگذرگاه های باریک...
باصدای کفترای روی
بوم...بادید زدن ها و
دزدکی نگاه کردنای
دخترپسرای اوون
زمان و و و و.....
بیصبرانه منتظر
باقیشم.......
یاحق...

:-)

[ بدون نام ] شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:01

سلام ...
داستان عاشقانه تون واقعا جالب بود ... بى صبرانه منتظر ادامه اش هستم ... نگارشتون منو به یاد رمان داستان یک شهر احمد محمود انداخت.
ممنونم

سلام

احمد محمود؟ من؟ شیب؟ بام؟
ما کجا و احمد محمود کجااااااااااااااااااااا؟

لطف دارید خانم :-)

آزاده شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:04 http://azadeht58.blogfa.com

ببخشید نظر قبلى مال من بود اسمم رى ننوشته بودم.

:-)

خواهش

دل آرام شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:11 http://delaramam.blogsky.com

منتظرم باقیش رو بخونم و اون موقع نظر بدم

خاموش شنبه 4 آبان 1392 ساعت 19:54

اول آیکون اسپند و گوسپند قربونی جهت ورود مجدد فراگیان

دومندش از نیمه جدی جان و گروه فشار متشکریم :)))

سومندش پسرم گوش وایستادن کار بدیه...

چهارمندش منتظریم ادامه ش رو بخونیم

...

پنجمندش اومدی تهران شیطون تر شدی بچه :-)

نرگس20 شنبه 4 آبان 1392 ساعت 21:14

سلــــــــــام
به به ..دوباره داستان
منتظر ادامه اش می مانم...

به چشم آبجی خانم...

علیک سلام :-)

الهام شنبه 4 آبان 1392 ساعت 23:06 http://elham7709.blogsky.com/

خوب بود.
منتظریم...

خوبی از خودته رفیق :-)

محبوب یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 07:50 http://mahboobgharib.blogsky.com

خیلی خیلی خوب بود استاد... قلمتان ستودنی است.
همچنین خودتان و روناک عزیز که از دیدارتان بسیار مشعوف شدم.

استاد؟ من؟ نفرمائید خانوم، دیدین که من کم جوگیر نیستم باورم میشه هاااااا :-))

بدون تعارف روز بسیاااااااااااااااااااااار خاطره انگیزی بود و حجم زیادی از این خاطره انگیز بودن را مدیون حضور صمیمی و گرم شما و وحید بودیم

بسیاااااار خوشحالم از آشنایی هر دوی شما عزیزان

الی یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 09:33

عالی بود جناب جعفری نژاد، منم با نظر اون دوست بالایی موافقم قلمتون منو یاد کتاب احمد محمود انداخت ،دختر اکبر بقال رو تجسم کردم روی اون پشت بوم با موهای پریشون ، بدون لچک...

عالی شمائید و لطفی که به این خانه دارید :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد