بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

من این بازی را زندگی کرده ام...



خانم جان بد قول نبود، هیچ وقت بدقول نبود. اما مصلحت اندیش بود و اهل ملاحظه و شک ندارم مصلحت اندیشی هایش باعث شد آن سال تفنگ ساچمه ای که قولش را به مناسبت شاگرد اول شدن به من داده بود جایش را بدهد به "منچ و مار پله"...


دو-سه روز زمان مناسبی بود برای فروکش کردن بدخلقی های ناشی از خلف وعده ی خانم جان و دلبسته شدن به آن ملعبه ی مقوایی ِ دو رو! بعد از آن خیلی از ظهرهای تابستان را با آبجی خانم گوشه ی اتاق می نشستیم و طاس می ریختیم. با یک طاس اوج می گرفتیم از روی پله ها و با طاس بعد نیش یکی از مارهای روی صفحه زمین گیرمان می کرد.


باید بیست و چند سال می گذشت تا که فهمم شود "مار و پله" شبیه ترین ِ بازی هاست به "بازی زندگی". بدون مقدمه وارد بازی می شوی، طاس می گردانی، حرکت می کنی، سرخوش از این که طاس ات روی "شش" نشسته است خانه ها را یک به یک می شماری غافل از این که عدل این بار، با همان 6، سهم مهره ات نیش مار است. چاره ای نیست جز این که بنشینی و امید ببندی به طاس بعدی، شاید یکی از آن نرده بام های بلنــــــــــــد نصیب مهره ات شود اصلا شاید خوشبختی مهره ات در گرو طاسی باشد که روی "یک" نشسته است ... هیچکس نمی داند!


+ به بهار های دنبال هم و باغبان عزیز که هر دو رفیقند و مهربان :-)

نظرات 34 + ارسال نظر
باغبان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:03 http://www.laleabbasi.blogfa.com

باغبان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:03 http://www.laleabbasi.blogfa.com

این ابراز احساسات اول شدن بود!!

باغبان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:03 http://www.laleabbasi.blogfa.com

باغبان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:03 http://www.laleabbasi.blogfa.com

اینم ابراز احساسات اون تقدیمیه بود!!

باغبان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:04 http://www.laleabbasi.blogfa.com

باغبان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:05 http://www.laleabbasi.blogfa.com

اینم ابراز احساست برا این جمله بود:
"شاید خوشبختی مهره ات در گرو طاسی باشد که روی "یک" نشسته است"



نا قابله آبجی خانوووم

باغبان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:09 http://www.laleabbasi.blogfa.com

ممنونم آقا اجازه
خیلی ممنونم
چشاتون مهربون می بینه بر وزن چشاتون قشنگ می بینه

خواهش میشه خواهر جان

گل جون سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:19 http://girlishh.persianblog.ir

خاطرهههه,آقا به جون خودم خاطرههه,من ازین خیلی خاطره دارممم,نه ببخشید خاطره نه,دااااااغ به جگر دارم :دی
آقا من همیییییشه ازون مار بزرگه میخوردمممم, شهره عامو خا شده بودم,اصن رقیب محسوب نمیشدم میدونستم برسم اونجا میفتم پایین :دی
شدیدا هم اینروزا دنبالشم یکی بخرم به یاد اون موقع هاااا :)

این پست رو خیلی دوست داشتم :)

خوشحالم که داری حافظه ات رو به دست میاری گلی جان :-))

خاموش سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:26

آخی خانوم بهارهای دنبال هم که کم رنگ شده ولی برامون عزیزه همچنان!
باغبان عزیز هم که مهربونیش همه جای بلاگستان دیده میشه :))
راجع به مارو پله هم نظری ندارم. چون هیچوقت بازی نکردم :دی
پ.ن: این کد تصویری هم کتک لازمه! والا به قرعان

تو کللن به غیر از درس خوندن و دانشگاه رفتن و اینجا کامنت گذاشتن کار دیگه ای هم بلدی آیاااااا؟!!
نه جدی می خوام بدونم :-)))

gdmyyefodkbadggekhw سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 11:31 http://www.yo.com

فروش آرشیو کامل فیلم های جکی چان در :

jakichan . mihanblog . com

بهترین فیلم های کمدی-رزمی در دنیا

هر DVD فقط 2000 تومان

آرشیو کامل 15 عدد DVD فقط 22000 تومان


jakichan . mihanblog . com

تو آرشیوت دیگه از کیا فیلم داری؟!!

گفتم فیلم، راستی عمه ات چطوره؟!

سکوت سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 12:10 http://www.sokoot-.blogfa.com

اما من همیشه بازی منچش رو بیشتر دوست داشتم. آخیییی چقدر اون وقتا بازی میکردیم. چند وقت پیش به یاد اون وقتا این بازی رو خریدم و با خواهر نشستیم به بازی کردن منچ. اما یه کم که بازی کردیم تصمیم گرفتیم برای اینکه بازی جذاب تر بشه من 2 رنگ منچ رو بردارم و خواهرم دو رنگ دیگه و همزمان بازی کنیم. این جوری بازی یکم از یکنواختی بیرون اومد.

آدم خوبه یاد بگیره تو دو جبهه بجنگه، تو زندگی لازم میشه بعضی وقتا

مریم سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 12:53 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

باید بیست و چند سال می گذشت تا که فهمم شود "مار و پله" شبیه ترین ِ بازی هاست به "بازی زندگی". بدون مقدمه وارد بازی می شوی، طاس می گردانی، حرکت می کنی، سرخوش از این که طاس ات روی "شش" نشسته است خانه ها را یک به یک می شماری غافل از این که عدل این بار، با همان 6، سهم مهره ات نیش مار است. چاره ای نیست جز این که بنشینی و امید ببندی به طاس بعدی، شاید یکی از آن نرده بام های بلنــــــــــــد نصیب مهره ات شود اصلا شاید خوشبختی مهره ات در گرو طاسی باشد که روی "یک" نشسته است ... هیچکس نمی داند
من لال میشوم
لال خاطرات کودکی
و اعتراف به اینکه هیچوقت بازی مارپله را دوست نداشتم
و اعتارف شیرین تر اینکه هنوز هم این شبهای نه چندان کوتاه آخرهای شهریور، وقتی با خاله زاده ها خانۀ یکی مان جمع میشویم منچ بازی میکنیم
با خاله ها حتی
در حد المپیک و لالیگا و ... جام جهانی اصن

:-)

آقای دنتیست سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 12:55 http://dstooth.blogspot.com

این چند پست رو باهم خوندم و چقدر لذت بردم.
گاهی فکر می کنم اینکه اکثر ما ایرانی ها آدمهای نوستالژیکی هستیم، دلیلش شاید این باشه که زندگی مون هر چی جلوتر رفته بدتر شده. برای همین همیشه توی امروزمون دنبال رد پاهای دیروز دوست داشتنی مون می گردیم.
بنظر شما این طبیعیه که آدم به جای اینکه روی مبل لم بده و مثلن با تلویزیون LED شصت اینچ و DVD کیفیت 9 فیلم ببینه دلش برای این تنگ بشه که بره یه ویدئوی آیوا ۱۰۲ قاچاقی اجاره کنه و توی یه روز ده تا فیلم خط خطی رو با بدبختی نگاه کنه؟ بقول همسرم این هم از اثرات زیادی فکر کردن به نوستالژیاست! : )))
در مورد وبلاگ هم به گمونم چون فیـ/لتره تو سیستم شما اپدیت شدنش مشخص نمیشه.
بهرحال شما هروقت گذرت اون طرفا میفته قدمت رو چشم ماست و خوشحالمون میکنی رفیق : )

ئه، چه صبری داشتی چند تا پست منو با هم خوندی :-))

نفرمائید قربان. لطف دارید

نیمه جدی سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 13:11

من الان رو گوشیم دارم و بازی می کنم! به خاطر همینم گوشیم هیچ وقت در مواقع نیاز شارژ نداره

و خداوند سرخوشان را دوست می دارد... :-))

زنده باشید بانووو، زنده باشید و دعا کنید خدا از این گوشی با کلاس ها به ما هم بده

دل آرام سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 13:22 http://delaramam.blogsky.com

ای کاش که طاس زندگیت همیشه روی عددی بشینه که تماما شانس و برکته

قربان مهربانی شما آبجی خانوم

سلامت باشی و برقرار

آرزو (همه اطرافیان من) سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 14:15 http://ghezavathayam.blogfa.com

اگه اینجا هم آیکون لایک داشت حتما کامنت دل آرام رو لایک می کردم و دیگه هیچی نمی گفتم

لطفتون کم نشه، رفاقتتون ایضا :-)

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 14:34

به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

غلام پیروانی :-))

شرمین سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 14:53 http://forsate-man.blogfa.com/

دو-سه روز زمان مناسبی بود برای فروکش کردن بدخلقی های ناشی از خلف وعده ی خانم جان

اوه...دو سه روز...چه طولانی...بیچاره خانم جانتان...چه قد اخم و تخم باید تحمل می کردن...تازه اگه ناز و ادام نمیومدین براشون...



کللن بچه ی نحسی بودم، اعتراف می کنم :-))

ترنم سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 15:45 http://tarannom28.blogfa.com/

سلام

فوق العاده زیبا بود وبه دلم نشست

تو بازی مارو پله زندگی ،به قول قدیمیاکاش از یه سوراخ دو بار گزیده نشیم

سلام

و ممنون...

راحله بانو سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 17:03 http://tehranote.blogfa.com/

شرمنده که ما باز مجبوریم کوچیکیمون رو به رخ ِ شما بکشیم ولی خب ما باز هم با همه ی کوچیکیمون کلیییی خاطره ی خوب از "منچ و مار و پله داریم:...

تازه تر هم این که ما مادبرزگی داشتیم و البته داریم که علاوه بر جایزه دادن ِ مارو پله باهامون بازی هم می کردیم مثلا من ِ ده ساله با مادربزرگ ِ شصت ساله...

سایه ی مادر بزرگ بر سر روزهایتان مستدام

راحله بانو سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 17:06 http://tehranote.blogfa.com/

الان یه بار دیگه دقت کردم دیدم چقد کامنت غلط املایی داره . به هر حال مجبورید بخونیدش دیگه:)

اختیار داری خانوووم...

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 17:27 http://6khordad.blogfa.com

خوب یادمه که گاهی وقتا با یه پله می رفتیم خونه ۹۹. بعد باید منتظر می موندیم که یک بیاریم. آخ که چه حسی داشت منت یک رو کشیدن

منچ تون هم شیرازی بوده هااااا باهار، با یه پله مستقیم تا 99؟ بابا لااقل می ذاشت طرف 4تا طاس بریزه بعد :-)))

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 17:29 http://6khordad.blogfa.com

ممنونم رفیق
و به خاموش عزیز: سعادت گرچه کمرنگ است / ارادات همچنان باقیست

بد مشهدی با تو بودااااا باهارمون :-)

سارا کاتوزیان سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 20:15 http://sazesara.blogfa.com/

شطرنج رو دوست داشتم... گرچه حرفه ای بلدش نبودم... اما حس این بازی ساکت که حرکات توش نوبتی اند و قانون مند و هیچ جوره جرزنی توش راه نداره، همیشه هیپنوتیزمم می کرد و وسوسه برای شروع... رسمی و با تمرکز پاش می نشستم و از صفحه و حریف چشم نمی بریدم... اما هروقت یکی از مهره هامو میزدن و از بازی پرتش می کردن بیرون، تا چند ثانیه زل میزدم بهش... که تک و تنها افتاده بود روی فرش... دل کندن ازش سخت بود واسم... اما مار و پله عین خونه بود... دمرو دراز میکشیدم پاش... یله... راحت... خیال جمع... هندونه می خوردم... تخمه میشکستم... جوک تعریف می کردم... خلاصه خودمونی بودم باهاش... میدونی چرا؟ آخه دلم قرص بود که هیچ وقت مهره م ازش پرت نمیشه بیرون... حتی اگه یه جا بمونم و ده بار تاس بریزیم واسه یه جفت ناقابل... که اگه جفته هم نمیومد، باز تو اون صفحه جام سر جاش بود... میدونی؟ اون تیکه مقوای دو رو یه وجب جا میگرفت از دنیا... یه وجبی که امنِ امن بود...

+ دوست داشتی کتاب "مار و پله"ی فرهاد پیربال" رو بخون... حکایت یه مرد هست و مار وپ"له های زندگیش... البته شایدم خونده باشیش...

نخوندم، می خونم...

شبــ نم سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 20:52

یادش به خیر ..

به خیررررر...

یکی از جنس همه سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 22:07 http://yekiazjensehame.blogfa.com

عجب نوستالژی بود آقا... و چه ارتباط ظریف عجیبی با زندگی داشت
برای یادآوری اتان متشکرم...

خواهش میشه

سلام و خوش وقتم :-)

نرگس20 سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 22:08 http://www.narges20.blogsky.com

چقــــــــــــــدر از این بازی منچ و مار و پله خاطره دارم
گاهی مثل یه بزرگتر ناظر بازی برادرهام بودم, گاهی خودم هم بازی می کردم
به قول بهار چقدر باید منت 1 را میکشیدیم که از 99 برسیم به 100

خیلی خاطره برام زنده شد...خیلی
ممنونم جناب محمد حسین خان

پاراگراف آخر هم که هزارتا لایک داره
چه ماهرانه این ارتباط را بین بازی و زندگی برقرار کردی

و مبارک بهار و باغبان عزیزتر از عزیز اهداء این پستِ زیبا بهشون

سلامت باشی آبجی خانوووم، سلامت و شاد

بانوچه چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 03:28 http://www.smartiiiz.blogfa.com

آخ گفتی مار و پله ... من عاشقش هستم ... واقعن هم شبیه ترین بازی به بازی ِ زندگیه ...

:-)

پروین چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 03:28

چقدر کامنت سارا کاتوزیان عزیز قشنگ بود.

یاد منچ ها و مار و پله هایی که بازی میکردیم بخیر.

بازی های قدیم بچه ها را به هم نزدیک میکرد. خیلی اوقات میشد که پسر من (که البته الآن 18 سالش شده) کلی التماس میکرد که بگذارم برود خانهء یکی از دوستان صمیمی اش. مواقعی هم که دوستانش که دو برادر دوقلوی نازنین سومالیایی بودند میامدند برای ماندن چند شبه به خانهء ما، مطمئن بودم که با هزار التماس به مادرشان آمده اند. بعد میرفتم و میدیدم یکیشان دارد با تلویزیون یک بازی ویدئویی میکند. دیگری با لپ‌تاپ و دیگری با موبایل. یک روز که دیدم سینا در توالتش را باز گذاشته و رفته نشسته روی کاسهء توالت!!! و یک صندلی گذاشته جلویش و لپ‌تاپش را گذاشته روی آن و فارغ از حضور دوستانش ب رای خودش سرگرم است. یعنی اگر در خانه میماندند و برای فوتبال یا ... بیرون نمی رفتند، همیشه بساطشان همین بود. میگفتم بی مروت ها، اقلا یک بازی جمعی بکنید. اما بازی ها دونفره بودند و اینها سه نفر و بنابراین باهمی را از خودشان دریغ میکردند.
بچه های امروز شاید خیلی چیزها داشته باشند اما صفا و صمیمیتی که ما بچه های قدیم داشتیم را هرگز ندارند. متاسفانه.

سارا کاتوزیان و کامنت هایش و صداقتی که از پشت نوشتارش احساس می کنم همه دوست داشتنی اند برایم...

بچه های الان خیلی چیزها دارند عوضش خیلی چیزها را هم ندارند...

محبوب چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 08:10 http://mahboobgharib.blogsky.com

سلام
این اولین باریه که اینجا کامنت میگذارم
این پست فوق العاده بود، البته مثل همه پست های دیگرتان

سلام

ممنون، لطف دارین و مایه ی افتخار منه این اولین بار

مریم راد چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 11:07

ما هنوز هم بازی می کنیم
خیلی جدی و پیگیر
اصن از این چیزا داریم واسه اش
چی بهش می گن..
اها "لیگ"... لیگ مارو پله و منچ

آفرین به شما، باریکلا به لیگتون :-)

صبا چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 15:44 http://daily90.blogfa.com

سلام. آدم و مجبور میکنید بره یکی یکی مغازه های اسباب بازی فروشی بگرده ،بلکه یکیش پیدا شه .یعنی هست هنوز؟
جالب بود این پست ،کلی خاطره زنده شد.

هست هنووووز، خوشبختانه :-)

اگه اونجا نبود، بفرمایید از این جا تهیه می کنیم براتون. نگران هزینه اش هم نباشید. چهار برابر باهاتون حساب می کنیم :-))

تیراژه پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 03:59 http://tirajehnote.blogfa.com

جدا از نقب زدن به خاطرات و حس شیرین نوستالژی
تعمیم یک بازی ساده کودکی به واقعیت های زندگی را چقدر خوب نوشته بودی جعفری نژاد عزیز

و این خط
"سرخوش از این که طاس ات روی "شش" نشسته است خانه ها را یک به یک می شماری غافل از این که عدل این بار، با همان 6، سهم مهره ات نیش مار است."
شاهکار بود..شاهکار به تمام معنا.

مرسی برای قلمت
و این پست محشرت مبارک بهاربانو و باغبانی لاله عباسی ها باشد.

مرسی برای تعریفت، کاش این همه بودم که تو گفتی، کاش اینقدر هیچی نبودم...

آهو دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 15:22

تمام قد با هر دو دست چفت شده روی سینه پیشونیمو میزنم به زانوم واسه این پستتون که عین سادگیه و عین زندگیه و آخر نوستالژیه واسه ما دهه شصتیهای بعد از ظهرهای کشدار تابسون سالهای جنگ و تحریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد