بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

رقص پنبه ها...


تفاوتی نمی کند آدم دیروز باشی یا آدم صد سال قبل...
روزگار که می رود آورده هایش را هم با خود می برد. دستت کوتاه می شود از دوست داشتنی های دیروز. دور می شود، خاطره می شود لذت روزی که گذشته و این هم می تواند خوب باشد و هم بد...

***

همیشه آخر هفته ها می آمد. همیشه از ته کوچه، سوار یک دوچرخه ی 28 ، از همان هایی که زنگ آهنی داشت و زین بلند ، از همان هایی که روی ترک بند تمامشان یک خرجین دستباف بود. کمان دو چوبه اش را کنار دوچرخه می بست. رکاب می زد و آمدنش را به سبک و سیاق مرسوم تمام هم صنفی هایش خبر می داد "آی ِ لحااااااف ... دوزیـــــــــــه". آخرش را یک جور خاصی می گفت، یک جوری که آن روزها دوست داشتم تکرارش کنم. آن قدر که گاهی صدای دور و بری ها در می آمد و کلافه می شدند...

داخل حیاط، کنار درب می نشست. تشک ها را کف حیاط پهن می کرد و تکیه اش را می داد به دیوار. "موشه" را بر می داشت و زه کمان را لای توده ی به هم چسبیده ی پنبه ها می کرد و می نواخت. صدای خوردن موشه به کمان نظم داشت، آهنگ داشت . کمان را می نواخت و خودش هم زیر لب ترانه های کوچه باغی ِ آن زمان را می خواند. می خواند و حیاط خانه پر می شد از "رقص پنبه ها"...

شب، وقتی که خانم جان تشک ها را پهن می کرد وسط پشت بام، می خزیدم وسط تشکی که پنبه اش را استاد اصغر زده بود، با همان کمان ساده ی پیزوری. می خوابیدم و انگار می کردم که توی آسمان، وسط توده ی ابرها و مجاور با ستاره ها خوابیده ام.

می دانی ؟! بعضی از ما آدم ها ذاتا موجودات کج سلیقه ای هستیم. "خواب خوش" روی تشک های پنبه ای ِ نرم را می دهیم، در عوض بدن درد ِ خوابیدن روی "خوشخواب" نصیبمان می شود...


+ به مریم راد عزیز، به عاطی خانم :گل و خورشید پور امینی با استعداااااد...

نظرات 22 + ارسال نظر
سکوت دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 10:34 http://www.sokoot-.blogfa.com

این یکی من رو یاد سریال قصه‌های مجید انداخت. از این سکانس‌ها زیاد داشت. اینجا هنوزم پشت امامزاده صنف لحاف دوزها و پنبه زن ها هستند که هر موقع از اون کوچه رد بشی آهنگ پنبه زدنشون به گوش میرسه

کامنت شما جا افتاده بود، عرض شرمندگی و اینااااا

بله محل قدیم ما هم یک دکان کوچک هست هنوز که زیاد هم رونق ندارد کار و کاسبی اش البته :-)

قاصدک دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 10:43 http://adambarfi-167.blogfa.com

اصن پارگراف آخر پستت له کرد منو

+آقا اجازه؟ چرا عنوان نداشت این پست؟

اشتباه لُپی بود خانم، اصلاح شد

ممنون که تذکر دادین :-))

خاموش دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 11:44

من هنوز یه دست لحاف تشک اصل مال قدیم رو دارم. هر شب بساط پهن کردن تو بهار خواب داریم که خنک بشه و وقتی میخوابیم توش خنکای لذت بخش شبای کویر وارد تنمون بشه

خوش به حال شما

ما که نه پشت بوم داریم، نه تراس، نه بهار خواب... یه اتاق خواب داریم اندازه یه کف دست، دلمونو خوش کردیم زنده ایم :-))

یکی از جنس همه دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 12:28 http://yekiazjemsehame.blogfa.com

یادم است میرزا صدایش می کردند کودک بودم اما فکر می کردم چقدر هنرمند است که با یک تار هم می تواند بنوازد ...

هنر ینی چرخاندن زندگی از کنار همین یک تار...

ولگرد دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 14:21 http://happened-one-night.blogfa.com/

من دوستم دارم آدم دیروز باشم اما.
دلم برای تشک های خانم جان تنگ شده

آدم دیروز رو دیروز موندنی نکرد، مرامش موندنی کرد. مرام مختصات زمانی نمی شناسه. باش دوست من، مثل دیروزی ها

قاصدک دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 16:12 http://adambarfi-167.blogfa.com

چقد اینجا خلوته

همه نشستن ببینن کلید بالاخره به قفله می خوره یا نه :-))

خورشید دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 17:34

چقدر قشنگ بود....
نوشته های شما واقعا به دل آدم میشینه...

لطف داری دختر خانم گل

خورشید دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 17:41

ا...
آقا دست شما درد نکنه.
ا.. هول شدم...
از کجا فهمیدین آقا؟
من از بچگی آرزو داشتم شما یه پست به من تقدیم کنی؟
(2 خط آخر با لحن فامیل دور)
آقا واقعا مچکرم. خیلی خوشحال شدم..
آیکون گوله گوله اشک..

زنده باشی خورشید جان

ایشالا یه روزی می یاد که اونقدر خوب می نویسی که ما بگیم کاش خورشید زیر یکی از پستاش اسم ما رو هم بنویسه :-)

باغبان دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 19:45 http://laleabbasi.blogfa.com

آقا اجازه
مبارک خورشید مهربونمون و باقی دوستان باشه این پست زیبا
این پست رو همون قبلا برا بار اول که خونده بودم هم خیلی دوستش داشتم
آقا اجازه
توی هر پستی یه جمله برام بولد میشه یه جورایی
برا این پست جمله بولد شدم اینه:
"خاطره می شود لذت روزی که گذشته و این هم می تواند خوب باشد و هم بد..."

هم خوووووب، هم بـــــــــــــــــــــــــــد

آزی دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 19:59 http://bihefaz.blogfa.com

اصلا یادم نیست از کی و کجا پای این تشک پنبه ای ها به زندگیمون باز شد!!!!!
ولی الحق که خوابیدن روی تشک پنبه ای که پنبه اش برای سالها زده نشده و گوله گوله شده عذاب الیمی است

دقیقن واسه همینه که یه همچین شغلی به وجود اومده دیگه :-)

عاطی دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 20:08

اجازه بدین بنده از فرط خوشحالی منفجر شم:دی

مرسی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی :گل ل ل ل ل

مرسی ک بین اینهمه دوستان خوب خوبتان:دی اسم منو نوشتین:گل ل ل ل


پست هم ک مثل همیشه زیباااااااااااااا:گل

چقدر بد ک ما اینهارو تجربه نکردیم:(


بازم مرسی ی ی ی:دی :گل ل ل

خواهش میشه
شما هم از دوستان خوب و عزیز منی عاطی جان، شک نکن

گل جون! دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 21:06 http://girlishh.persianblog.ir

این که مربوط به شکم نیست! ولی من یادمه

من نمیفهمیدم چی میگه. یعنی اون آخرش رو خیلی غلیظ تلفظ میکرد متوجه نمیشدم.

خیلی شیرین بود این پست. سپاس

خواهش میشه گلی جان :-)

خورشید دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 21:46

آقا حس برنده ی طلای المپیک رو دارم...
خخخخخخ
اینا که از رو سکوی اول با تحقیر به نقره و برنزیا نگاه می کنن.
خخخخخخخخخخ
دستتون درد نکنه آقا...

بی خیاااااال، دستمون ننداز دختر خانووووم :-)))

مریم راد دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 21:53

یه دنیاااااااااااااااا ممنون از این محبت که امیدوارم لیاقتش را داشته باشم ...

انقدددددددددر خوشحال شدم در حد یه کادوی تولد بزررررررررررگ ... فکر نمی کردم هیچ وقت اسم ام جلوی این مثبت آخر پست بیاد

بعضی از آدم ها خوب بودن و مثبت بودن رو لحظه ب لحظه به آدم یاد می دن...

تشکر آقای مهندس

ناقابله خانوم مهندس :-)))

ما که خوب نیستیم، خوش به حال اونایی که خوبن و خوب بودن رو بلدن :-)

راحله بانو دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 22:03 http://tehranote.blogfa.com/

..و سلام آقای بلاگر.
ما با عرض ِ شرمندگی به دلیل ِ این که نمی تونیم این دفه کوچولوییمان را به رخ شما بکشیم باید عرض کنیم از این یک مورد هیچ خاطره ای در ذهن ِ ما موجود نمی باشد..


+ و اصل ِ مطلب : یه چند تا کامنت داشتم که توشون از شما تشکر کرده بودن که وبلاگ ِ من رو معرفی کرده بودین خواستم بیام از طرف ِ اونا ازتون تشکر کنم:)))


و گذشته از شوخی...بسیار مچکرم...

خواهش می شه خانومم

من فقط یه معرفی ساده کردم از قلمی که لیاقت تحسین شدن رو داره

زنده باشید و پر توان بنویسید همچنان

نیــــــــــلو دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 22:49 http://niloonevesht.blogfa.com

من فقط توی تلویزیون از اینا دیدم :)
ولی روی تشک پنبه ای زیاد خوابیدم،قبلن ها.

شما کلن از در خونه زیاد بیرون نمی اومدی نیلو جان. درست حدس زدم آیا؟! :-))

آقای دنتیست دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 23:54 http://dstooth.blogspot.com

شب های تابستون و خوابیدن روی پشت بوم...پدر و مادرهای امروزی لذت خیلی چیزا رو از بچه ها دریغ می کنند

خداییش خودت اگه بچه داشتی می خوابوندیش روی پشت بومی که یه شب در میون دزد میاد واسه بردن L..N..B :-))

بانوچه سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 08:50 http://www.smartiiiz.blogfa.com

جواب کامنت دونی ِ دو تا پست قبلتر ... چون نبودم الان اومدم ...
نه مشهدی نیستم ، ولی چند سالی قسمتمون شد تابستونا میرفتیم مشهد :)

از اینا یادم نمیاد تو کوچه های ما بوده یا نه ... ولی مغازه هاشون هنوزم هست ... با همون سادگی ...

اون بستنی ِ پست قبل هم ، اولین تجربه ی فروشندگی منو داداشم بود ... یادش بخیــــــــــــر

شما هم دستی در اقتصاد داشتین پس؟ آورین آورین :-)

رضوان سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 20:56

بابابزرگ منم خدابیامرز تو تهرون لحافدوزی میکرد البته اهل اونجانبودا کارش این بود!!! البته دوچرخه هم نداشت

خدا بیامرزدشون و نور به قبرشون بباره :-)

نسرینا رضایی سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 21:17 http://new-nr.blogfa.com

هوس کردم بروم روی همان تشک های قدیمی بخوابم!

هوس های شیرین، هوس های خنک، هوس های نرم، هوس های بعید :-)

نیــــــــــلو چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 10:50 http://niloonevesht.blogfa.com

:)
نخیـــــــر!!!اتفاقا همه ی مغازه دارها و همسایه های خانم جان ما رو می شناختن از بس من و متین و مهدی بیرون بودیم :)
ولی از اینا نبود خب!

:-)))

ساجده چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 18:01 http://ayatenoor.blogfa.com/

اولین بار بود وبلاگتون رو خوندم.نمی دونم چرا خیلی سربع رفتم ولینکتون کردم البته نه برای اینکه بگم شما هم باید این کار رو انجام بدید که اگر وبلاگ من حرفی واسه گفتن داشته باشه شاید این کارو کردید.فقط این که این متن رو خیلی دوست داشتم.ایشالا بازم بتونم بیام واستفاده کنم.

سلام

و خوش آمدید :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد