بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

به تو که..."رحمانی"


آن روزها، بیست و چند سال پیش را می گویم. راه گلویم را شاید فقط آن یک مشت نخودچی که از ترس تقسیمش با همکلاسی ها، در راه مدرسه، یکجا در دهانم می ریختم بند می آورد. یا مثلا هسته های شیرین زردآلوهای تابستانه ی عاریه از سهم آبجی خانم، که از ترس عوض شدن نظرش یا ته کشیدن کَرَمش با ولع و عجله می جویدم و قورت می دادم .


حالا، بعد از این همه وقت، دیگر مشکلم با نخودچی و هسته های زردآلو حل شده، حالا اما گاه و بی گاه کلمات راه گلویم را می بندند. می شکنند در گلویم، نفسم را بند می آورند...

ای بابا، بگذریم، این ها را خودت بهتر از من می دانی. فقط خواستم بدانم این که می گویی "ایمان داشته باش که می شنوم، حتی وقتی جوابی نمی دهم" از رحمانیتت هست یا از جبّاریتت ؟!!!



نظرات 22 + ارسال نظر
باران پاییزی پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 11:06 http://baranpaiezi.blogsky.com

شاید که در خیالمان باید باور رحمانیت ببافیم یا در باورمان خیال جباریت نمی دانم ولی هر چه هست می دانم گاهی باید با کلمات خود را سرگرم کنیم تا این نفس بند آمده را دوباره بالا بیاوریم.

باید بالا بیاوریم، موافقم...

فرشته پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 12:04 http://houdsa.blogfa.com

قبول ندارم صفت جباریت رو برای ارحمن الراحمینی که از رگ گردن بهم نزدیک تره...

محمد این سالهای اخیر بیشتر از هر وقتی جوابمو نداده..بیشتر از هر وقتی اشکامو تو سکوت دیده...اما هنوز تنها وجودیه که تو همه ی لحظه های بی قراری صداش میزنم...همین که صداش میزنم آروم میشم...

این یعنی جواب میده...این از رحمانیتشه...من ایمان دارم...

بدون و مطمئن باش..

من امیدوارم...

خاموش پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 12:09

تجربه ی شخصی من اینه که وقتی جواب نمیده از رحمانیتشه
به نظرم حتی خدا توی جباریتشم هم رحمانیته! دیدم که میگم
گاهی زمان لازمه....

تو سن و سالت به تجربه قد نمی ده بچه، اونم از نوع شخصیش
بیشین کنار بذار باد بیاد :-))

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 12:09

سلامم محمد عزیز
نمیدونم...میگن خدا مخلوق آدمیزادش رو خیلی زیاد دوست داره..شایدم اوج عشقش و اوج تنفرش رو فقط برا ما داره
و گاهی هر که رو بیشتر دوست داری بیشتر به پر و پاش میپیچی...
شایدم می خواد بهمون بگه آدم بودن و آدم ماندن چقدر سخته تو این همه واویلا و وانفسا...

سلام فاطمه جان
تعبیرت رو دوست داشتم

... پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 12:28

داشتم فکر می کردم که همین روزها لینکت کنم
با این پست های این چند روز اخیر کلهم بی خیال شدم
بس نیست به نظرت؟

یکی یه طناب بده ما خودمون رو دار بزنیم

ینی واقعن لینک نشدن، اونم توسط آدمی که جای اسمش "..." می ذاره می تونه چقدر اسفناک باشه؟ نه واقعن؟!

بی خیال این حرفا، اساسن دل خوش سیری چند؟!

وانیا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 12:36

محمد جان سلام
رحمان است و بس

سلام...

خاموش پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 12:44

ممد قلی اول بگو امانتی ما رو رسوندی یا نه؟
بعدم مگه من چمه؟ 3ماه دیگه 23سالم میشه! نمیشه تو نرنی تو برجک ما؟ :دی

نه که نرسوندم. اونوقت روناک نمی گفت ماچ ِ دختر مردم پیش تو چه کار می کرده؟!!
خدا وکیلی آخر الزمون شده انگار

در مورد برجکت هم همینه که هست.
راستی تولدت مبارک عمو جووووون (گفتم شاید تا سه ماه دیگه هزار تا اتفاق بیوفته تبریک تولدت بمونه بر ذمه ی ما)

فرشته پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 12:56 http://houdsa.blogfa.com

محمد روناک نیست من نماینده اشم...ماچ دختر مردم پیش تو چیکار میکنه؟؟هان هان هان؟؟؟؟

اولش فکر می کردم هیچکس خبر دار نمی شه
چه می دونستم به این زودی تشت رسوایی مون می افته و صداش گوش عالم رو کر می کنه

ممد قلی اگه بخت داشت، پشت عطسه ش جخ داشت
والاااا به قرعاااان

کیانا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 13:22 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

خیلی بش فک میکنم به این چیزایی که نوشتین اما جواب درس درمونی گیرم نمیاد

انگار همه چی بسته به موقعیت عوض میشه .هرچن اصن خوب نیس.اذیت میکنه ادمو

همه چی بسته به موقعیت عوض میشه
این نزدیک ترین تعبیر به واقعیته، شک نکن

سارا پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 13:39 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
راستش نظر من نسبت به خدا هیچ کدوم از اینا نیست... یه نظرِ مختص به خودمه که اگه الان بخوام توضیحش بدم خیلی طولانی میشه و اگه بخوام یه کوچولو ازش بگم، منظورم بد رسونده میشه...
میدونی؟... حالم این روزا خوبه... اما حرفم نمیاد... دوست داشتم حرفی بود، یعنی حرفی داشتم که از بار روی دلت و گره گلوت کم می کرد... اما چه کنم که نیست... این روزا حرفی نیست... نه که نباشه ها... هست... خیلی هم هست... اما محوه، ماته، مبهمه...
باری... یاد این شعر "سید علی صالحی" افتادم... مطلقاً نمی دونم چه ربطی به پست شما داره... اما دوست دارم که بنویسمش... شاید همینجوری، از روی خودخواهی... آخه خودم خیلی دوستش دارم...

گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت...

واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
ازاین جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!

گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم...

بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده؟
کیستم؟
اینجا چه می کنم؟

بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست...

گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام...

راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم
بروم...

و می روم...

اما به درگاه نرسیده
از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم؟
کجا بروم...؟

مخلص کلام؛
همه ی این روزا میگذره رفیق... گوکه مثل گذر سیاوش از آتش...
دلت قرص، به بهار...

تو با همین شعرا حرفتو می زنی، خیلی خوبم می زنی، به خدااا

مریم انصاری پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 14:52

شاید هم از «حکیم» بودنشه یا شاید هم از «شکست ناپذیر» بودنش. کسی چه می دونه؟!

آخه خودش گفت:

«(به یاد آورید) هنگامی که پروردگار خود را به "فریاد" می طلبیدید؛ پس دعای شما را اجابت کرد که من شما را به (سپاهی از) فرشته، پیاپی مدد می فرستم و این را خدا، مگر اینکه بشارت باشد، قرار نداد و تا دلهای شما را مطمئن سازد و "بدانید که نصرت و پیروزی، جز از جانب خدا نیست" که خدا، "شکست ناپذیر و حکیم" است...»

سوره انفال ـ آیه 10

قربون حکمتش برم
حکمت خدا هم که واسه نفهمیدنه دیگه، مگه نه؟!
اونوقت ینی الان ما شیکر زیادی خوردیم و گفتیم این سیل پیروزی ها که به سمتمون روانه از جای دیگه ست؟! ینی منه ریق ماستی با همین 60 و چند کیلوگرم گوشت و 4 پاره استخون که سگم لیس نمی زنه؟!!

اینا که گفتی همش هست، همش راسته
اما چیزی که من گفتم این نبود، یا همش این نبود :-)

محسن باقرلو پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 15:12

ما جسارت نمی کنیم که تایید کنیم روناک بانو از شما بیشتر میفهمند ! ولی شک نداریم که از شما رئوف تر و لطیف ترند ! سلام و عرض ارادت خدمت هر جفتتان خیلی زیاد ...

جسارت نمی خواد که قربانت گردم، یه کم صراحت می خواد. ینی هر کی ما دو تا رو کنار هم ببینه تو همون نگاه اول می فهمه این بچه یه چیزاییش از ما سر تره... البته فقط یه چیزاییش :-)

ارادتمندیم حاج آقا، خیلی بیشتر

مریم انصاری پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 15:36

اوووووووه آقای جعفری نژاد! چه کردین بابا!

یا ابوالفضل! والا اشتباه به عرضتون رسوندن .

"منه ریق ماستی با همین 60 و چند کیلوگرم گوشت و 4 پاره استخون که سگم لیس نمی زنه؟"

ای واااای بر من! او "شیکر زیادی" رو فکر کنم من خوردم.


ولی خب، من برداشتم از پستتون این بود. دیگه حدّ امکان فهم ِ ما هم همینقدره. به بزرگی و فهیم بودن خودتون عفو بفرمایید.


هدفم، عرض «ادب» بود... که انگار عرض «بی ادبی» شد!

:-))

خواهش می شه (آیکن چشمک، البت به چشم خواهری)

مریم پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 15:37

می دونید همین نعمتیه!
ینی گاهی دل آدم واسه همین گلو گیر کردن ها پیش خدا تنگ می شه ....
نعمتیه به مولا:)

شما باهوشید. بی تعارف و اغراق

عاطی پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 16:36

همچین نام خانوادگی ما را در " " گذاشتید!که فکر کردیم پست تقدیمی به ماست!:دی

حالا اینکه بین عاطفه رحمانی و مجتبی جباری! شک کرده اید!باید به بازی های ملی و آمار گل زنی اِشان دقت بفرمایید!

که جباری کجا و رحمانی کجا!

بعله بنده همین قدر بدبینم!

:گل

:-)

کرم دندون پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 18:24

...

:-)

کرمای دندونم سکوت می کنن ینی؟!

پروین پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 18:34

جباریت برای بنده صفت مذمومی است. اما جباریت خدا یعنی غلبه داشتنش بر همه امور. پس در جباریت خدا هم رحمانیتش را میتوانی پیدا کنی برادر من.
و اینکه هرگز شکایت بردن به درگاهش را ترک نکن محمد جان. می شنود. می شنود.

می دانم، می دانم...

قاصدک پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 21:55

من ترجیح میدم سکوت کنم و همینجور از کادر خارج شوم!
این روزا حال ِ من شبیه حال شماس!
بدجور قاطی کردم با خدا

از من می شنفی باهاش در نیوفت
زورش زیاده، خیلی

جزیره پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 23:07

سلام علیکم
داداش خصوصی لدفن

مریم پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 23:24 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

جباریت خدا رو بیشتر دوست دارم تا رحمانیتش!!!
چون اون لحظه که یه اتفاقی به نفع من نیست و خدا به جبر نمیذاره اون اتفاق بیفته و بعد می فهمم که چقدر خوب شد اون مورد و اتفاق برای من پیش نیومد میدونم که خدا چقدر رحمانه و رحیم

سلام محمدحسین عزیز
خوبین داداش گلیِ من؟

سلام آبجی خانم

نرگس۲۰ پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 23:45

شاید هم از صبر بی اندازه اش هست
که منم نمیدونم تاااااااااااا کجا این صبر ادامه داره...

سلام برادر جان

سلام خواهر جان...

لرمانتف جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 19:33 http://kakestan.blogfa.com

درمان این گلو گرفتن ها هم پیش ِ ‌همون سال ها پیش ِ ...

اون موقع دلیلش ترس بود ،‌درمانش نترسیدن...

حالا فرقی نکرده ،‌ می ترسی که شنیده نشه ..می ترسی که به زبون بیاری...می ترسی که رحمان نباش ِ‌، می ترسی که تغییری نبینی ،‌می ترسی که به جوابی که میخ وای نرسی ... ( شاید ملموس نباشه ،‌اما ترس هست )

نزار حل شدن ِ‌این مشکل هم بیوفته برای بیست و چند سال ِ‌بعد :)

می فهمم چی می گی رفیق
راس می گی، آره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد