بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

قصه ی کوچولو...




عین سکوی قهرمانی، حجم زیادی از خاطره های مشترک مان روی همین دو تا سکو "اول" شدند. اولین جمله های آشنایی، اولین خنده های دو تایی، اولین رویا بافی ها، اولین جر و بحث ها و کلی اولین دیگر که این دو تا سکو، با تمامِ سنگ بودنشان، محرم شدند و شریک. قصه ی "کوچولو" را هم اولین بار روی همین دو تا سکو برایم تعریف کرد. یازده سال گذشته اما باورتان می شود؟! انگار همین دیروز بود... 

داشتم برایش از رفیق بازی هایم می گفتم. از دار و دسته ی خل و چل های محل، از این که توی عالم رفاقت برای هم مرهم درد هستیم نه استخوان لای زخم، خلاصه دهنم را پر کرده بودم از پُز ِ رفاقت. دوید وسط حرفم، گفت: "یه چی بگم نمی خندی؟! باورت میشه؟!"
گفتم: "چی؟! خب اگه خنده دار باشه می خندم..."
گفت:"من هم یه رفیق داشتم. از بچگی با هم بودیم. از همه ی دوستام عزیز تر بود برام. موقع مشق نوشتن می نشست بالای دفتر مشقم و آروم نگاهم می کرد. بعضی وقتا بهم دیکته می گفت و غلط هام رو می گرفت. بعضی وقتا درد دلم رو گوش می کرد. شب ها کنار دستم توی تختخوابی که از پوست گردو براش درست کرده بودم می خوابوندمشو براش لالایی می گفتم. آخه اندازه ی یه بند انگشت بود. اسمش رو گذاشته بودم کوچولو. بهترین دوست بچگیام بود. اما یه روز غیبش زد. فکر کنم دلش واسه خونواده اش تنگ شده بود، رفت پیش اونا. یه شب که خوابش رو دیدم بهم قول داد که بالاخره یه روز برگرده پیشم. باورت میشه؟ "
این ها را گفت و چشمانش درخشید. برق چشمان دخترک را می شناختم، مومن بودم به آن چشم ها. قصه ی کوچولو باورم شد آنقدر که روز قبل از عقد تمام زیر زمین خانه شان را به بهانه ی کمک کردن زیر و رو کردم شاید میان خرت و پرت ها کوچولو را پیدا کنم، اما نبود. بعد از آن روز کلی جای دیگر را هم به دنبالش گشتم. اتاق های خانه، زیر کمد ها، بالای قفسه ها، حتی لای کتاب های کتابخانه را اما نبود که نبود. چند سال گذشت و من گوشه ی ذهنم و ته و توی دلم پیدا کردن یک دوست قدیمی را به دخترک بدهکار بودم. دوست نداشتم دخترک تا همیشه جای بهترین دوست کودکی اش را خالی ببیند. دوست نداشتم کودکانه هایش را گم کند توی این شهر غریب، باید فکری می کردم...
امسال، چند روز مانده به تولد روناک دست به کار شدم. هر طور بود به نحوی که متوجه نقشه ام نشود خواستم که تصویر کوچولو را روی کاغذ برایم بکشد بعد طرح روی کاغذ را توی کیفم گذاشتم و روز بعد رفتم سراغ جواهرسازیِ محل. سخت بود تعریف واقعیت برای مرد جواهر ساز، ترسیدم قصه ی کوچولو باورش نشود واز مغازه پرتم کند بیرون. لابد شدم به راست و دروغ، قیافه ی مردک وقتی داشتم برایش قصه ی ساختگیه بهانه گیری های دختر ِ نداشته ام برای یک گردن آویز که توی مهد کودک گردن یکی از دوستانش دیده و خوشش آمده را تعریف می کردم، دیدنی بود و خنده دار. طرح روی کاغذ را گرفت و قول اکید داد که هر طور شده یک گردن آویز عین طرح تحویلم می دهد.
روزی که رفته بودم برای تحویل گرفتن گردن آویز، دل توی دلم نبود. انگار که به راستی برای دیدن دوستی می روم که سالهاست گم اش کرده ام.
گردن آویز را از جواهر سازی گرفتم و توی کیفم گذاشتم اما طاقت نیاوردم که نبینمش. بالاخره توی پارک نزدیک خانه روی یکی از نیمکت ها نشستم و گردن آویز را بیرون آوردم و یک دل سیــــــــــــــــــــر تماشایش کردم. حال خوبی داشتم، خیلی خوب...



آن شب هر بار خواستم "کوچولو" را یک گوشه ی خانه پنهان کنم روناک بود و نشد. بی خیال شدم. صبح وقتی دخترک خواب بود کوچولو و تخت خواب جدیدش را یواشکی گذاشتم پشت قاب عکس عروسیمان و از خانه زدم بیرون. آمدم توی دفتر و آدرس ِ کوچولو را این جا نوشتم و منتظر ماندم که روناک گمشده اش را پیدا کند...

+  کوچولوی ما یه دکمه سر آستین ساده بود. به قاعده ی یک بند انگشت، شبیه همه ی دکمه سر آستین های دیگه، رفاقت عیارش رو برد بالا و طلائیش کرد...

++ خوشبختی یک حس درونیست. یعنی بیشتر از آن که دیدنی باشد حس کردنیست. خیلی دوست دارم یک روز یکی از این گزارشگر ها یک جایی توی خیابان های شهر میکروفونش را جلوی دماغم بگیرد و بپرسد: "به نظر شما راز خوشبختی یه زن و مرد در کنار هم چیه؟!"
بعد من آب دهنم رو قورت بدم و سینه ام رو صاف کنم و بگم: "هر مردی، هر زنی، توی زندگیش یک یا چند تا قهرمان داره. به قهرمانای هم احترام بذارید. قهرمانای هم رو باور کنید و دوستشون داشته باشید"
این رو بگم و آویزون گزارشگره بشم که: "ببخشین دوست من، این گزارش کی پخش میشه؟ از کدوم کانال اونوخت؟!!"

+++ عذر تقصیر بابت سکوت این روزها...

نظرات 77 + ارسال نظر
قاصدک جمعه 28 تیر 1392 ساعت 12:46 http://adambarfi-167.blogfa.com/

می دونم اینجا به این زودیا آپ نمیشه ولی نمیدونم چرا هی یه حسی به من میگه بیام و سر بزنم به این خونه :)

خوبه الان آپ کنم کلیه ی معادلاتت رو به هم بریزم آبجی خانوم؟!

الهام جمعه 28 تیر 1392 ساعت 14:47 http://elham7709.blogsky.com/

هدیه زیبایی بود. تولدشون مبارک، امیدوارم کنار هم با شادی سال های سال زندگی کنید.

ممنون دوست من
شاد باشی و سلامت

مریم جمعه 28 تیر 1392 ساعت 20:32

روناک بانو گرامی تولدت که مباااااااااااااااارک
یافتن کوچولو هم مبارک
از این پست زیبا هم ممنون مهندس لبخند رو این دم اذونی هیچی نمی تونست بهم بده

خواهش میشه خانم مهندس
خوشحالم

پروین جمعه 28 تیر 1392 ساعت 20:59

چقدررررر این نوشته قشنگ بود. چقدر عشق و صمیمت توش بود. موهای تنم با خواندنش سیخ شد.
تولد روناک عزیز و دوست داشتنی، دخترک ناز زندگی ات مبارک باشد
عشقتان و خوشبختی تان و کانون گرم زندگی قشنگتان پایدار. تا همیشه ......

درس محبت پس می دیم در محضر سرکار علیه
شما که خودتون استاد مهربونی هستین پروین خانوم جان

ف رزانه شنبه 29 تیر 1392 ساعت 02:06

پست زیبایی بود و زیباتر از اون کار شما بود

خیلی خیلی به روناک بانو تبریک میگم تولدشون رو

خداوند شمارو برای هم نگه داره و هر روز خوشبخت تر از روز قبل باشین انشاا...

ممنون فرزانه جان..

قاصدک شنبه 29 تیر 1392 ساعت 12:13 http://adambarfi-167.blogfa.com/

آپ کن معادلاتم بهم بریزه برادر جان

حسش نیست :-)

صبا شنبه 29 تیر 1392 ساعت 15:57 http://daily90.blogfa.com

سلام. بعد از چند روز بدون نت بودن ،این پست شما عجیب چسبید. تولد بانو مبارک.،عشقتون مانا.
گللللللللل.

سلام خانم معلم عزیز
چه می کنید با گرما رفیق قدیمی؟!

ممنون، خیلی زیااااد

نیمه جدی شنبه 29 تیر 1392 ساعت 22:16 http://nimejedi.blogsky.com

خب اول این که به به ! یعنی در کل همه ی حسم خلاصه میشه در یه به به جانانه...
دوم این که به جان خودم کارتون خیلی درسته یعنی کاش کاردرستی یه نشانی چیزی داشت صد درصد حق شما بود و بس!
سوم این که مجددن به به...

نشان درجه یک زن ذلیلی منظورته نیمه جدی جان :-))

ممنون خانوووم

فاطمه شمیم یار یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 14:45

سلاممم جان برادر
عالی بود همه چی با هم..از قصه ی آشنایی تا کوچولو ...و تا قصه ی ساختن یه کوچولوی دیگه برای دل خودت و دل او ..و تا قصه ی دوستی های نا تمام و طلایی که زندگی بی اونا معنی نداره...همونا که به قول تو خوشبختی رو معنی میکنن..
+ هم جانانه بود و چسبید...هیچ چی تو دنیا با یه رفاقت تمام عیار برابری نمیکنه حالا بگیر رفاقت با دوست ،آشنا،همسر،خانواده و هر کی که دنیارو جای قابل تحمل میکنه ...
تولد روناک عزیز هم صمیمانه مبارک

سلامت باشی فاطمه بانوی عزیز

خاموش یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 15:18

60
مثلا تابستونه ها! یکم اکتیو باشید لدفن :دی

اتفاقن تابستون به گرمای هوا و آب هندوانه مشهوره
آره رفیق

خورشید یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 16:47

بهله....
بلاخره تونستم اینجا کامنت بذارم. 2 هفته ای بود که نمیشد.

من بسیار بسیار روناک بانوی عزیز رو دوست دارم.
و بسیار شرمندم که نشد زودتر تبریک بگم تولدشونو.
ایشالا 10000 سال دیگه با هم جشن بگیرین این روز قشنگو.

و هم چنین دم شما گرم. (می بخشید تو مدرسه وقتی با یه کاری خیلی حال می کنیم این جمله رو به کار می بریم.) و روناک بانویتان همواره شاد و سلامت و لبانتان خندان.


در آخر هم ...
خوش به حال کوچولو... صاحب اون همه مهربونی و خاطره رو پیدا کرده. دست شما هم درست.

خوش باشی خورشید جان

دم خودت هم گرم :-)

خاموش دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 02:22

بعله مخصوصا اگه تشریف بیارین ولایت ما گرمای تابستون رو خوب درک می کنید. والا با44 درجه گرمی هوا اونم از نوع خشک و سوزانش روزی قریب17 ساعت تشنگی حسابی میچسبه :دی

والا تابستون برای ما فصل بطالت و بیکاریه . نمیدونم چرا الان هم که مدرسه نمیرم مثل اونوختا منتظرم اول مهر بیاد و در مدرسه ها باز شه!!! :-)))

بنویس دیگه فراگیان. شبیه همین دوتا صندلی سنگی بالای پستت شدم. .الا به قرعان

چشم می نویسم
اما بعد از یه کم استراحت، یه کوچولو فقط

فرشته دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 02:50 http://houdsa.blogfa.com

من خواستم باز بیام اینجا بنویسم که چقدر شما دوتارو دوست دارم...

ما دو نا هم آبجی فرشته مون رو خیــــــــــــــــــــــــلی دوست داریم

قاصدک دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 14:52 http://adambarfi-167.blogfa.com/

من که گفتم اینجا حالا حالاها آپ نمیشه!!
کی این جناب "حسش نیست" رفع زحمت میکنن ما خدمت برسیم؟

خدمت از ماست رفیق جان

تیراژه دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 20:24 http://tirajehnote.blogfa.com

چه کوچولوی بزرگی..

تبریک میگم تولد روناک بانوی عزیزم را..چه پست دلنشینی نوشتی رفیق جان.

سلامت باشی رفیق

طوطی سه‌شنبه 1 مرداد 1392 ساعت 03:52

اشکال نداره اگه بگم تو روحت با این پست!!
از سکوت منو درآوردی حتی..
میدونی چیه ؟ تو خیلی خوب میتونی خیلی از تصورات رو باطل کنی و امیدوار کنی آدمو...
امیدوارم سالها با عشقت مواظب کوچولو باشین.
تولد مبارک روناک محمد

می دونی چیه؟
امید کلن چیز خوبیه، باس باشه، همیشه باس باشه

خوب باش و برقرار دختر خانووم

خاموش سه‌شنبه 1 مرداد 1392 ساعت 12:39

اینقد دوست دارم بیام بنویسم: "خصوصی"
ولی خودم رو کنترل کردم ننوشتم :دی

خوندمش و بابتش هیچ حرفی ندارم جز: "یه تشکر" به بزرگیه مهربونیت

نرگس۲۰ سه‌شنبه 1 مرداد 1392 ساعت 13:01

اشکال نداره من هر روز بیام این پستو بخونم و ازش حسهای خوب خوب بگیرم؟؟
واقعا تاریخ مصرف نداره پستت
هنوز هم مثل بار اولی که با ذوق و تندتند میخوندم برام دلنشینه
و دلنشین تر اون عشقی هست که تو کلمه کلمکه ی پست فریاد میکشه

عشقتون مستدام و رو به رشد

رفاقت شما چی؟مهربونیت چی؟ تاریخ مصرف داره؟

نچ، نداره. بس که مهربون و با معرفتی رفیق

مریم سه‌شنبه 1 مرداد 1392 ساعت 23:19 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

در راستای پاسخ به کامنتتان در وبلاگ بابک (جوگیریات)
میدونی جعفری نجات جان؟! اصن عمه که فوش نخوره عمه نیس
اصن عمه به این فوشاس که عمه اس
هر چند تحت هیچ شرایطی به هلینا (برادرزادۀ واقعیم) اجازه ندادم بهم بگه عمه
فسقلی دوساله و نیم بیشتر نداره به من میگه مریم
به هر صورت من به شدت دلمـ میخواد که بشم عمۀ نی نی کوچولوی شما و روناک بانو

ایشالا، اونم به موقعش مریم جان...
ممنون از لطفت

رعنا چهارشنبه 2 مرداد 1392 ساعت 14:31 http://rahna.blogsky.com

چه کار قشنگی کردید
خیلی خوب و پر از انرژی بود این پستتون
تولد روناک بانوی عزیز با تاخیر زیاد مبارک باشه
الهی که همیشه شاد و خندون درکنار هم باشید ...

ممنون
شاد باشی و سلامت

نیلو چهارشنبه 2 مرداد 1392 ساعت 22:54 http://niloonevesht.blogfa.com

خداییش انصافه ما با زبون روزه!!! این همه راه بیایم اینجا و آپ نشده باشه.انصافه؟

انصاف که نیس خداییش، ما شرمنده ی این همه لطف و صفای شما هم هستیم بی چون و چرا :-)

bermuda پنج‌شنبه 3 مرداد 1392 ساعت 08:26

حسِّ شیرینِ این پستتون...
حالِ خرابم رو خوب کرد...
سپاس

خدا رو شکر...

فرشته پنج‌شنبه 3 مرداد 1392 ساعت 20:08

سلام .
اونقدر این پست قشنگ و لطیف ِ.. که هر روز میام و می خونم و دستم به نوشتن نمیره که مبادا اون حس قشنگش رو خراب کنم ...اما امروز دیگه گفتم بذار بگم توی دلم نمونه
چسبید این لطافت و ساده گی و حس ناب رفاقت ...

...تولد روناک بانوی عزیزتان مبارک باشه و ایشاالله سالهای سال در کنار هم به شادی و خوشی و سلامت روزگار بگذرونید .
هنوز هم می گم قلم شما قابل تحسین آقا ....
ممنون که می نویسید و ممنون که ما را هم در این حس های خوب شریک می کنید.

ممنون فرشته جان

شما لطف داری، همیشه

نسیم جمعه 4 مرداد 1392 ساعت 01:20

دیر به دیر دست به قلم می شی محمد جان
البته من که بی مبالغه هر روز دوتا پست آخرت رو می خونم که تک تک سلول هام پر از انرژی و آرامش بشن
ولی "سخن نو کن که نو راحلاوتی دگر است"
بیشتر بنویس رفیق
منتظریم....

به روی چشم...
ان شاء الله به همین زودی ها نسیم جان

وبلاگستان شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 10:32 http://weblogstan.ir/

سلام

توهم از کسایی بودی که از گوگل ریدر استفاده میکردن؟ چی ناراحتی که دیگه گوگل این سرویس رو ارائه نمیده؟

دوستی داری وبلاگ دوستانت رو بر اساس زمان بروز شدنشون بخونی؟

دوست داری یه لیست از دوستان داشته باشی که مجبور نباشی هربار بهشون سربزنی و تو یه صفحه همه ی پستهارو بخونی؟

دوست داری لینکدونی وبلاگت بر اساس زمان بروز شدن آخرین پست دوستانت مرتب باشه و دوستانی که به تازگی بروز شدن رو بالاتر از همه نشون بده؟

خب با فیدلاگ میتونی همه ی اینکارارو بکنی.

کافیه به وبلاگستان بیایی و عضو بشی. به همین راحتی. به همین آسونی

سمیرا شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 12:01

سلام محمد جان و یه سلام خوشگل به روناک لطیف تر از گل .
عذر تقصیر بابت تبریک تولد به شما نازنینها.
عشقتان و محفلتان گرم گرم تا ابد .
رفاقتتان پایدار ، رفیق که باشید همه چیز توی زندگی عیارش بالا میره .

سلام مامان سمیرای عزیز

ممنون، خیلی زیااااد

علوی سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 22:44

آرزو می کنم شما و روناک بانو، خوش و سلامت و سربلند باشید. آمین

ممنون رفیق...
من هم برای شما سلامتی و شادی آرزو می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد