بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

سن که رسید به پنجاه...

قدیم ترها را نمی دانم اما در دوره ای که من و شما زندگی می کنیم لزومی ندارد حتما -مثل من- چند سال را از خانواده و جمع های خانوادگی دور بوده باشید و گوشه ی تقویم ذهن تان کلی پنج شنبه و جمعه و تعطیلی دیگر را، ساکت و خلوت و تنها، دایره ی قرمز کشیده باشید تا باورتان شود دور همی های خانوادگی با تمام معایب قابل پیش بینی و گاها غیر قابل پیش بینی شان، نعمتی هستند در این وانفسای "با هم بودن"...
از تازه شدن دیدارها و انبساط خاطر من باب حضور در جمعی که خیال آدم از دوست داشتن خیلی از آن ها -اقل به دلیل رابطه ی خونی و وابستگی های ناگزیر- راحت است، این قبیل دور همی ها مزایای دیگری هم دارد که این حقیر، فی الحال، دلیل خاصی برای بر شمردنشان نمی بینم چرا که به شدددت اعتقاد دارم کشف استعداد های بالقوه ی این قبیل محافل و بالفعل کردن آن ها رابطه ی مستقیم با هوش اجتماعی افراد دارد فلذا در این مقوله به حال خود می گذارمتان و خلاص.

الغرض؛

یکی از عمو زاده های عزیزم که از قضا پزشک هم هستند توی یکی از این دوره های فامیلی نُقل مجلس شده بود و دُرافشانی می کرد و از خاطرات دوره ی طرحش که خیلی سال قبل در یکی از شهرستان های دور افتاده و محروم گذرانده، تعریف می کرد. میان تمام حرف های آن شب پسر عمو جان، از کم و کاستی های آن شهرستان دور افتاده گرفته تا عدم آشنایی مردم با ساده ترین و ابتدایی ترین اصول بهداشتی و درمانی و کلی افسوس و حسرت از احوالی که بر شهر و مردمش می گذشت، خاطره ای هم تعریف کرد که مدت هاست به جا و بی جا به خاطر می آورم و با یادآوری اش اختیار دل و روده را از دست می دهم و موجبات دل ریسه ام را فراهم می آورد به این مضمون که : (از اینجای قصه را به روایت خود ایشان بخوانید)

"توی اتاق استراحت پزشکان ِ کشیک روی تخت خوابیده بودم و چُرت مرغوب می زدم که صدای داد و بیدادِ مردانه ای خواب رو از سرم پروند. سریع آماده شدم و از اتاق زدم بیرون. اولین چیزی که دستگیرم شد نگاه های متعجب پرسنل خانه ی بهداشت بود که تقریبا همگی متوجه پسر جوانی بود که پیرمرد بدحالی رو روی شانه هایش حمل می کرد. پیژامه ی پیرمرد آغشته به خون زیادی بود و از شدت درد کم مانده بود شانه های پسر جوان رو دندان بگیره. پیرمرد رو به کمک پسر همراه و یک نفر از پرستارها، به شکم، روی تخت خواباندیم و منتقلش کردیم به اتاق. طی بازجویی! های اولیه مشخص شد که پیر مرد بیچاره چند روز قبل عمل هموروئید -شما بخوانید بواسیر*- داشته و چند ساعت پیش، بعد از چند روزی که در حسرت موال رفتن گذرانده، سر مست و سرشار از امید به نیت قضای حاجت قصد مستراح می کنه، اما به محض انجام مقدمات و چمباتمه زدن بر روی سنگ مستراح متوجه نخی که از پشتش آویزان بوده می شه، به دلیل ضعف در بینایی و به این خیال ِ خام که نخ مذکور متعلق به پیراهن یا لباس زیرشه، وسواس به خرج می ده و نخ رو با دو انگشت می گیره و با تمام توان می کشه"

حدس زدن باقی داستان هم هوش سرشاری نمی خواهد...


این ها را نگفتم که آخر شبی دلتان را ریش کنم فقط خواستم بگویم:


1- اگر روزی سعادت داشتید و سن تان از 50 سال گذشت، علاوه بر چشمان و گوش هایتان، ترجیحا به هیچ بادی هم اعتماد نکنید. آگاهان می گویند بعد از 50 سالگی هر سه این موارد ممکن است هر لحظه شما را غافل گیر کنند. 


2- هنگام معاشرت با یک پزشک، اگر در معیت سر و همسر هستید و اگر پزشک منقول در حال تعریف از خاطراتش است هیچگاه از وی نخواهید که خاطره اش را تام و تمام و بدون سانسور تعریف کند. پزشکان، گاهی، بی حیا تر از چیزی هستند که به نظر می رسند. (با احترام به تمامی اقشار زحمت کش پزشکان، پرستاران، آمپول زن ها و سایر کادر درمانی و تمامی عوامل محترم سریال Grey's Anatomy)


3- این روزها به دنبال واقعی بودن یا نبودن خاطرات پسر عمویتان نباشید. خنده و آثار ماندگارش در زندگی، مهمترین واقعیت این روزهاست.



* اگه حتی نمی دونید بواسیر هم چیه از یه آدم اهل فن که ترجیحا 70 رو رد کرده باشه بخواین که براتون قضیه رو بشکافه. یه ضرب المثل سرخپوستی هست که می گه : "آدمی که بواسیر رو نمی شناسه ، حداقل باید نخ بخیه رو بشناسه"

نظرات 53 + ارسال نظر
قاصدک یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 18:25 http://adambarfi-167.blogfa.com/

برادر من شما باز ستاره سهیل شدی که

قاصدک یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 18:26 http://adambarfi-167.blogfa.com/

به به
بزن دست قشنگه رو به افتخار صفحه دوم

مریم دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 10:49

سن که رسید به پنجاه
سن که رسید به پنجاه و یک
سن که رسید به پنجاه و دو
سن که رسید به پنجاه و سه

و این داستان ادامه دارد.. ما هم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد