بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

خدای زمین

هفت، هشت ساله بودم که پای نسل جدید "نان خشکی" ها به کوچه ی مهر باز شد. اسلافشان -مثل همه ی قدیمی ها- به حفظ اصالت کاری شان اعتقاد داشتند. کیسه های نان خشک را از خلق الله می گرفتند و در ازایش سنگ نمک می دادند. به حکم نان و نمک، هر دو را هم حرمت می گذاشتند. اما مثل همیشه ظهور نسل جدید همراه بود با پیدایش بدعت های جدید...
به محض ظهور، سنگ نمک را با کیسه های کوچک نمک ید دار جایگزین کردند بعد هم خیلی زود چرخه ی نه چندان سودمند نمک را حذف کردند و روی آوردند به پلاستیک ضایعاتی و مصنوعات دست چندم پلاستیکی. یک گونی نان خشک می گرفتند و در عوض یک بسته گیره ی لباس به درد نخور تحویل می دادند که همان دفعه ی اول، قبل از این که آفتاب، نمِ لباس های روی بند رخت را خشک کند تنِ گیره ها خشک می شد و کمرشان می شکست.
این وسط، باز هم مثل همیشه، سر و کله ی آدم های زبل و منفعت طلب پیدا شد که دو طرف معادله را صرفا برای دو ریال سود بیشتر به هم بریزند. این گونه بود که نان خشک جایش را داد به کفش و دمپایی پاره، و سنگ نمک و گیره ی لباس با جوجه رنگی های یک روزه جایگزین شدند...
***
با "مسعود" سری از هم سوا بودیم، در عالم رفاقت کلی خاطر خواه هم بودیم و هوای هم را داشتیم با این حال همیشه و سر همه چیز کُری داشتیم. مثلا سر اینکه قد کداممان بلند تر است، که مال مسعود بلند تر بود. زور کداممان بیشتر است که مال مسعود بیشتر بود. بستنی یخی کداممان ترش تر است که مال مسعود ترش تر بود. سبیل آتشی های کداممان دردناک تر است که...
خلاصه این که دایره ی کل کل و رو کم کنی هایمان گسترده بود، به قاعده ی تمام بی خیالی های کودکی...

به گمانم اوایل تابستان 70 بود که سر و کله ی اولین ورژن از نان خشکی های پست مدرن توی کوچه ی ما پیدا شد. وسط کوچه مشغول عکس بازی بودیم که با یکی از این موتور سه چرخه ها آمد و موتورش را سر کوچه زنجیر کرد و همان جا کنار موتور بساط کرد: "دمپایی پاره بیااااااار، جوجه بِبَر..." 
بی خیال بازی شدیم و دویدیم تا پای بساط. منظره ی یک جعبه پر از جوجه های رنگ و وارنگ که از سر و کول هم بالا می رفتند برایم بی شباهت به یک جعبه ی مدادرنگی متحرک نبود، یک جعبه ی مدادرنگی که دائم جای سبز و سرخ و آبی و صورتی اش عوض می شد. هنوز محو تماشای جوجه ها بودم که دیدم مسعود دوان دوان رفت به سمت خانه و چند دقیقه بعد با یک بغل پر از کفش و دمپایی پاره از راه رسید. خانواده ی پر جمعیتی بودند و این همه بضاعت در تامین کفش و دمپایی پاره جای تعجب نداشت. کفش و دمپایی ها را ریخت پای بساط و یکی یکی جفت کرد و با صدایی که فخر فروشی در آن موج می زد گفت: "4 جفته، ینی میشه 4 تا جوجه!!!"
هوش سرشاری نمی خواست فهمیدن این موضوع که مسعود در حال تدارک نبرد تازه ایست. نمی خواستم بازنده ی مطلق این نبرد باشم. دویدم توی حیاط و شروع کردم به زیر و رو کردن جاکفشی، اما هر چه گشتم کمتر یافتم. داشتم نا امید می شدم که چشمم افتاد به کفش های روی سطل آشغالِ حیاط...

کفش ها را که دست مرد پای بساط دادم با تعجب زیر و رویشان را وارسی کرد و لبخند مرموزی زد و گفت: "تو سه تا جوجه بردار، اشکالی نداره"
از این که با یک جفت کفش خودم را به یک قدمی حریف رسانده بودم احساس رضایت می کردم. جوجه ها را با وسواس انتخاب کردم و پیروزمندانه به سمت خانه برگشتم. جوجه ها را توی باغچه رها کردم و دویدم داخل خانه و داد زدم: "خانم جان، خانم جااااان یک کارتن داری بهم بدی؟! جوجه خریدم، سه تا جوجه خریدم" 
خانم جان با تعجب سرش را از پشت دیوار آشپزخانه کج کرد و گفت: "با کدوم پول جوجه خریدی مادر؟!"

+ پول ندادم که، یه جفت کفش دادم جاش سه تا جوجه گرفتم! این مسعود خنگ 4 جفت کفش آورد فقط 4 تا جوجه گرفت...

- کفش دادی؟! ما که کفش کهنه نداشتیم مادر،بذار ببینم، کدوم کفشو دادی؟!

+ ای بابااااا، همون کفشا که گذاشته بودی رو سطل آشغال بندازی دور دیگه. زود باش الان جوجه هامو گربه می گیره هاااا

- خاک بر سرررررم. اونا که کهنه نبودن ذلیل مرده، کفش های آقات بود، شسته بودم گذاشته بودم اونجا خشک بشه. حالا جواب آقات رو تو می دی؟!!

شب قبل از آمدن "آقای پدر" خودم را به خواب زدم. می دانستم که خواب -بعد از حمایت های خانم جان- یکی از موثرترین تاکتیک های دفاعی در مقابل خشم آقای پدر است. تا نوک دماغ رفتم زیر پتو اما خواب نبودم. با همین دو تا گوش خودم شنیدم وقتی خانم جان ماجرا را برایش تعریف کرد خنده ی بلندی کرد و گفت: "پدر سوخته ی سرتق، فدای سرتون، لااقل سرش به این جوجه ها گرم میشه کمتر آتیش می سوزونه..."

هنوز هم یک جفت کفش به "آقای پدر" بدهکارم و لیست بدهکاری هایم هر روز سنگین تر می شود.

+ هنوز هم با مسعود کُری دارم. مثلا سر این که کفه ی رفاقت کداممان سنگین تر است، که خدایی مال مسعود سنگین تر است.
نظرات 18 + ارسال نظر
رها جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 12:13 http://fair-eng.blogsky.com

رها جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 12:20 http://fair-eng.blogsky.com

آغا اون کامنت بالا فقط جهت اول شدن بود!

مثل همیشه عالی بود. سی فیض بردیم.

ممنون رها جان

رها جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 12:20 http://fair-eng.blogsky.com

بسی *

خاموش جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 12:49

الهی! کلا در بچگی خراب کاری میکردی ها
بسته نمک های قدیم اون ید دارهاش مال ما یه پلاستیک زرد رنگ بود که روش رو با قرمز می نوشتند ...
هیچوقت از جوجه خوشم نیومده

پدر و خانوم جانتون سلامت باشند همیشه

بعید می دونم جوجه ها هم از تو خوششون بیاد

ممنون، عزیزان شما هم

جزیره جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 13:59

اصن خوشم نمیاد از پستات تعریف کنم ولی برخلاف میل باطنیم باید بگم....باید بگم....هیچی ولش کن نمیگم

دل آرام جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 14:10 http://delaramam.blogsky.com

چقدر شیرین خاطره تعریف میکنی.
سایه پدر عزیز و بزرگوارت مانا

ممنون دلی جان
محفل خانواده ی شما هم گرم و برقرار باشد ان شاء الله

بابک اسحاقی جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 14:25



این به خواب زدن قبل از اومدن بابا ترفند عامی بود
یکبار وقتی موقع شیطنت سرم شکسته بود از ترس عکس العمل بابا خودم را به خواب زدم
اون لحظاتی که مادرم داشت ماجرا رو تعریف می کرد و بابا با نگرانی اومد و پتو رو از رو سرم پس زد
یکی از سخت ترین دقایق عمرم بود
یکروز شاید نوشتمش

البته گفتن نداره که این تاکتیک همیشه هم جواب نمی داد کیا
بعضی وقتا حتی جواب عکس می داد و آتیشی ترشون می کرد
تجربه شو دارم که میگمااا

مریم انصاری جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 14:58

چه تاکتیک دفاعی خوبی داشتین شما.

من و خواهرم هر وقت اشتباه می کردیم، هیچ وقت اجازه نداشتیم از طریق مادرم (یا هر شخص ثالث دیگه) اقدام کنیم به تعریف ماجرا.

یعنی پدرم باید ماجرا رو فقط از زبون خودمون می شنید (بدون هیچ واسطه ای).

به خاطر همین، ما هر وقت اشتباهی ازمون سر میزد که بیم «تنبیه» (1) می رفت هیچ وقت نمی تونستیم بریم زیر پتو و سنگر بگیریم.

حتی پدرم در سفر هم که بود، وظیفه داشتیم که هر وقت تلفن میزد خونه، جریان رو براش تعریف کنیم بی کم و کاست.


ــــــ
(1) پدرم جزء اون دسته از پدرهایی هستن (و بودن) که بالاترین «تنبیه»شون، فقط یه «نگاه» خشونت باره (در مایه های "پدرسالار").

همین یه «نگاه»، کفایت می کرد که آدم خودش رو خیس کنه.



خوبه که شما رو با اعتراف کردن آشنا کردن، نعمت بزرگیه

باغبان جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 15:50 http://laleabbasi.blogfa.com

آقا اجازه
خدای زمین؟

روی زمین فقط یه خدا می شناسم

مندی جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 16:16

سلام
آقا ی سوال...
ژولیت کجا رفته؟

من هم مثل شما اطلاع ندارم
اما "متاسفم"

سارا شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 02:14 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
اولا که سیبیل آتیشی... شما هم آیا؟!

بعدشم آخی جوجه نون خشکی... ما نیز 27 عدد داشتیم...

و اینکه به خواب زدن مصلحتی... هیچوقت ته دلم قرص نبود... آخه به نظر میرسید که پدر، باورشون نمیشد این فیلم بنده رو... خیلی لحظات سختی بود خلاصه...

راستی راستی چند نفر توی دنیا پیدا میشن که وقتی این خبر رو میشنون اینجوری بزنن زیر خنده و بگن فدای سرش؟... جز پدر، جز مادر و جز اندکی دیگرانی دیگر....

و اون راحتی خیال و آخیش از ته دلی که بعد از شنیدن اون جمله ی آقای پدر بهتون دست داده... فکر میکنم همه ی ماها حاضریم کل مال و اموالمون رو بدیم و به جاش، راحتی خیال همون یه لحظه رو بگیریم...

امیدوارم پدر و خانم جانتان عمر طولانی همراه با عزت و سلامت داشته باشن...
رفاقتتون هم با جناب "مسعود" مستدام...
قلمتون هم مانا...
بابت پر حرفی هم عذر تقصیر...

اتفاقن من باس بگم: "شما هم آیا؟!"
اصش چه معنی داره دختر سبیل آتیشی بکشه؟! اصش دختر سیبیلش کجا بود؟

ممنون سارا جان
حرف های تو همیشه پر از انرژی و مهربونیه

پروین شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 04:27

این طوری که تورا شناخته ام محمد جان، کفهء آقایی و معرفت کمتر کسی فکر کنم به سنگینی مال تو باشد.

خدا همهء باباهای خوب دنیا را حفظ کند و عزت دهد. بعد از خواندن پستت و کامنت بابک خیلی سعی کردم یادم بیاید آیا شده بوده که از ترس خشم پدر قایم شوم و اصلا یادم نمی‌آید. بابای من خیلی دختر دوست بود (و هست عزیز دل من) و به ما دخترها خشمگین نمیشد. اما برادرهایم نه .... مثل شماها باید آرسن لوپن بازی درمی‌آوردند بعد از خرابکاریها و شیطنت هایشان

شما اونقدر به من لطف دارین که عاقبت پودر می شم میریزم کف زمین از خجالت

بهارهای پیاپی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 16:12 http://6khordad.blogfa.com

سایه ی خدای زمین بر سرتان مستدام

ممنون عروس خانوووم

سحر شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 17:06

یاد قصه های مجید افتادم یه طنز تلخ توی نوشتت بود ولی خیلی زیبا به تصویر کشیده بودی بلاگر

سایه خدای زمین بر سرتان مستدام

نگاه به گذشته همیشه طعم ملس داره... تلخ و شیرین با اسانس حسرت

yasna شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 20:35

سلام
آقا محمد روزتون مبارک

سلام یسنا جان
ممنونم... خیلی زیاااااد

رعنا شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 20:57 http://rahna.blogsky.com

آقا شما خیلی پستاتون قشنگه
آدم میتونه قشنگ پستتون رو تصور کنه
این خاطره هم خیلی جالب بود :دی

خانم شما به ما و پستامون لطف دارین و عنایت

نیمه جدی یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 11:33

خدای زمینتون در پناه خدای آسمانها پایدارو پاینده باشن انشالله . صد و بیست سال . هم چنان سالم و باعزت و خداوار.

عزیزان شما هم سلامت باشند و برقرار ان شاء الله

bermuda سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 00:02

به افتخار آقای پدر
به افتخار مهربانی مادر
به افتخار سنگینی رفاقت ها!

سلامت باشی و در کنار عزیزانت برقراارر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد